#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_سوم (#قسمت_شانزدهم)
فردایش نیامد . پس فردا و روز های بعد هم نیامد . کم کم داشتم نگرانش می شدم . به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم . خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه . یک روز که سر چشمه رفته بودم ، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در غالب شهر ها حکومت نظامی شده و مردم شعار های ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند ، اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند . یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم ، می گذشت . آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند ، نشسته بودیم روی ایوان . مثل تمام خانه های روستایی ، در حیاط ما هم جز شب ها ، همیشه باز بود .
@ircom_8
#تربیتی_و_روانشناسی
چگونه شاد باشیم
(#قسمت_شانزدهم)
با فرار از جهنم سوزان بدبینی، آرامش و شادی را به خود و اعضای خانواده هدیه میکنند. حضرت علی علیهالسلام میفرمود: «خوشگمانی باعث راحتی (روح و روان و) قلب انسان و سلامتی دین انسان (از آلودگی به گناهان) میشود.» و در جای دیگری فرمود: «خوشگمانی و مثبت نگری، غصّهها را کم میکند و باعث نجات از به گردن انداختن گناهان میشود.»
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_شانزدهم)
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده ، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد ، گفت : مثل اینکه امده بودی رخت خواب ببری . راست می گفت . خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق ، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده . زن برادر های دیگرم هم توی حیط بودند . کشیک می دادند مبادا برادر هایم سر برسند . ساعت چهار صبح بود . صمد آمد توی حیاط و از زن برادر هایم تشکر کرد و گفت : دست همه تان درد نکند .حالا خیالم راحت شد . با خیال راحت می روم دنبال کارهای عقد و عروسی . وقتی خداحافظی کرد ، تا جلوی در با او رفتم . این اولین باری بود بدرقه اش می کردم .
@ircom_8