بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و یکم
#ازدواج_صوری
یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم
یاد خوابم افتادم
تو نجف یه خوابم دیدم
ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین
صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا 😭😭😭
صادق:بریم خانم
قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق
بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود
صادق که اومد چشماش غرق اشک بود
من فدای مردم
نشستم کنارش
وقتش بود
دستش گرفتم تو دستم گفتم
-صادق
صادق:جان
-خیلی دوست دارم
صادق:چی پریا
-همسری دوست دارم
صادق:وای پریا
سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد
میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم😍
رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد
میگفت تو فرات به نیت شهدا
ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی
گل انداخته
-صادق
منم میخوام
صادق:چی میخوای؟
-گل موخوام
صادق؛یا پیغمبر
پریا گل از کجا بیارم
پام میکوبیدم زمین میگفتم
موخوام
موخوام☹️🙁😫
کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁
اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم
به نیابت حضرت مهدی
سفر کربلا هم تموم شد
و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم
داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا
نام نویسنده:بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت ودوم
#ازدواج_صوری
اون روز خیلی خسته بودیم
برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭
صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا
صادق هم رفته بود سپاه
ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز
تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه
#اسماعیل_با_پای_خود_به_قتلگاه_میرود
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند
مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ
ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
شروع کرد به حرف زدن
😖
نام نویسنده: بانو.....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و سوم
#ازدواج_صوری
صادق شروع کرد به حرف زدن
من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم
بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی
صدام میلرزد گفت :بله چشم
نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست
هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد
تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن
یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...😭😭
نام نویسنده :بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و چهارم
#ازدواج_صوری
یک هفته مثل برق باد گذشت
چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه
شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه
بعد پرواز به سمت بی بی
داشتم ساکشو میبستم
البته با هق هق
پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭
یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم
پریا چرا گریه میکنی؟😳
-صادق خیلی سخته
خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢
صادق:نمیرم سپاه امشب
پاشو بریم تپه نورالشهدا
خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭
تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم
سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی
فشم ندیا و نفرینم نکنیا
-وا😳😳
این حرفا چیه
صادق:بعدا میفهمی
هروقت آروم شدی بگو بریم خونه
پریا
-جانم
صادق: من جانباز بشم
بازم به پام میمونی؟😢😢
-صادق کم اشک منو دربیار
ان شاالله تو سالم برمیگردی
بعدم اگه زبانم لال
جانباز یا موجی شدی
من کنارتم عزیزم ☺️
اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح
اذان صبح بعد نماز که خوابم برد
رفت
عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه
وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭
#منم_باید_برم_بایدبرم_سرم_بره_نذارم_هیچ_حرامی_سمت_حرم_بره
#کلناعباسک_یازینب
نام نویسنده:بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و هشتم
#ازدواج_صوری
_آره،صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده
تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود
سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت
-😭😭😭😭😭
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم
پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه
خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭
_میدونم گلم اروم باش😢
اون شب من درحال جنون بودم
#عروس_دوماهه_یک_ماهه_دامادش_مفقودشده#
بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده😭😭😭
نام نویسنده: بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran