eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.8هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
21.3هزار ویدیو
223 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️یک روز ما و حسن اقا تصمیم گرفتیم برای زیارت حضرت معصومه راهی قم بشیم. با عنایت خداوند و حضرت معصومه س اذن سفر رو گرفتیم و از بابل به سمت قم راه افتادیم. چون هوا خیلی سرد بود و جاده فیروزکوه بسته بود مامسیرمون را از جاده هراز انتخاب کردیم. درراه رفتن تو یکی از سرپیچ ها سنگ بزرگی وسط جاده افتاد و ما با لطف خدا سنگ رو رد کردیم و با ان برخورد نکردیم بعد چند ثانیه حسن اقا ماشین رو کنار زد و رفت سنگ رو به سختی از جاده کنار زد تا برای مردم دیگه که در مسیر جاده اند مشکلی پبش نیاد و با سنگ برخوردنکنند. زمانی که برگشت به داخل ماشین گفتم حسن اقا چرا تو سنگو برداشتی از خیابون این کار راهداری هست.گفت 🔹سعی کن مشکلات دیگران را حل کنی تا خداوند مشکلاتتو حل کنه چون خدمت به مردم خدمت به خداوند است. 🔹سعی کن تا میتونی سختی و مشقت و خطرات رو از سر راه دیگران بردار تا خداوند مشکلات و سختی دوران عمر را براتون اسان بگیره طبق آیه شریف (ان مع العسر یسرا) شهید به نقل از شهید 🌐 @Iran_Iran
این هم تمام می شود ای کاش فقط نرود... پیام های تبریک و شادباش سقوط گروهک تروریستی و فتح الفتوح مردان خدا دست به دست مےشد... ای کاش در این هیاهوها، در این چرخیدن ها، در این نقل قول ها در این شاد باش ها و در چنین روزهایی فراموش نکنیم و یادمان نرود. شب هایی که ما در خواب ناز به سر می بریم، و مدافعان حرم تسبیح به دست ذکر میگویند تا دلشان آرام شود‌، تا صبح شود و شب شود و این دوری تمام شود. 💢یادمان باشد .... روزهایی که ما خوش بودیم و هستیم و درگیر روزمرگی هایمان مثلاً رنگ سال، شب یلدا ،سالگرد عقد ، جشن سیسمونی و‌جشن زایمان و هزار یک بازی دیگر مادران و همسران و فرزندان مدافعان حرم گوشه گوشه خالی بود از نبود عزیزشان. 💢یادمان نرود ... عیدهایی که ما در کنار خانواده و فامیل مان پسته و فندق را می‌شکستیم و صدای قهقهه مان تا هفت خانه آن طرف تر هم می‌رفت مادر و همسر و فرزند مدافعان حرم غم بی خبری از عزیزشان خنده را از لب هایشان دزدیده بود. 💢یادمان نرود... نیمه شب هایی که فرزندان کوچک شان با گریه از خواب بیدار می‌شدند و از میان هق هق صدای بی نفس و بی جان بچه فقط بابا ، بابا بود و این گریه تا ساعت ها ادامه داشت تا خوابش ببرد. 💢یادمان نرود.... بچه های شیرخواره ای که بابا گفتن‌شان را پدر نشنید و رفت. 💢یادمان نرود.... نوزادانی را که هنوز چشم به دنیا باز نکرده پدرهایشان چشم‌هایشان را برای همیشه بستند. 💢یادمان نرود... صدای لرزان مادران و همسرانی که زیر لب چهار قل می‌خواندند و آیت الکرسی که فقط خبری از زنده بودن عزیزشان برایشان برسد. 💢یادمان نرود.... که با هر صدای تلفن و موبایل و‌زنگ در خانه ای بند بند دلشان پاره می‌شد که ای وای نکند اتفاقی افتاده. 💢یادمان نرود.... گریه های را، بی قراری و را، دلتنگی را، بغض را، چشمان اشکبار را و.... اصلا دیگر یادم رفته است، این یادم نرود ها چقدر زیاد است. هیچ کس جای هیچ کس نیست. هیچ‌کس نمی تواند یک لحظه خودش را جای شما بگذارد، چه برسد به درک کردن. چه برسد به ادعاهای قشنگ قشنگ داشتن. آن وقت عده‌ای از راه رسیده و نرسیده که نمی دانند اصلا خون چه رنگ است قلم دست می‌گیرند و میکروفون به دست حرف های بی سر و ته می‌زنند. خانواده مدافعان حرم و خانواده شهدای مدافع حرم این جنگ هم تمام می شود مثل جنگ های قبلی... مثل جنگ هشت ساله دفاع مقدس. اما، روسیاهی اش ماند برای آنهایی که با حرف های صد من یه غازشان دل شما را آزردند. اگر شما نبودید امروز نه پیروزی بود و نه امنیت و نه آرامشی ... 🌐 @Iran_Iran
💌 در یکی از روزها که مشغول تلاوت و تأمل در قرآن بودند، مرا صدا زدند و گفت : به این آیه بنگر آیه ۱۰ از سوره صف که خداوند می‌فرماید : «یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى‏ تِجَارَهٍ تُنجِیکُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنفُسِکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ»، «اى کسانیکه ایمان آورده‌‏اید، آیا شما را بر تجارتى که از عذاب دردناک (قیامت) نجاتتان دهد، راهنمایى کنم؟ به خدا و رسولش ایمان آورید و با اموال و جان هایتان در راه خدا جهاد کنید که این براى شما بهتر است اگر بدانید» من از خدا می‌خواهم که من هم از مصادیق این آیه باشم و دعایش این بود : «اللّهم اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَهِ والشَّهَادَهِ» 📀 راوے: شهید ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
شهيد در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن می‌زد یا نیرو جمع می‌کرد، متن سخنرانی را آماده می‌کرد و یا دوستانش را می‌دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش می‌گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می‌کردند و برای ترور محمود لحظه شماری می‌کردند. لحظه‌ای هم که می‌خواست بخوابد می‌گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده‌ام و بچه‌ها آلان توی سرمای سنگرهای کردستان خوابشان نمی‌برد. بلند می‌شد و اشک‌هایش را پاک می‌کرد انگار تقدیر هم به بی قراری‌اش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ می‌خورد. محمود هم خوشحال می‌گفت می‌خواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم می‌گفت: مرا ببخش که مرد خانه نیستم. ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
خیلی دوست داشت دخترش💞 را ببیند ولی عشقش❤️ به اهل بیت بیشتر بود... در تماس اخر گفت : سپردم تان به خانم (س). 💔😔 🌸 شهید مدافع_حرم 🌷 ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
پاسدار شهید سروان شهید 🌹 •••🥀 آنقدر خوب بود که من همیشه می‌گفتم: "اینقدر خوب نباش، شهید می‌شوی ها.." می‌گفتم : "کمی هم بد باش، با این اوضاع خدا خریدارت می‌شود…" سخن آخر خطاب به همسرم: ‌••🍃شهریارا بی‌حبیب خود نمیکردی سفر این سفر، راه قیامت دارد، تنها چرا..؟؟ ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
مهدی با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار از او دروغ نشنیدم. خیلی به بیت المال حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا می‌کرد. او خیلی منظم و قانونمند بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود. از همان ابتدای زندگی به من می‌گفت که «نباید شما به من متکی باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم. شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من رفتم و برنگشتم». می‌گفت «شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید ستون خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها به گونه ای بزرگ شوند که قوی و مستحکم باشند». 🖋 راوی؛ محترمه شهید 🌹 🌷 🌹تاریخ شهادت۱۳۹۶/۹/۲۱ 🌷محل شهادت سوریه دیرالزور 🌹محل مزارگلزار شهدای امام زاده ابراهیم ع 🌹🕊🌹 ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
شهید ••🍁وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. گفت:"بیا بشین باهم حرف بزنیم." دلم لرزید و گفتم:"می‌خواهی مأموریت بروی؟و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟" خندید و گفت:"آفرین عزیزم." گفتم:"من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم." که در جواب گفت:"به تو افتخار می‌کنم." ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ