🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_هجدهم
راوی سید مجتبی حسینی
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم،
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه..
آتیش گرفتم
مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون ..
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم ..
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره.
شدیدا عصبی شدم
وای خدا نکنه بره خواستگاری..!!
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خواستگاری
تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم
فکرشم منو روانی می کنه ..
وای به عملش
وقتی وارد شد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!!
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم ..
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی ..
مشتم رو کوبیدم رو میز
عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت
📎ادامه دارد . . .
نویسنده بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_هجدهم
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ..
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...
👈ادامه دارد…
#نوشته همسر و دخترشان
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_هجدهم
#ازدواج_صوری
بالاخره شب تاسوعا شد
داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که
وحید صدام زد :خانم احمدی
-بله
برنامه شبت هست
-آره صددرصد
وحید :باشه
بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی
صادق جان
صادق داداش
یه لحظه بیا اینجا
۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار
ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی
برادرعظیمی:چشم
اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها
سارا:پریا کار آسونتر نیست
-😂😂😂😂نه نیست
سارا:کوفت
وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟
-بله
قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین
شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟
ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم
سحر:باشه عزیزم
منو وحید به سمت روستا رفتیم
دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن
وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن
-سحرجان بیا خواهر
سحر:جانم پریا
خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش
سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم
سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست
همش خیّرا دادن
راستی سحر دکترت چی گفت؟
-جوابم کرد
پریا برای اربعین میرم کربلا
اگه آقاهم جوابم کرد
دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم
سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن
اما نمیتونن بچه داربشن
حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔
نویسنده :بانو......ش
ادامه دارد
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_هجدهم
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
_ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
+ تربیت یاد بچت ندادی ؟
گفتم :
_ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم.
+ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.
پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت :
_ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش.
اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_اینو بگیر. همین الان بخور!
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_ نمی گیریم.
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_ بگیر! ... بخور!!
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه.
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran