هدایت شده از هـزار راهِ نرفته 🇵🇸
اشک از چشمانِ خستهام میجوشد و ذکر یازهرا گوشهایم را پر کرده است. نگاهم را به شمع میدوزم که میسوزد و میسوزاند. امشب در آن خانه چه خبر است ؟! اصلا خواب بر چشمانِ اهالی خانه بوسهای زده است ؟! شمع آرام آرام میسوزد ، به گمانم علی هم. شمع خاموش میمیرد اما او بار دیگر میسوزد. در خیالش همه شب زهرایش در بین در و دیوار میسوزد. در ظلمت شب به یادِ آن یاسِ پرپر میسوزد. قلم از دستانم رها و آه از نهادم بلند میشود. چقدر از شما نوشتن سخت است. مرا دختر حضرتزهرا میخوانند و همین مرا میسوزاند.
✍🏻 #موسوی | #حضرتمادر
بیتفاوت نبودن خیلی قشنگه !
غرقِ خواندن اخبار اخیر بودم که متوجه ماشین کناری شدم. انگار چند دقیقهای بود که دنبالمان راه افتاده بودند و سعی داشتند مرا صدا بزنند. اما آنقدر از اطرافم دور بودم که نه میدیدم و نه میشنیدم. پراید نقرهای رنگی که سرنشینهایش دو پسر جوان بودند. خیره نگاهشان کردم ، هنوز هم آنجا نبودم. سعی داشتند چیزی را به من بفهمانند و من هنوز داشتم نگاهشان میکردم اما نمیدیدمشان. فرمان را ول کرد و با حرکات دستش روی سرش یک روسری بست و بعد به من و بعد در اشاره کرد. چادرم را میگفتند ، لای در ماشین گیر کرده بود و روی زمین کشیده میشد. ناخواسته زیر ماسک لبخند کش داری زدم که زیر چشمهایم چروک افتاد. خیالشان که راحت شد منظورشان را گرفتهام گازش را گرفتند و بین ماشینهای جلویی گم شدند.
✍🏻 #موسوی | ۱۹ آذر/صفرسه
روی کاغذ ، ایدههای خوبی برای زندگیم دارم.
ولی توی عمل بابتش فقط دراز میکشم. 🦦