eitaa logo
هـزار راهِ نرفته 🇵🇸
298 دنبال‌کننده
290 عکس
42 ویدیو
0 فایل
﷽ ✍🏻 خُــرده نویس . . کپی؟! خیــ🚫ــر ؛ این‌ها تکه‌هایی از من‌اند ، من را پراکنده نکنید ! 💍 #موسوی . . 💬 جاٰحرفی : ‌https://daigo.ir/secret/6714622677 ‌* تمجیدی اگر یافتید ، در دل نگه‌دارید.
مشاهده در ایتا
دانلود
اشک از چشمانِ خسته‌ام می‌جوشد و ذکر یازهرا گوش‌هایم را پر کرده است. نگاهم را به شمع می‌دوزم که می‌سوزد و می‌سوزاند. امشب در آن خانه چه خبر است ؟! اصلا خواب بر چشمانِ اهالی خانه بوسه‌ای زده است ؟! شمع آرام آرام می‌سوزد ، به گمانم علی هم. شمع خاموش می‌میرد اما او بار دیگر می‌سوزد. در خیالش همه شب زهرایش در بین در و دیوار می‌سوزد. در ظلمت شب به یادِ آن یاسِ پرپر می‌سوزد. قلم از دستانم رها و آه از نهادم بلند می‌شود. چقدر از شما نوشتن سخت است. مرا دختر حضرت‌زهرا می‌خوانند و همین مرا می‌سوزاند. ✍🏻 |
سلام مادر ! منم ، همان دختر ناخلف‌تان. سر به‌زیر انداخته‌ام و آمده‌ام تا عقده‌ی دل وا کنم. چرایش را نمی‌دانم ولی قرارِ من و این دلِ وامانده بعد از کوچ پاییز بود. قرار بود پاییز که بار سفرش را بست و از دیارمان رفت ، دست دوباره قلم را به آغوش بکشد و راٰزنامه بنویسد. از ابتدا. جوری که انگار نه انگار تابه‌حال رازنامه‌ای نوشته است. آن قدیمی‌ها را که یادتان هست ؟! در آتش سوختند و دود شدند. اما حالا مهم است. حالا که هنوز چندروزی را پاییز می‌ماند. بی‌شک این از لطف و نگاه شماست که آغازِ دوبارهٔ راٰزنامه‌ها با نام مبارک شما باشد. اصلا چه‌کسی راز نگه‌دار تر از حضرتِ‌مادر ؟! شما که خود بزرگ‌ترین رازِ این عالمید ، مگر می‌شود برایتان از رازها نگفت و سربه‌مهر نگه‌شان داشت ؟! یُخرِجُهُم مِن الظُّلُمات ، فقط کارِ مادر است ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از کاهیِ‌کاغذ‌ تا‌ صفحه‌یِ‌ کیبورد ، صرفاً برای آغازِ دوباره. | ۲۵ آذر/صفردو
- مـ🌙ـاه -
دیشب ساعت یک‌ونیم خوابم برد ، بیهوش شدم ، چه‌می‌دانم ، مُـردم. خودم را در کتابخانه‌ای دیدم که سقف نداشت. قفسه‌ها سر به فلک کشیده بودند و فضا تقریبا خالی از هر موجود جنبنده‌ای بود. کتابی را برداشتم که اسمش را نمی‌دانستم. تقلا می‌کردم برای خواندنِ عنوانش اما نمی‌توانستم. کور نبودم می‌دیدم اما نمی‌توانستم. بازش کردم اما باز هم نمی‌توانستم بخوانم ، احساس خفگی داشتم. حتماً کلمات با من شوخی‌شان گرفته بود. نمی‌دانم چقدر طول کشید ولی بالاخره متوجه قضیه شدم. من واقعا کور نبودم. اصلا مشکل از من نبود این کلمات بودند که نقطه نداشتند .. بر حاشیهٔ صفحه‌ای نوشتم ، امروز چه‌خبر شده ؟! نمی‌دانم بیدارم یا درگیرکابوسِ بیداری. تصورش هم وحشتناک است ، اما تو قول بده که بی‌نقطه‌ هم مرا بخوانی ! نخواه که انکار کنی. تو قبل از من اینجا بودی. خودت رفته‌‌ای ولی عطرِ پیراهنت را جا گذاشته‌ای. دفعهٔ بعد که آمدی خودت برای این کتاب نقطه بگذار ، هرجور که دوست داری. راستی؛ عطر پیراهنِ آجری‌ات ، دیگر جایش نگذار. بیدار شدم. دوباره همانجا خوابم برده بود ، روی میز. روی کاغذ‌های خط‌خطی شده‌ام. نگاهی به نوشته‌های بی‌نقطه‌ام انداختم و مچاله‌شان کردم.[ پیراهن آجری ؟! ] چطور سر از خواب‌هایم در آورد ؟! حاشیه‌ی آن کتاب را چه‌کسی قرار است بخواند ؟! اصلا اگر پیراهن‌ آجری آمد و برای کتاب نقطه گذاشت ، چطور بخوانمش ؟! از کجا باید آن کتاب را پیدا کنم ؟! آن کتابخانه .. کسی نشانی‌اش را ندارد ؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۲۲ آذر/صفردو [ ۳:۵۷/ص ] ✍🏻 |
هم‌ اکنون؛
من می‌خواهم هر روز بیایم اینجا. با خودم قرار گذاشته‌ام هر وقت توانستم بیایم اینجا. شاید تا آخر عمرم تا وقتی من هم اسیر کینهٔ‌خاك شوم. اینجا هوایش جور دیگری ست. بیرون خیلی معمولی شده. آن بیرون نمی‌توانم نفس بکشم ، وحشت دارم. ترس‌هایی هست که نمی‌دانم چی هستند و از کجا آمده‌اند. فقط می‌دانم کمین مرا می‌کشند. سایه‌هایی در خواب نفسم را می‌گیرند و روزها پشت سرم راه می‌روند. راه گریزی ندارم فقط همین‌جاست. اینجا که می‌آیم آرام می‌شوم. برای ساعتی رها می‌شوم و خیالی مرا با خودش به‌جایی نمی‌برد.دیگر به ساعت احتیاج ندارم. ماه را که دیدم ، برمی‌گردم. مطمئن که شدم هست و غمی ندارد ، برمی‌گردم. خاله از تاریکی قبرستان می‌ترسد. مادر هم. من اما نمی‌ترسم دوست دارم شب‌ها هم بمانم. ترس من از زنده‌ها است نه این مرده‌های بی‌دفاع. راستش فکر می‌کنم رازِ این آرامش را می‌دانم. اینجا که می‌آیم ، می‌نشینم کنار گور و حرف‌هایم را می‌زنم. مردگان از زندگان راز نگه‌دار ترند. خودت که بودی و دیدی آن وقت‌ها هم حرفی نمی‌زدم ، تو که مرا خوب بلد بودی ، هنوز هم ؟! من خسته‌ام. این را نمی‌گویم که فکر کنی جا زده‌ام ، خسته‌ اما ادامه دهنده‌ام با مقدار زیادی امید. مثلِ تمام آدم‌های این شهر که راه می‌روند ، می‌خورند ، حرف می‌زنند و می‌خندند اما مُرده‌اند. سال‌ها پیش ، شاید در سکوتی شبانه. حالا هم روح‌های خسته و مُرده‌شان به زور تن‌های آزرده‌‌شان را یدک می‌کشند. من نمی‌خواهم مثلِ پیرمرد تمام شوم. تو که می‌دانی از کی حرف میزنم ، نه ؟! همان که مَردمان یك‌صبح آمدند و آویزان از افرایی پیدایش کردند. آرام تاب می‌خورد و سایه‌اش روی دیوار افتاده بود. اگر مادر آنجا بود حتما جلوی چشم‌هایم را می‌گرفت و دورم می‌کرد. اینجوری مُردن را دوست ندارم. من نمی‌خواهم مَرگ‌م برای بقیه معمایی شود که هیچ‌گاه حل نمی‌شود. چه خوب‌ بهانه‌‌ شده‌ای‌ها ، هم می‌آیم به شما سر میزنم ، هم می‌روم بالای یک گورِ خالی می‌نشینم و فکر می‌کنم مالِ من است. راستی ، چرا اجازه ندارم از حالا برای خودم یک گور بخرم ؟! اصلا گور را ولش کن اینها حتی اجازهٔ خرید کفن را هم به من ندادند. نخند ! همین جوری‌اش هم هربار که با خاله می‌آیم می‌گوید : آدم باش. حتما هربار که سر و کله‌‌ات اینجا پیدا می‌شود ، این خدابیامرز می‌گوید باز این دیوانه آمد. توی گور هم مرا راحت نمی‌گذارد. واقعا می‌گویی ؟! قبل‌تر هم یکبار جلوی زندایی گفتم : اصلا بگویید مرا هم بیاورند همین‌جا. پیش خودت. این قبر دو طبقه است ، اینجوری تو هم از تنهایی در میایی و می‌شویم همسایه هم. اما دعوایم کردند. گفتند : دخترجاٰن زبان تو بلد نیست به‌خیر باز شود ؟! من که چیز بدی نگفتم ، گفتم ؟! می‌خواستم بگویم مگر شما قصد مُردن ندارید ؟! اصلا از کجا می‌دانید کی و کجا و با چه‌کسی قرار است آخرین استکان چایی‌تان را بنوشید که اینقدر از اینجا دورید ؟! اما نگفتم. مثلا می‌خواستم حرف‌هایم آنها را نَگزَد. ولی‌ولی واقعا فکر بدی هم نیست‌ها ، یك‌گور برای خودت داشته باشی که بالایش هم بزنی [پیش‌خرید] و یك‌کفن. بعد هم گاهی اوقات بیایی ، بنشینی بالای سرش و روضهٔ‌گودال گوش بدهی. اینجوری قبر خودت را هم بیمه کرده‌ای. یکی‌دو قطره اشک‌هم که چاشنی‌اش شود نورعلی‌نور است. اما نمی‌شود ، قبرستانِ اینجا شلوغ است. خیلی شلوغ. برای همین اسمش را گذاشته‌ام [شهرِ خُفتگان]. ✍🏻
‌ هی گفتین پاییز ، پاییز. اکتبر و کوفت ، پس‌کو ؟! ما که جز دلتنگی و روزای تکراری چیزی نصیبمون نشد. جوجه‌ی آخر پاییز رو بشمرید بره🍂. ‌
‌آیا ما سزاوار بودیم تمام خیابان را در باران برویم و در انتهای خیابان ؛ کسی در انتظار ما نباشد ؟!
این ساعت از روز اینجا سر کوچه‌مان چه می‌خواهی ؟!