هدایت شده از خانومِفِمیم
فاطمه جان!
نمیخواهم گلایه کنم که چرا به من حرفی نزدی از ماجرای کوچه...
اما حسن طاقت نیاورد و گفت.
یک شب که باز بیخوابی به سرش زده بود پرسیدم.
با بغض لب زد: اگر فقط کمی قدم بلندتر بود...
خودم تا ته ماجرا رفتم.
فاطمه جان! با مسمار خونی در چه کنم؟ خودت بگو با فکر آن سیلی چه کنم؟
میبینی فاطمه!؟
مدینهالنبی است و کسی جواب سلام علی را نمیدهد؛
شهر پیغمبر است؛ دختر پیغمبر میان شعله میسوزد، میبینند و یکی یکی با قاتلش بیعت میکنند.
تو چرا خونچکان از پهلو، به دنبال منِ دستبسته دویدی جانم به فدایت؟!
کمرم شکست از خموده شدنت دختر پیغمبر!
وقتی خون تازه پهلو، کفنت را گلگون کرد
طاقت نیاوردم
بچه ها آستین به دهان بودند تا صدا به بیرون درز نکند
همسرت سر به دیوار گذاشت و
هق هقش تا آسمان مدینه بالا رفت.
فاطمهجان
به خدا که هربار نیمه شب زمزمه میکردی: اللهم عجل وفاتی
جان علی از بدنش پر میکشید.
لاقل دم آخر نمیپرسیدی که...
آخر مگر میشود از تو راضی نبود ای آرامِ قلب تنهای علی؟!
مگر میشود خاک مزارت را به سر نریخت با مرور این خاطرات؟
مگر میشود فاطمه؟
تا هوا روشن نشده باز باید برگردم.
میروی و من هربار این در سوخته را به روی دل سوخته ام میگشایم و آتش به دلم میزند آتش آن روز...
ای کاش فدایت شوم هایت
مثل همه
فقط در حد حرف بود!
میروی و تا بیست و یک رمضان سال چهل هجری، سنگریزه های کف چاه های نخلستان میشود سنگ صبور غصه های بی حد من...
#فاطمیه
@fatimaism