#گپ_روز
#موضوع_روز : عاشقها چه شکلیاند؟
✍️ عاشق که میشوی؛ آهنگ ضربان قلبت، تغییر میکند!
انگار پُرتر میتپد، مصممتر، مُشتاقتر!
• عاشق که میشوی، انگار چهرههایی که به محبوب تو شبیهند، بیشتر میشوند،
یا صداهایی که به طنین صدای او نزدیکند، بیشتر به گوشِ تو، میآیند.
• عاشق که میشوی، دیگر سرعتِ عبور زمان، برای تو یکسان نیست !
وقتی با اویی؛ بسرعت میگذرد، و وقتی به انتظارش میمانی، آنقدر جان میکَند تا بیاید و بگذرد.
• عاشق که میشوی؛ بیشتر به ساعت نگاه میکنی؛
تا وقت خلوت، از راه برسد و در کنارش، در لمس حرارت دستانش،
در خیره شدنِ عاشقانه به چشمانش، در شنیدن طنین صدایش، آرام بگیری و رها شوی.
و این شرح حالِ اندکیست از دلی که یک محبوب، از جنسِ زمین گرفتارش کرده است.
• سالهاست که عادتِ روزانهی ما شده اذان و اقامه میخوانیم «أشهد أن لا #اله الّا الله»
ولی، نه آهنگ ضربان قلبمان، نزدیک اذان فرق میکند،
و نه در انتظار خلوت، زمان برایمان کُند میگذرد!
• خنده دار نیست؟
چه الهه ای، که هوش از سرمان نبرده است؟
چه الهه ای، که برای لمسِ آغوشش به هیجان دچار نمیشویم؟
چه الهه ای، که حوصله اش را در خلوتیِ نیمه های شب نداریم؟
• به گمانم خیلی وقت است که زمانِ توبه رسیده و خبر نداریم!
توبه از تمام «لا #اله الّا الله» هایِ از سر عادت.
توبه از تمام نمازهای پُر از رخوت.
توبه از همهی سجادههایی که قرار بود حجلهی عاشقی باشد و در خلوت پهن شود اما در شلوغترین جایِ خانه افتاد، آنهم با هزار فکر و خیال دیگر که چاشنی کثیف خلوتهایمان شده بود ....
جمعه کمی تمرینِ عاشقی کنیـــم،
برای همان #اله ای که جز او دلبر دیگری نبود و نیست و نخواهد بود.
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : خدای نزدیک و عاشقی که هم میبینم و هم نمیبینمش!
✍️ نزدیک به صد نفر نشسته بودند!
من در انتهاییترین نقطهی سالن نشسته بودم روی یک صندلی و بر اتاق اشراف داشتم.
• احساس کردم پدرم نه در نقطهای که نشسته راحت است و نه روی آن صندلی!
با اینکه او هیچوقت حتی در چهره نیز از شرایط رنجدهنده ابراز ناراحتی نمیکند، اما من این سختی را با سلول به سلول بدنم حس میکردم.
• پسر بزرگم را صدا کردم، همان صندلی را که روی آن نشسته بودم دادم دستش و یک نقطه در سالن را نشانش دادم و خواهش کردم که بابا را به همان نقطه روی همین صندلی منتقل کند.
انجام داد و من آرام گرفتم.
• صبحِ دو روز بعد داشتیم باهم درمورد آن روز صحبت میکردیم.
یکدفعه گفت : راستی مامان، وقتی آن روز صندلی را برای باباجان میگذاشتم درک کردم دقیقاً تمام نیازِ آن لحظهاش همین تغییر مکان بود، با خودم فکر کردم که فقط یک آدم عاشق میتواند بدون حرف زدن، حتی بدون نگاه، نیاز کسی را تشخیص دهد. فقط کسی که آنقدر نزدیک شده که در این وجود حل شده باشد.
• او گفت و من اشکهایم چکید!
با خیسی هر اشکی که روی گونههایم میغلتید و من حسش میکردم، به این فکر میکردم که عشق اگر این است، پس آنچه تو به پایمان ریختهای اسمش چیست؟
همینکه برای کنترل و تعادل احساس همین لحظهی من، ساختار دقیقی به نام اشک در وجودم طراحی کردی، چقدر عشق پشت همین یک نعمت پنهان است؟
اینکه تا در درونم به طلبی صادق میرسم، یقین دارم که طلب مرا قبل از آنکه ایجاد شود پاسخ گفتهای و امروز وقتش هست، ضریبِ عشقش چند است؟
ما نبودیم و تقاضامان نبود،
لطف تو، ناگفتهی ما میشنود...
✘ عاشق فقط تو ... ما ادای عاشقها را درمیآوریم.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
✍️ شاید چهار پنج سالم بود، که خودم را به خواب میزدم که خانهی آقاجان بمانم و مرا نبرند خانه!
و این فقط یک فضولی بود شاید... برای شنیدن صدای مناجاتِ نیمه شبِ آقاجان، که روی ایوان خانهی گِلیشان ساعتها مینشست، گاهی نماز میخواند، گاهی چای میخورد، گاهی حافظ میخواند، و گاهی هم مثنوی «طالب و زهره» را ....
• شاید او فهمید که من تمام مدت خلوتش را بیدارم و جُم نمیخورم تا صدایش را گوش کنم، شاید هم هرگز نفهمیده باشد.
• اما تمام سهم من از همین آقاجان، «بازی» بود.
روی شانههایش مینشستم و او مرا در حیاط میگرداند و برای خودم از روی درختان میوه میچیدم. گاهی ازگیل، گاهی نارنگی، گاهی گلابی ....
• سالهاست که حالتهای عجیب آقاجان را که در کودکی برایم جالب بود میفهمم. امّا دیگر ندارمش که یواشکی تماشایش کنم.
امروز داشتم فکر میکردم ماجرای ما و امام، ماجرای من و آقاجان بود.
او دلش کجا گیر بود و نجوایش تا کجا بالا میرفت، و سهم من از او به اندازهی درکم از او بود... بازی، بازی، بازی ...
• ما قرنهاست داریم با نعمتهای خدا بازی میکنیم و حواسمان نیست.
مخصوصاً با بزرگترین نعمت خدا، که همهی خداست در کالبد انسان!
«خلیفةالله» یعنی جانشین خدا!
ما با جانشین خدا چه کردیم؟
راه به سمت خدا باز کردیم؟ یا دست توسل زدیم به او برای اینکه بازیهای دنیایمان را قشنگتر و جذّابتر اداره کند.
«عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
اما دیر شده بود!
※ما هنوز در دنیاییم امّا... و عرفه روز «فهم امام» است.
نگذاریم دیر بشود...