eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
6.5هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
29.3هزار ویدیو
294 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالعشـــق _ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن.. _ برو آقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم...ببین بلیطا رو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت را بالا می آوری سمت دکمه آخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!! مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و با لبخند معناداری میگویـے _ خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوی مرا میگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و با حرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! 💞 💞 و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولاً سلام دوماً چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ آره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟...اینکه دکمشو پاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم .....لاالله الا الله...میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!با ذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث را عوض میکنی _ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر ... باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن... 💞 💞 باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگوید ماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تو رو آدم حساب نکردم اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد.لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان میدهد _ از دست شما جوونا آدم داغ میکنه بخدا! نمیاد!... یڪ لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت....میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چنددجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم ادامہ دارد... نویسنده این متن: 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran