🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هیجدهم
#حق_الناس
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم ...
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هیجدهم
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــن
جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر
خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم
از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم
اما دوران سختی بود
محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود.
این دوره برای هردومون سخت بود
برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم
و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه
اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند
و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد
سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد
و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هیجدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
-الو سلام زینب خوبی؟
زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟
-آره عزیزم خودمم
زینب: منتظر تماست بودم
-🙈🙈🙈🙊🙊🙊
زینب میخام ببینمت
به کمکت نیاز دارم
زینب :باشه عزیزم
من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
توام بیا اونجا ببینمت
-اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب
اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست
بلد نیستم
زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود
باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛
-باشه
رفتم سمت کمد لباسام
مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه
حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋
با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم
زینب 😢😢
زینب : جانم عزیزم چی شده ؟
-زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم
زینب: اشکال نداره گلم
بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا
امروز میریم خرید
-باشه ممنون
اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم
خریدامو کردیم اومدیم خونه من
زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو
لبنانی سر کنم
چادر بذارم سرم
زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم
دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت
رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ......
#ادامه_دارد..
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran