فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت مبارک❤️🩹
شهید #حمیدرضا_فاطمی_اطهر
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🎉🎈]
📲#استوری
🎊تولدت مبارڪرفیقآسمونۍمن🥰❤️
عشقست دل ࢪا
بھ ࢪاھ دلبـࢪ دادن
جان ࢪا بھ هواۍ
آل حیدࢪ دادن
این ڪار بزࢪگ
ڪاࢪ مࢪدان خداست😍💞
🎁سالروز ولادت: ۱۳۶۲/۱۰/۲۴
#شهید_روح_الله_صحرایی
#سالروز_ولادت🎈
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس ..
#قسمت_آخر ((#چهل_هفتم))
وقتی در را باز ڪردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم ،
زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یڪ گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می ڪرد مشغولشان ڪند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست ڪردن برای مادربزرگ بود. گفتم :
دایی ڪجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیڪر از سوریه اومده ڪه قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور ڪه به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یڪم زودتر درستش ڪن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و ڪنار مادربزرگم رفت. سعی ڪرد به زور ڪمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز ڪردم. دایی محمد با چشم هایی ڪه ڪاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین ڪه مادرم چشم های دایی را دید فهمید ڪه بالاخره پدرم برگشته. بدون اینڪه چیزے بگوید جمع را ترڪ ڪرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار ڪه خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او ڪه تا آن لحظه همیشه مقاوم و محڪم بود و اشڪ هایش را از همه پنهان می ڪرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق ڪنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را ڪنترل ڪند و با گریه گفت :
«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... » باهم اشڪ میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود... آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلڪهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز ڪردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به ڪاغذ ڪنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. ڪاغذ را برداشتم و خواندم
« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام ڪه بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی ڪه تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی ڪه تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود... محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می ڪرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در ڪوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی... همان شبی ڪه از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی ڪه بعد از یڪ سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم ڪرد، همان شب فهمیدم ڪه تو از تبار آسمانے! تو پر گشودی، حق داشتے، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور ڪنم پیمان وفاداری ات را با من شڪستے؟ چگونه تاب بیاورم حڪایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود ڪه همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا ڪه از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترڪش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو ڪه یڪ شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند... تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم... تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم... اگرچه با رفتنت خاڪستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شڪر ڪه لباس تنت را به غنیمت نبردند... خدا را شڪر ڪه دختر تبدارت اسیر نیست... خدا را شڪر پسرانت در غل و زنجیر نیستند... لا جرم اگر مرور "لا یوم ڪیومڪ یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچڪس منی" !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا ڪه مرا در برهوط زمین رها ڪرده ای و رفته اے لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریڪ، سربلند عبور ڪنم
دوستدار تو؛ ڪسی ڪه هرگز نتوانست از نگاهت عبور ڪند فاطمه... »
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون مبارک بهترین پدردنیا❤️
#پیشوای_نیکان
#فاتح_خیبر
#علی
#استوری
#استوری_موشن
#حیدرامیرالمومنین
#مذهبی
#رهبر
#پدر
#پدرانه
#روز_پدر
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽به توسل اسم اعظمت
مهمان وقتي به خانه اي ميرود،
صاحب خانه را صدا ميزند.
اگر صاحب خانه نام معيني داشته باشد،
مهمان، همان نام معيّن را مي برد.
صاحب بهشت و مهماندار بهشت،
عليبنابیطالبعلیهالسلام است.
از اين رو صداي كوبه درب بهشت
یاعلی است.
_ علامهطباطبایی
و جز ولایِ تواَم نیست هیچ دست آویز
...
#امام_علی
#نجف #علی #بهشت
#امیرالمؤمنین #نجف_اشرف
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
🔹 مطلب از پیج : https://instagram.com/hajynayeb
👈 دانلود از اینستاگرام: @Instadownloadibot 🔥
سه دقیقه در قیامت 17 - @AkhbareFori.mp3
34.9M
تحلیل و تفسیر کتاب سه دقیقه در قیامت
صوت شماره ۱۷
#به_وقت_تفکر
#امینیخواه
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
عشق طوفانی - حسین طاهری.mp3
5.71M
#مولودی🎼🎧
فقطحیدرامیرالمومنیناست 🩷
لافتالاعلیلاسیفالاذوالفقار 🩵
حاجت داری بنویس یاعلی
╭♥️
╰┈➤
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
رفیقِ با معرفت مثل حاج احمد...
(پایِ این رفاقت ماندند)
#رفیق
#احمد_کاظمی
#حسین_خرازی
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید پدرامون برای اینکه محتاج دیگران نشویم
زیر بار چه حرف هایی قرار می گیرند ...
▪️قدر باباهاتونو بدونید...❤️
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ