هدایت شده از #همسرداری_اسلامی
12#هوالعشق💞
#هوادارمـــــن
#قسمت12
✍ #زهرا_شعبانے
سریع به آمبولانس زنگ زدم و اونا هم ظرف پنج دقیقه خودشونو رسوندن.وقتی وارد بیمارستان شدیم کپسول اکسیژن بهش وصل کردن و دکترش به پرستار گفت:
+سریع از سرش یه سیتی اسکن بگیرین
با هول و ولا گفتم:
–نه دکتر، اول آزمایش CBC (آزمایش خون) بگیرین
مو شکافانه بهم نگاه کرد و گفت:
+چرا؟
جعبه قرصو بهش نشون دادم:
–قرص سروتونین مصرف میکنه پس قطعا هورمون های استرس زا تو خونش زیادن...و چون قبلش یه دزد بهش حمله کرده بود احتمالا استرس زیاد باعث شده که سطح هوشیاریش بیاد پایین...
عینکشو بالا پایین کرد و گفت:
+شما پزشکین؟؟؟
–دانشجوی پزشکی ام
+احتمالا حدستون درسته
رو به پرستار ادامه داد:
+خانم سریع ازش یه آزمایشCBC بگیرین
*بله آقای دکتر
دکتر به اتاقش برگشت و پرستار هم رفت که برای خون گرفتن سرنگ بیاره. به سمتش برگشتم تا عوامل حیاتیش رو چک کنم.وقتی به صورتش نگاه کردم؛دیدم یه تیکه از موهاش که به رنگ طلایی بود از زیر مقنعه اش بیرون اومده.نگاهمو ازش گرفتم و به در اتاق چشم دوختم...چند لحظه بعد پرستار با سرنگ برگشت و خواست آستینش رو بالا بزنه که من تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون...ولی یهو به سمتش برگشتم و گفتم:
–خانم اگه میشه موهاش رو بزنین تو، خوشش نمیاد بیرون باشن...
اینو گفتم چون همیشه میدیدم با وجود اینکه مانتو شلواریه ولی حجابش رو حفظ میکنه.از اتاق خارج شدم و به یکی از دوستام زنگ زدم تا عاطفه خانم رو پیدا کنه و بهش خبر بده.تو سالن نشسته بودم که یهو یه دختر چادری بدو بدو به سمتم اومد و در حالیکه داشت نفس نفس میزد گفت:
+سلام آقای باهنر...چه...چه اتفاقی واسه سارا افتاده؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
–سلام...الآن حالش بهتره نگران نباشین فقط ای کاش به خونوادش خبر میدادین
+خبر دادم تا چند دقیقه دیگه میرسن
و بعد رفت تا خانم سعادت رو ببینه.باز روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم چون خیلی خسته بودم...
یهو یه دست چند ضربه به شونه ام زد.وقتی سرمو بالا آوردم یه مرد چهل و چند ساله رو دیدم که یه کت و شلوار و کراوات مشکی به همراه پیراهن سفید پوشیده بود.بهم نگاهی کرد و گفت:
+ببخشید آقا به من گفتن شما خواهرزادم رو آوردین بیمارستان،درسته؟؟؟
–شما دایی خانم سعادت هستین؟
+بله
به یه پسر که موهای قهوه ای مایل به طلایی داشت اشاره کرد و گفت:
+ایشونم برادرشه
و منم با دستم راهنماییشون کردم و گفتم:
–تو اتاقن
به همراهشون وارد اتاق شدم و یه گوشه ایستادم...حدود ربع ساعت بعد چشماش رو باز کرد و قبل از همه داییش رو دید.ماسک اکسیژنو پایین آورد و گفت:
+سلام دایی
اونم لبخندی به روش پاشید و گفت:
*سلام دورت بگردم، حالت بهتره؟
+آره خوبم
*یه سوپرایز برات دارم
اون پسرو با دست به جلو هدایت کرد و ادامه داد:
*ببین ماهان اومده تهران تا ببینتت
با دیدن برادرش ماهان، به عینه دیدم که مردمک چشماش گشاد شد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن.سریع به سمتش دویدم و ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشتم و رو به برادرش گفتم:
–برو به دکتر بگو بیاد
#ادامہ_دارد....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنیــد🌸🍃
#همسرداری_اسلامی💞
Eitaa.com/hamsardari_aslami
#هوالعشق💞
#هوادارمـــــن
#قسمت31
✍ #زهرا_شعبانے
به خونه برگشتم و بلافاصله به سعید زنگ زدم.بعد از دو بوق برداشت:
+سلام
–سلام داداش
+خوبی امیر حسین؟
–الحمدلله...راستش سعید میتونم یه خواهش ازت کنم؟
+آره بگو
–رفیقم صادق دنبال کار میگرده؛ موقعیتشم یه جوریه که حتما باید یه شغل پیدا کنه.میشه با دایی حرف بزنی که تو کارگاه استخدامش کنه؟
+شدنش که میشه؛ دایی هم دنبال شاگرد میگرده...ولی مگه خونه شون ماهشهر نیست؟
اگه بخواد اینجا کار کنه باید جا خواب داشته باشه.
کمی فکر کردم و گفتم:
–خب تو کارگاه میخوابه
+نمیشه...اونجا پر از چوب و دستگاه و اینجور چیزا ست.اگه بخواد تو کارگاه بخوابه بعد از یه مدت خاک اره با ریه هاش کاری میکنه که دیگه نتونه نفس بکشه.
یهو یه فکر خوب به ذهنم رسید:
–خیلی خب بذار بیاد خونه تو
+امیر خودت خوب میدونی که خوشم نمیاد کسی پیشم زندگی کنه
–داری دروغ میگی...نه ببخشید، داری خودتو گول میزنی.چون هیچکسی تنهایی رو دوست نداره.
بعد از کمی مکث گفت:
+بهش فکر میکنم؛ولی فعلا بهش قولی نده
–باشه ولی یه جوری فکر کن که جوابت مثبت بشه
+از دست تو
🌹
سعید بهم پیام داده بود؛ بازش کردم و خوندمش:
"سلام امیرحسین، به دوستت بگو مشکلی نیست اگه میخواد پیش من زندگی کنه.با دایی هم صحبت کردم و گفت که میتونه بیاد سر کار"
اینو که شنیدم تو پوست خودم نمیگنجیدم.خیلی حس خوبی بود که تونستم واسه رفیقم یه کاری کنم.زنگ زدم و قرار شد که شب با هم به سمت هندیجان حرکت کنیم چون هم میخواستم اونو با سعید آشنا کنم هم بعد از چند ماه برادرمو ببینم.
شب شد و صادق با موتورش اومد دنبالم، با خنده گفتم:
–آخه دیوونه اتوبوس که قحط نیست.از اینجا تا هندیجانو باید با موتور بریم؟
+آخه باید اینو با خودم ببرم تا اگه جایی خواستم برم؛ لَنگ وسیله نمونم.
سوار شدم و حدودا یه ساعت تو راه بودیم و در نهایت سر شام به خونه سعید رسیدیم.
در زدم و بعد چند ثانیه در باز شد...سعید جلوم ایستاده بود و بعد از ماه ها میتونستم ببینمش...
وارد آغوشش شدم.
ولی این اول ماجرا بود...
#ادامہ_دارد....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنیــد🌸🍃
#هوالعشق💞
#هوادارمـــــن
#قسمت31
✍ #زهرا_شعبانے
بعد از خوش و بش من با سعید، صادقم باهاش آشنا کردم و وارد خونه شدیم.بعد از خوردن شام، به همراه صادق به یکی از اتاقا رفتیم و خوابیدیم...خوابای عجیب میدیدم و حالم خیلی خوب نبود.تا اینکه یه خانم باوقار با چادر مشکی که غرق نور بود توی دشتی از یاس و نرگس، رو بروم ایستاد و با آرامش گفت:
"من فاطمه معصومه هستم...شما همیشه از محبان ما بودی و الآن خواهشی ازت داشتم.
یکی از پسران ما که در شهرِ برادرم زندگی میکنه به کمکت احتیاج داره؛ اونو یاری کن که به جمع ما برگرده و تا میتونی مراقبش باش"
یهو از خواب پریدم...پیشونیم غرق عرق بود و نفس نفس میزدم.صادق بلند شد و به سمتم اومد:
+امیر...امیر خوبی؟
چیزی نگفتم و با دست قفسه سینه مو فشار دادم.صادق با صدای بلند سعید رو خطاب کرد:
+آقا سعید...آقا سعید امیر حالش خوب نیست.
سعید با عجله درو باز کرد و گفت:
*چی شده صادق؟
+نمیدونم، فقط یهویی از خواب پرید.
سعید از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با یه لیوان آب برگشت.کنارم نشست و لیوان رو به لبام نزدیک کرد.آب رو که سرکشیدم؛آروم شدم.سرمو بین دستاش گرفت و گفت:
*امیر جان خوبی؟
به زور لب باز کردم:
–آره
*خواب بد دیدی؟
–نه، اتفاقا خیلی خوب بود
*پس چرا ترسیده بودی؟
–چون...چون بازم وارد دنیایی شدم که قبلا توش بودم.
*یعنی چی؟
به صادق نگاه کردم و گفتم:
–میشه سوئیچ موتورتو بهم بدی؟
سعید گفت:
*موتور میخوای چیکار؟
–میخوام یه چرخی بزنم
*لازم نکرده با این حال سوار موتور بشی.
–حالم خوبه داداش، زیاد دور نمیشم...
سوئیچ رو از صادق گرفتم و وارد خیابونی شدم که از وسطش زهره جریان داشت.
کنار دره نشستم و به آب رود چشم دوختم.چقدر زیر چراغای رنگیِ پل میدرخشید...
به نیم ساعت قبل برگشتم...
خوابم غیرقابل باور بود.یعنی من واقعا لیاقت اینو دارم که جزو محبان شما اهل بیت (ع) باشم؟
اشکام بی اختیار سرازیر شدن و بدون نگرانی کنار زهره زار میزدم و به اون خواب و مسئولیتی که روی دوشم گذاشته شده بود؛ فکر میکردم.
حضرت معصومه (س) گفتن اون پسر توی شهر برادرشونه، یعنی توی مشهده...ولی من چجوری برم مشهد؟ اصلا توی اون شهر درن دشت چجوری کسی رو پیدا کنم که حتی اسمشم نمیدونم؟
#ادامہ_دارد....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنیــد🌸🍃
🍃#زن🌺#مرد باغبان🌺🍃
#همسرداری_اسلامی💞
*ایتا،اینستاگرام:*
* @hamsardari_aslami * *chat.whatsapp.com/H9nGVi2TqHr1ySkUmvXm5U*
💞
#هوالعشق💞
#هوادارمـــــن
#قسمت134
✍ #زهرا_شعبانے
بعد از اینکه سارا به همراه پدر و مادرش به خونه رفت و با ماهان و رضا خداحافظی کردم؛ بابا گفت:
+سوار بشین که بریم خونه...
داشتن راه میفتادن که گفتم:
–بابا اگه اجازه بدین این سه چهار روزی که از مرخصیم مونده رو هندیجان بمونم...دلم برای کارگاه دایی کمال تنگ شده.
بابا خیلی مغرورانه به دایی نگاه کرد و با یه لحن خاص گفت:
+خیلی خب باشه...
خواستم همراه دایی کمال و صادق برم که ناهید جلو اومد و یواشکی پرسید:
*داداش مطمئنی که جواب این سارا خانم مثبته؟
خندیدم:
–اولا که تو کار بزرگترا دخالت نکن؛ ثانیا شک نداشته باش...جوابش صددرصد مثبته.
#سارا
روی تختم نشسته بودم که یهو یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد.فلش سبز رو کشیدم و گفتم:
–بله؟؟؟
+سلام سارا جون، ناهیدم...
–ناهید؟
+خواهر امیرحسین
–آهان، خوبی عزیزم؟
+متشکرم تو خوبی؟
–خدا رو شکر بد نیستم...
+از داداش ما چه خبر؟
جا خوردم:
–من چرا باید از داداش شما خبر داشته باشم؟
+مگه با هم در ارتباط نیستین؟
–کی همچین حرفی زده؟
+امیرحسین گفت...
–واقعا؟؟؟
+آره، تازه گفت جوابت مثبته به خواستگاریش...منم به کل فامیل گفتم که قراره امیر با همکلاسیش ازدواج کنه.
صورتم از عصبانیت عین گوجه شده بود:
–تو چیکار کردی؟ چرا به فامیلتون همچین حرفی رو زدی؟ فکر کردی اگه احترام برادرتو نگه داشتم و رفتم که مادرتو ببینم یعنی خبریه؟
تا اومد یه چیزی بگه گوشی رو قطع کردم.از حرص نزدیک بود سکته کنم...هنوز هیچی نشده کل دنیا رو پر کردن.ماشاءالله هندیجانم که قد یه نخوده و اگه یه نفر بویی ببره انگار همه فهمیدن.با فکر کردن به این چیزا به یاد دوسال پیش افتادم که یه همسایه فضول داشتیم و تا میدید یه خواستگار برای من یا نرگس اومده؛ سریع به همه میگفت.آخرشم اینقدر اهل محل از دستش شاکی شدن که مجبور شد اسباب کشی کنه.
بعد از این خودخوریا شماره ی امیرو گرفتم و گفتم بیاد پارک وسط شهر...
🌹
–به چه حقی به خونوادت گفتی که من باهات ارتباط دارم؟
+من...من همچین حرفی نزدم
صدام بلندتر شد:
–پس خواهرت چی میگفت؟
+ناهید؟؟؟ من فقط به شوخی بهش گفتم که جوابت...
–من شوخی و جدی حالیم نمیشه...هیچ چیزی هم تو این دنیا به اندازه ی آبروم برام مهم نیست.تویی هم که سر یه شوخی آبروی یه دخترو به سخره میگیری؛ به درد کسی مثل من نمیخوری.
امیر با چشمای مظلوم و پر از عشقش گفت:
+سارا باور کن من دوست دارم
از دست خرابکاریش حسابی کفری بودم.با حرص گفتم:
–ولی من ازت متنفرم.دیگه هم نمیخوام ببینمت...
با جمله من اشکی روی گونه اش سرازیر شد و رفت.چند دقیقه بعد یه پیام ازش دریافت کردم: "منو ببخش خداحافظ برای همیشه"
به خونه برگشتم ولی دلم آروم و قراری نداشت.ترسیده بودم بلایی سر خودش بیاره.با اینکه روم نمیشد ولی چاره ای نبود.همه چیزو به مامان گفتم و اونم با بابا درمیون گذاشت...درنهایت با Gps گوشیم ردیابیش کردم و سریع با بابا اینا به ساحل رفتیم.کفشا و موبایلش کنار آاب بود و خودش نه...اون لحظه فقط با خودم گفتم:
"خدایا دلی که تو اونو از عشق خودت و امیر پر کردی؛ نذر میکنم...فقط دوباره به من برگردونش"
#ادامہ_دارد....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنیــد🌸🍃
#همسرداری_اسلامی💞
Eitaa.com/hamsardari_aslami