eitaa logo
ایثار مشهد منطقه ۲
413 دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
15.4هزار ویدیو
350 فایل
🌷از شهیدان مانده تنها جامه ای🥀 🌷نام و امضا و وصیتنامه ای🥀 🌷گر وصیتنامه ها را خوانده ایم🥀 🌷پس چرا بین دو راهی مانده ایم🥀 اطلاع رسانی برنامه ها و اخبار فرهنگی بنیاد شهید منطقه ۲ مشهد مقدس ارتباط با ادمین پاسخگویی به سؤالات: @Esht_e_ghal
مشاهده در ایتا
دانلود
ایثار مشهد منطقه ۲
🕊🕊 ۲۱ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت محسن نورانی و محمدتقی پکوک ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 📷 عکسی زیبا و باصفا از توپ
🌷 شهیدی_که_در_سردخانه_زنده_شد! ▫️سال ۶۲ بود که بار دیگر در عملیاتی مهران پاک‌سازی شد و بچه‌ها به اردوگاه قلاجه، همان‌جا که محل زندگی پشت جبهه‌شان بود، برگشتند. اردوگاه ابوذر هم محل زندگی بچه‌هایی بود که همسرانشان را به مناطق جنگی آورده بودند و شهید نورانی، همت و پکوک هم جزء همان‌ها بودند. فیلم سینمایی ویلایی‌ها بخشی از شرایط اردوگاه‌ها را به تصویر کشیده است. آن روز شهید نورانی و پکوک قصد داشتند برای سر زدن به خانواده‌هایشان به اردوگاه بروند و مرا هم دعوت کردند. آخر آن روز‌ها من به اردوگاه ابوذر راهی نداشتم. ‌می‌خواستیم به سمت مهران حرکت کنیم، ابتدا پکوک پشت فرمان نشست و چون گواهی‌نامه نداشت، من با او جابجا شدم تا اين‌که به حوالی میدان اسلام آباد رسیدیم. 🔹بچه‌ها گُله به گله دور هم نشسته بودند و با دیدن ما، پانزده نفری از آن‌ها پشت تویوتای ما سوار شدند. با هم همنوا می‌خواندند: با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد.... شور و شوق بچه‌ها، دل ما را هم گرم می‌کرد، این‌ها همان‌هایی بودند که امام به وجودشان افتخار می‌کرد و می‌گفت من مفتخرم که خود بسیجی‌ام و به قول سید مرتضای شهید، اصحاب آخرالزمانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند. جاده پستی و بلندی بسیار داشت و همین مرا نگران می‌کرد که نکند آن‌ها بیفتند، پیش از آن‌که سرعت بگیرم، پیاده شدم و گفتم: برادرا بنشینید تا من حرکت کنم و سپس به سمت قلاجه راه افتادیم. در مسیر کرمانشاه به اسلام آباد، انفجار شدیدی از پشت سرمان به گوش رسید. من اول گمان کردم که بچه‌های ارتش در حال مانور هستند. تا آمدم.... ▪️تا آمدم ذهنیتم را به محسن بگویم، گرمای خونی را که بر روی دست راستم سُر می‌خورد حس کردم و چند دقیقه‌ای به حالت نیمه بیهوش سرم روی فرمان ماشین افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم تا این‌که به خود آمدم و ماشین را بر لبه پرتگاه دیدم. همه توانم را در دستم جمع کردم تا بتوانم در ماشین را باز کنم، اما نمی‌شد که نمی‌شد و تازه متوجه شدم که دست‌ها و پایم تیر خورده و خونریزی شدید برایم هیچ قوتی نگذاشته است، به هر سختی بود خودم را کشان کشان از ماشین پایین انداختم و فریاد زدم: محسن کجایی؟ که یکی از بچه‌ها تلنگر زد که داد نزن، کمین خورده‌ایم. تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، همه‌مان را مانند ستونی ردیف کرده بودند تا رگبار گلوله‌هایشان را بر جانمان بنشانند، صحنه‌ای که شاید.... 🔺صحنه‌ای که شاید بسیاری فقط آن را در فیلم‌ها دیده باشند، صحنه‌ای که در جنایات داعش بار‌ها به تصویر کشیده شد و من که از قبل هم تیر‌هایی بر دست و پاهایم نشسته بود، دوباره از هوش رفتم و بعد‌ها متوجه تیری شدم که به قفسه سینه‌ام شلیک شده بود. برای لحظاتی به هوش آمدم، خون کف ماشین را پر کرده بود. ماشینی از نیرو‌های خودی همه بچه‌ها را سوار کرد و به سمت بیمارستان اسلام آباد حرکت کرد. من گاهی به هوش و گاهی از هوش می‌رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، لهجه‌ای هندی از پزشکی شنیدم که بالای سرم در حال صحبت کردن بود و دوباره از هوش رفتم و صدا‌هایی گنگ به گوشم می‌رسید، اما یک لحظه شنیدم که گفت این دیگر نبض ندارد، باید ببریدش سردخانه. سردخانه نه مانند سردخانه‌های امروزی که فقط اتاقی بود که دمایی پایین داشت و سرد بود. ⚪️ انگار در خلسه بودم و همه صدا‌ها را در هاله‌ای از ابهام می‌شنیدم. خانم پرستاری را می‌دیدم که کنار پیکر شهدا قدم می‌زد، با خودم فکر می‌کردم اگر من شهید شدم پس چرا او را می‌بینم؟! همین انگیزه‌ای شد همه انرژی‌ام را لااقل در یکی از انگشتانم جمع کنم و تا این‌که بالأخره موفق شدم انگشت پایم را تکان دهم و همین شد که صدای فریاد خانم پرستار سقف اتاق را به لرزه در آورد و چندین نفر خود را سرآسیمه رساندند و این‌گونه من به دنیایی بازگشتم که ای کاش بر نمی‌گشتم. بار دیگر که چشمانم را باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان دیدم و فرماندهان لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله که دور تختم را گرفته بودند و سر به سرم می‌گذاشتند و صدای خنده‌شان فضای اتاق را آکنده از نفس پاک‌شان کرده بود. مدتی گذشت و وقتی شرایط جسمی‌ام بهتر شد و مرا به بیمارستان شریعتی منتقل کردند.... — (راوی: جانباز شیمیایی سردار حاج عباس برقی) ------------------------------------------- 🔇🔊🔉 واحد فرهنگی پژوهشی بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه 2 مشهد مقدس: 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3863806079C4dd2b17a4f 👇👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/DyHiMHiLOCB5zeR5FXgyUI 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
.... 🌷داخل اتوبوس نشسته بودیم، از دوستم پرسیدم: شهید همت رو می‌شناسی؟ گفت: همون اتوبانه؟ _آره. _چند بار از اونجا رد شدم. گفتم: ازش چی می‌دونی؟ لبخندی زد و گفت: این‌که مسیر ما واسه رسیدن به خونه مادر بزرگمه. شهیده دیگه، اسماشونو رو همه اتوبانا وکوچه‌ها گذاشتن، همه می‌شناسن دیگه! 🌷سرمو پایین انداختم و ساکت شدم.... دلم سوخت. زیر لب گفتم: اونکه مردم می‌شناسن، مسیر خونه مادر بزرگه نه شهید همت و شهید همت‌ها.... شهید همت اسم یه راه نیست، جهت راهه! همت؛ زین الدین؛ باقری؛ چمران؛ باکری؛ کاظمی و…. اینها فقط اتوبانی برای رسیدن نیستند! بلکه همراهانی هستند؛ برای رساندن…. آن‌چنان راست قامت و استواری، که بر یاد مقدست هم می‌توان تکیه کرد؛ ای شهیـــد. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ 🔇🔊🔉 ➕ با ما همراه باشید👇 🔸روابط عمومی، تبلیغات و فضای مجازی واحد فرهنگی پژوهشی بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه ۲ مشهد مقدس👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3863806079C4dd2b17a4f 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 خمپاره هم حرمت وضو را نگاه داشت! 🌸 در تاریخ 16 آذر 1359 در منطقه جنگی گیلانغرب یگان ما برای مأموريت در خط مقدم جبهه بود. بچه ها هر کدام در سنگرهای پر از نور و عشق با خدا و آقا امام حسین (ع) میثاق می بستند و قلب‌ هایشان را با آوای ملکوتی آیات قرآن مجید جلا می‌ دادند و خود را برای حمله‌ ای که در پیش بود آماده می‌ کردند. 🌼 من دیده‌بان یگان بودم، نزدیکی‌ های غروب بود. وارد سنگر دیده‌بانی شدم. دوربین دیده‌بانی را بالا آوردم به طوری که قسمت جلوی آن روی گونی ‌های دیواره سنگر دیده‌بانی مقابل خورشید که درست روبروی کوه بود قرار گرفت.... 🍀 نور خورشید به لنز دوربین خورد و به سمت دشمن تابید. این اشتباه، عاملی برای پی بردن دشمن به محل دیده‌بانی شد. لحظاتی طول نکشید که دشمن شروع به کوبیدن منطقه‌ ای کرد که یگان ما در آنجا مستقر شده بود. 🌻یکی از بچه‌ های یگان که مسئول عقیدتی بود؛ جهت گرفتن وضو برای نماز مغرب و عشاء از سنگرش بیرون آمد؛ همین که آمدم به او بگویم فلانی مواظب باش، خمپاره‌ای با زوزه‌ ای بلند در کنارش اصابت کرد، چشمانم را گرفتم و با خود گفتم: خدایا دود شد! هیچی از او باقی نماند. فوری به طرفش دویدم. وقتی رسیدم؛ دیدم دارد وضو می‌ گیرد و می‌ گوید «اللهم صل علی محمد و آل محمد». 🌿 با چشمانی حیرت زده دیدم گلوله خمپاره در کنار او در خاک فرو رفته بود، به طوری که قسمتی از آن بیرون و عمل نکرده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد، او را بوسیدم و از خدا تشکر کردم. ─ (راوى: جليل عبداللهى شكرانلو) ***(منبع: 📚 كتاب "خاكيان افلاكى به روايت نسل سومى ها") 🌷 🌷 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 🔇🔊🔉 ➕ با ما همراه باشید👇 🔸روابط عمومی، تبلیغات و فضای مجازی بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه دو مشهد مقدس👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3863806079C4dd2b17a4f ••✾•🌿🌺🌿•✾•• ╰┅❀🍃🌼🍃❀┅╯ ╰┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅╯
💠 خمپاره هم حرمت وضو را نگاه داشت! 🌸 در تاریخ 16 آذر 1359 در منطقه جنگی گیلانغرب یگان ما برای مأموريت در خط مقدم جبهه بود. بچه ها هر کدام در سنگرهای پر از نور و عشق با خدا و آقا امام حسین (ع) میثاق می بستند و قلب‌ هایشان را با آوای ملکوتی آیات قرآن مجید جلا می‌ دادند و خود را برای حمله‌ ای که در پیش بود آماده می‌ کردند. 🌼 من دیده‌بان یگان بودم، نزدیکی‌ های غروب بود. وارد سنگر دیده‌بانی شدم. دوربین دیده‌بانی را بالا آوردم به طوری که قسمت جلوی آن روی گونی ‌های دیواره سنگر دیده‌بانی مقابل خورشید که درست روبروی کوه بود قرار گرفت.... 🍀 نور خورشید به لنز دوربین خورد و به سمت دشمن تابید. این اشتباه، عاملی برای پی بردن دشمن به محل دیده‌بانی شد. لحظاتی طول نکشید که دشمن شروع به کوبیدن منطقه‌ ای کرد که یگان ما در آنجا مستقر شده بود. 🌻یکی از بچه‌ های یگان که مسئول عقیدتی بود؛ جهت گرفتن وضو برای نماز مغرب و عشاء از سنگرش بیرون آمد؛ همین که آمدم به او بگویم فلانی مواظب باش، خمپاره‌ای با زوزه‌ ای بلند در کنارش اصابت کرد، چشمانم را گرفتم و با خود گفتم: خدایا دود شد! هیچی از او باقی نماند. فوری به طرفش دویدم. وقتی رسیدم؛ دیدم دارد وضو می‌ گیرد و می‌ گوید «اللهم صل علی محمد و آل محمد». 🌿 با چشمانی حیرت زده دیدم گلوله خمپاره در کنار او در خاک فرو رفته بود، به طوری که قسمتی از آن بیرون و عمل نکرده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد، او را بوسیدم و از خدا تشکر کردم. ─ (راوى: جليل عبداللهى شكرانلو) ***(منبع: 📚 كتاب "خاكيان افلاكى به روايت نسل سومى ها") 🌷 🌷 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 🔇🔊🔉 ➕ با ما همراه باشید👇 🔸روابط عمومی، تبلیغات و فضای مجازی بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه دو مشهد مقدس👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3863806079C4dd2b17a4f ••✾•🌿🌺🌿•✾•• ╰┅❀🍃🌼🍃❀┅╯ ╰┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅╯
💠 خمپاره هم حرمت وضو را نگاه داشت! 🌸 در تاریخ 16 آذر 1359 در منطقه جنگی گیلانغرب یگان ما برای مأموريت در خط مقدم جبهه بود. بچه ها هر کدام در سنگرهای پر از نور و عشق با خدا و آقا امام حسین (ع) میثاق می بستند و قلب‌ هایشان را با آوای ملکوتی آیات قرآن مجید جلا می‌ دادند و خود را برای حمله‌ ای که در پیش بود آماده می‌ کردند. 🌼 من دیده‌بان یگان بودم، نزدیکی‌ های غروب بود. وارد سنگر دیده‌بانی شدم. دوربین دیده‌بانی را بالا آوردم به طوری که قسمت جلوی آن روی گونی ‌های دیواره سنگر دیده‌بانی مقابل خورشید که درست روبروی کوه بود قرار گرفت.... 🍀 نور خورشید به لنز دوربین خورد و به سمت دشمن تابید. این اشتباه، عاملی برای پی بردن دشمن به محل دیده‌بانی شد. لحظاتی طول نکشید که دشمن شروع به کوبیدن منطقه‌ ای کرد که یگان ما در آنجا مستقر شده بود. 🌻یکی از بچه‌ های یگان که مسئول عقیدتی بود؛ جهت گرفتن وضو برای نماز مغرب و عشاء از سنگرش بیرون آمد؛ همین که آمدم به او بگویم فلانی مواظب باش، خمپاره‌ای با زوزه‌ ای بلند در کنارش اصابت کرد، چشمانم را گرفتم و با خود گفتم: خدایا دود شد! هیچی از او باقی نماند. فوری به طرفش دویدم. وقتی رسیدم؛ دیدم دارد وضو می‌ گیرد و می‌ گوید «اللهم صل علی محمد و آل محمد». 🌿 با چشمانی حیرت زده دیدم گلوله خمپاره در کنار او در خاک فرو رفته بود، به طوری که قسمتی از آن بیرون و عمل نکرده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد، او را بوسیدم و از خدا تشکر کردم. ─ (راوى: جليل عبداللهى شكرانلو) ***(منبع: 📚 كتاب "خاكيان افلاكى به روايت نسل سومى ها") 🌷 🌷 📡 دوران "دفاع مقدس" 🕊🕊 راه شهــــ🌹ــــیدان ادامه دارد... 🌹 @isaar_mashhad2 🌹https://eitaa.com/joinchat/3863806079C4dd2b17a4f
.... 🌷آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در بازی دراز صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با ٢٥٠ تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل می کند. 🌷خلبانیار احمد آرش که به همراه شهید شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، در مورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین می گوید: " بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست می گرفت. 🌷در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک های عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید." 🌹خاطره اى به ياد خلبان شهيد على اكبر شيرودى 🌹 🌷@isaar_razavi 🌷http://eitaa.com/isaar_razavi