🔵🌹((فصل دوم داستان))🌹
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_چهل_و_پنجم
اشک هایم روے دفتر ریخت و ڪمے از جوهر نوشته ها پخش شد.
دستخطش را روے سینه ام گذاشتم و به قاب عڪس دسته جمعے مان خیره شدم. همه جا ساڪت بود و بجز صداے تیک تاک ساعت چیزے شنیده نمے شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگے من و یاسین را براے حفظ قرآن آماده ڪرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران ما را به ڪلاس مے فرستاد. تا حافظ ڪل شدنم فقط یک جزء باقے مانده بود
با آنڪه سال بعد ڪنڪور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، قرآنم را رها ڪنم. این ڪار بخشے از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا وضو بگیرم و ڪمے قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینڪه وضو گرفتم و ڪمے تمرین ڪردم خوابم برد...
« بابا نرو... تو قول داده بودے روزے ڪه سرود دارم بیاے و شعر خوندمو ببینی...
پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
_ دختر گلم ببخش ڪه مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه ڪه برگردم برات یه هدیه ے خوب میارم.
" از مسافران پرواز هواپیمایے ماهان ایر به شماره ے 3484 به مقصد دمشق تقاضا مے شود هم اڪنون با خروج از گیت هاے بازرسے وارد سالن ترانزیت شوند.
”پدرم اشک هاے زینب را پاک ڪرد و او را محڪم در آغوش گرفت و ڪمے قلقلڪش داد.
با خنده یاسین را بغل ڪرد و روے شانه اش زد و گفت :
_ مِسے جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتے. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندے. اگه این ترم معدلت بالاے نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ے سالن اختصاصے فوتساله. یاسین خنده ے شیطنت آمیزے ڪرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولے سعے خودمو مے ڪنم.
پدرم دستش را در موهاے یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.
به سمت من آمد و گفت :
_ یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هواے مادرتم داشته باش.
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :_ بعد از من، تو مرد خونه اے. محڪم باش و هیچوقت ڪم نیار.از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جورے حرف مے زد ڪه انگار قرار نیست برگردد.
گفتم : _ من بدون شما ڪم میارم بابا. زود برگرد و تڪیه گاهم باش. انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ این مال تو. فقط بدون وضو دستت نڪن. روش اسم پنج تن حک شده.
مادرم ڪمے عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینڪه چیزے بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک هاے مادر را میدیدم ڪه به آرامے با هر پلڪے ڪه مے زد از گوشه ے چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت ڪرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
" از مسافران پرواز هواپیمایے ماهان ایر به شماره ے 3484 به مقصد دمشق تقاضا مے شود هرچه سریعتر با خروج از گیت هاے بازرسے وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتے پدرم برگشت از رد اشڪهایش فهمیدم ڪه او هم گریه ڪرده.مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش
چمدانش را روے زمین ڪشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تڪان داد و... »
با صداے زنگ ساعت بیدار شدم. این چندمین بارے بود ڪه در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب مے دیدم. از روزے ڪه خبر شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ے دست تڪان دادنش از چشمم دور نمے شد.
صدای اذان مے آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز ڪمے باهم حفظ قرآن تمرین ڪردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک ڪردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم. به خانه برگشتم و گوے موزیڪال مورد علاقه ے پدر را از ڪتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و ڪوڪش ڪردم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید👇👇👇
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت اول
(زمــانـــے بـراے زنـدگــے)
حتی وقتے مشروب نمے خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادے شده بود ... ڪم ڪم حس مے ڪردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ...
هر دفعه یه بهانه براے این علائم پیدا مے ڪردم ...ولی فڪرش رو نمے ڪردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...
بالاخره رفتم دڪتر ... بعد از ڪلے آزمایش و جلسات پزشڪی... توے چشمم نگاه ڪرد و گفت ...
- متاسفیم خانم ڪوتزینگه ... شما زمان زیادے زنده نمے مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلے پایینه و شما از عملپ زنده برنمے گردید ... همین ڪه سرتون رو ...
مغزم هنگ ڪرده بود ... دیگه ڪار نمے ڪرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم مے چرخید ...
- خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزے ممڪنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ...
حالم خیلے خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینڪه چیزے بگم دویدم توے اتاق و در رو قفل ڪردم ... خودم رو پرت ڪردم توے تخت ... فقط گریه مے ڪردم ... دلم نمے خواست احدے رو ببینم ... هیچ ڪسے رو ...
یڪشنبه رفتم ڪلیسا ... حتے فڪر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش مے برد ... هفته ها به خدا التماس ڪردم ... نذر ڪردم ... اما نذرها و التماس هاے من هیچ فایده اے نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم ڪه دیگه ڪنترل هیچ ڪدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتے رو نمے دونستن ...
خدا صداے من رو نمے شنید ..
ادامه دارد..
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید🌹
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت شــشــم
(راهـبـہ شــدے؟)
من به لهستان برگشتم … به ڪشورے ڪه 96 درصد مردمش ڪاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودے … در اون به آرامش زندگے مے ڪنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … ڪشورے ڪه یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودے هاے جهان محسوب مے شد …
هیجان و استرس شدیدے داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز ڪردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو مے چید … وارد حال ڪه شدم با دیدن من، سینے از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از ڪجا بود … چشمش ڪه به من افتاد، خشک شد … باورشون نمے شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالے ڪه از شدت دلهره قلبم وسط دهنم مے زد … بهشون سلام ڪردم …
هنوز توے شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش ڪنم ڪه داد زد … به من نزدیک نشو ...
به سختے نفسش در مے اومد … شدید دل دل مے زد …
– تو … دینت رو عوض ڪردے؟ … یا راهبه شدے؟ …
لبخندے صورتم رو پر ڪرد … سعے ڪردم مثل مسلمان ها برخورد ڪنم شاید واڪنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– ڪدوم راهبه اے رنگے لباس مے پوشه؟ … با حجاب اینطورے … شبیه مسلمان ها …
و دوباره لبخند زدم …
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنے تو، بدون اجازه دینت رو عوض ڪردے؟ … تو باید براے عوض ڪردن دینت از ڪلیسا اجازه مے گرفتے …
و با تمام زورش سیلے محڪمے به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت ڪرد بیرون …
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید🌹👇
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے ویـڪـم
(سـلام پــدر)
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصے بغلش ڪرد ...
- آنیتا ... فقط خدا مے دونه ... توے چند ماه گذشته به ما چے گذشت ... مے گفتن توے جنگ هاے خیابانے تهران، خیلے ها ڪشته شدن ... تو هم ڪه جواب تماس هاے من رو نمے دادے ... من و پدرت داشتیم دیوونه مے شدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روے خودش نمے آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال مے ڪرد ... تظاهر مے ڪرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمے شد غذا نمے خورد ...
همےن طور ڪه دست آرتا توے دستش بود و اون رو مے بوسید ... نفس عمیقے ڪشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلے گریه ڪرد ... به من چیزے نمے گفت و تظاهر مے ڪرد یه خواب بے خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسے بهم مے گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واڪنش پدرم رو نمے دونستم اما توے قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادے دیدن من، قسمش رو فراموش ڪنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در ڪه اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام مے لرزید ولے سعے مے ڪردم محڪم جلوه ڪنم ... با لبخند به پدرم سلام ڪردم ...
چشمش ڪه به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمے زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو ڪنترل ڪرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادرے هم داری...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید❤️👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran