❣️غذای لاکچری جبهه ای
#طنز_جبهه
•~~~•~~~•~~~•
امروز می خوام از غذاهای لاکچری توی جبهه براتون بگم، شما هم اگه دوست دارین که نحوه درست کردنش رو یاد بگیرین میتونین قلم کاغذ آماده کنین و یادداشت برداری کنین،
چیه؟ تعجب کردین؟
شاید پیش خودتون فکر می کنین اختراع کردن یه غذای نو از ما برنمیاد؟
شاید فراموش کردین که ما از نسل ما می توانیم هستیم!
بگذریم!!!
برای خوشمزه شدن این غذا، مواد لازم و چاشنی های اون خیلی مهمه، این که موادش رو از کجا و چه جوری تهیه کرده باشین شرط لازمه،
حالا شاید پیش خودتون فکر کنین خُب چه فرقی میکنه که از کجا و چه جوری تهیه کرده باشیم، هرچی بخوایم توی سوپری سر کوچمون هست دیگه، میریم تهیه می کنیم، اما من فرقش رو بهتون میگم، چون اگه موادتون این شرایط رو نداشته باشه اصلا غذاتون مزه دار نمیشه؛
شرط خوب بودن این مواد اینه که بدونیم توسط کی و با چه پولی و با چه نیتی خریداری شده و چه جوری و کجا بسته بندی شده و چه جوری ارسال شده تا بدست ما رسیده، حتی اینی که از کدوم مغازه خریده شده هم شرطه، یه وقت فکر نکنین اینا مهم نیست ها، خیلی هم مهمه، چون مواد اولیه ای رو که ما تهیه می کردیم توسط مردمی مهربان دلسوز و فداکار با پول حلال تهیه شده بود، اونا با جون و دل اینا رو می خریدند، از مغازه ای هم می خریدند که اگر جنسش رو قبلا باقیمت ارزانتری خریده بود و امروز گرون شده بود، آن جنس رو به همون قیمت قبل می فروخت چون پول اضافی رو حروم می دونست، تازه اگه می دونست که برای ماست تخفیف هم می داد؛
برای ما هم فرقی نمی کرد که کی یه دونه خریده و کی صد دونه، مهم نیت خیری بود که داشتند، بعد اونا رو میاوردند توی مسجد، یعنی خونه خدا با عشق و سلام و صلوات بسته بندی می شد و بعد هم بار ماشین می کردند و با دعای خیر بدرقه می کردند تا بدست ما می رسید.
حالا بفرمائید بدونم جایی سراغ دارید که موادش رو اینجور تهیه کرده باشند؟
سوپری سر کوچتون از این مواد رو داره؟
در هیچ کجای دنیا جز توی جبهه ها چنین موادی پیدا نخواهید کرد، تنها سوپری که از این مواد داشت تدارکات گردان بود،
قبل از گفتن مواد لازم و طرز تهیه غذا باید بهتون بگم که این غذای لاکچری رو فقط موقعی داشتیم که مثلا توی خط مقدم بودیم و از این مواد دم دست بود، چون توی پادگان غذای گرم بود و اگه هوس این غذا رو می کردیم باید اخراجی های گردان رو می فرستادیم به تدارکات تک بزنند و .....
بگذریم!!!
مواد لازم برای تهیه این غذا جهت سه یا چهار نفر، یه دونه کنسرو لوبیا چیتی، یه دونه کنسرو خاویار بادمجون، یه دونه هم کنسرو تُن ماهیه،
طریقه درست کردنش ابتدا یه ماهیتابه آماده می کنید، اگه ماهیتابه هم نداشتین مهم نیست میتونین از یه قوطی جای فشنگ کلاش هم استفاده کنین، درب کنسروها رو باز می کنید، اونا رو درون ماهیتابه می ریزید و خوب هم می زنید، بعد آن رو روی اجاق میذارین تا خوب گرم بشه، بازم هم میزنین تا خوب یه دست بشه،
حالا نگید باید کنسروها رو اول نیم ساعت بگذارین توی آب، جوش بخوره تا میکروب خطرناکش کشته بشه، چون ما آن موقع از این سوسول بازیا نداشتیم و حتی گاهی اصلا گرمش هم نمی کردیم و اگه موقعیتش ایجاب می کرد با سرنیزه ای که از بغل پیکر عراقی ها درآورده بودیم هم اونو باز می کردیم، هیچ وقت هم نه مریض شدیم و نه مُردیم،
بعد خوب که داغ شد با لبه لباستون یا اگه چفیه داشتین با گوشه چفیه تون اونو از روی اجاق برمی دارین!!
نیازی به دست گیره نیست، چون ما دستگیره نداشتیم و با لبه لباسمون یا گوشه چفیه دور گردنمون ورش می داشتیم، شاید شما هم جایی بودین که دستگیره نبود،
بعد اگه سفره داشتین که پهن می کنید اگر هم نداشتید میتونین مثل ما یه چفیه به عنوان سفره پهن کنین و غذا رو بگذارین وسط سفره، نیازی به کاسه و بشقاب های اضافه هم نیست، چون مزه این غذا تو اینه که دور همین یه ظرف بنشینید، یکی از چاشنی هایی که این غذا رو خیلی خوشمزه تر میکنه خصوصیات اوناییه که دورش می شینن؛
حالا نگین چه فرقی میکنه که کیا پای غذا نشسته باشند ها، چون خوشمزگی این غذا خیلی به این چاشنی گره خورده،
ادامه در پست بعد 👇👇
😊 طنز جبهه
مداحی با اعمال شاقه !!
🔹 بعضی از مداح هـای عزیـز خیلـی بـه صـدای خودشـان علاقه داشـتند و وقتـی شروع مـی کردنـد بـه دم گرفتـن دیگـر ول کـن نبودنـد. بچههـا هـم کـه آمـاده شـوخی و سربـه سر گذاشـن بودنـد، گاهـی چـراغ قـوه شـان را از مقابـل شـان برمـی داشـتند و آن وقـت مـی دیـدی مـداح زبـان گرفتـه، بـا مشـت بـه جـان اطرافیانـش افتاده و دنبــال چــراغ قــوه اش میگشــت. یــا اینکــه مفاتیــح را از جلویــش برداشــته و بــه جــای آن قــرآن میگذاشــتند. بنــده خــدا در پرتــو نـور ضعیف چــراغ قــوه چقــدر ایـن صفحـه آن صفحـه مـی کـرد تـا بفهمـد کـه بلـه، کتـاب روبرویـش اصـلا، مفاتیـح نیسـت. یـا اینکـه سـیم بلنـد گـو را قطـع مـی کردنـد تـا او ادب شـود و ایـن قـدر بـه حاشـیه نپـردازد...
بچههـا داشـتند دعـای کمیـل مـی خواندنـد و مـداح میگفـت: خدایـا شـب جمعه است و یک مشـت گنه کار آمده اند..
یـک دفعـه ای وسـط مجلـس فریـبرز ظاهـر شـد و خیلـی سریـع و بـا خنـده گفـت: غلـط کردیـد گنـاه کردیـد، الان اومدیـد اینجـا و گریـه مـی کنیـد. خدایـا یـک مشـت گنـه کار آمده انـد، میخواسـتید گنـاه نکنیـد. مگـه دسـت شمـا رو گرفتنـد و گفتنـد گنـاه کنیـد. حرفـش تمـام نشـده بـود کـه چنـد نفـر از بچههـا بـا دمپایـی دنبالـش کردنـد و فریبـرز هـم، فـرار..
#طنز_جبهه
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
#طنز_جبهه 😂
🌸شوخی با همسنگر
توی بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم که خبردار شدم حسن مقدم مجروح شده.
دو سه روز بعد، آوردنش تهران در یکی از بیمارستان ها بستری شد.
نگرانش بودم ، شنیده بودم تیر دوشکا خورده توی کمرش.
هر طوری بود شماره بیمارستان رو پیدا کردم و با کلی تلاش و خواهش از اپراتور بیمارستان به اطاقشون وصل کردن.
حسن که گوشی رو گرفت و الو گفت تنم لرزید
صداش گرفته بود و به آرومی حرف میزد.
گفتم : برادر_مقدم؟؟؟؟
گفت : بفرمایید.
گفتم: حسن جون خودتی؟
گفت: آره جعفر خودمم
انگار همه ی دنیا رو به من داده اند
بدن خودم آش و لاش شده بود اما با شنیدن صدای حسن درد خودم یادم رفت.
بعد از اینکه چاق سلامتی ها تموم شد گفتم:
حسن جون!!! کجات ترکش خورده
اون هم خیلی جدی گفت تیر به
لپ چپم خورده...
من تعجب کردم آخه شنیده بودم کمر یا لگنش زخمی شده.
گفتم : حسن لپ چپت؟!
گفت: آره
من ساده هم باور کرده، گفتم: حسن جون به لب و دندونت که آسیب نرسونده...
تا اینو گفتم یه قهقهه ی بلندی زد و گفت :
داداش جعفر: شوخی کردم، ترکش به باسنم خورده . . .
دو تایی کلی خندیدیم😂🤣
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🌷شهید حسن مقدم سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ و در منطقه حاج عمران آسمانی شد🕊🕊
(راوی: جعفر طهماسبی)
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
⚪️ #طنز_جبهه
🤔 پوتینای من کو !!
▫️رمضانعلی رفیع زاده از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «زبون دراز» به بیان خاطرهای طنزآمیز از ماجرای گمشدن پوتین خود در جریان عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر میشود:
دو سه روز از عملیات خیبر در جزیره مجنون گذشته بود. منطقه عملیاتی خیبر وسط آب و نیزار بود. سنگرهایمان را در حاشیه جادههای خاکی موجود، بناکرده بودیم.
هنوز آفتابنزده بود که برای انجام کاری از سنگر خودمان به سنگر اطلاعات عملیات رفتم. سنگر، وسط یک زمین مسطح نیمدایره بود.
کارم که تمام شد، وضو گرفتم و کنار سنگر نماز صبحم را خواندم. سلام نماز را که دادم، هرچه به اطراف که نگاه کردم، پوتینهایم نبود. عه! پس پوتینام کو! آیا افتاده توی آب؟ نکنه کسی باهام شوخی کرده، اونا رو برداشته.
هرچه دنبال پوتین هایم گشتم، پیدایشان نکردم. یکی دو ساعت بعد، سروکله حسن سرباز، معاون اطلاعاتی لشکر نجف اشرف سوار بر یک موتور تریل پیدا شد. پرسید: دنبال چیزی میگردی؟ آره پوتینام نیست. دنبالش گشتی؟ دوساعته دارم میگردم؛ اما انگار آبشده رفته توی زمین.
گفت: یه پیشنهاد بهت بدم؟ گفتم: آره. گفت: بیا با موتور من برو معراج شهدا؛ یه جفت پوتین از پاهای یه شهید در بیار پات کن!
گفتم: آخه این کار درست نیست. گفت: برای چی؟ شهید رو که با پوتین دفن نمی کنن. گفتم: معراج شهدا کجاست؟
گفت: برو تو جاده اصلی، دویست سیصد متر جلوتر، سمت چپ، بپیچ توی یه جاده فرعی. دو سه کیلومترم که توی اون جاده رفتی، به سنگر معراج شهدا میرسی.
با پایبرهنه سوار موتور شدم و حرکت کردم. کنار جاده فرعی، یک خاکریز هم احداث کرده بودند. پشت خاکریز تا چشم کار میکرد آب بود و نیزار.
برای خودم آواز میخواندم و میرفتم که یکدفعه هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند. خلبان یکی از هواپیماها که فکر کرده بود من آدمحسابی هستم، به سمت پایین شیرجه زد و بمبهایش را رها کرد.
بلافاصله خودم را با موتور سینه خاکریز پرت کردم. به چند ثانیه نکشید که بمبها چند متر آنطرفتر توی هور منفجر شد. سر و لباسم خیس و پر از لجن شد. زخمی نشدم؛ اما قیافهام مثل موش آبکشیده شده بود! موتور هنوز روشن بود و چرخ عقبش میتابید! دوباره سوار شدم و حرکت کردم.
چند دقیقه بعد به سنگر معراج رسیدم. پیکر حدود بیست شهید را در انتهای گودی یک سنگر تانک گذاشته بودند. همانطور که برایشان فاتحه میخواندم، نگاه خریدارانه ای هم به پوتینهایشان میانداختم.
قد من از همه شهدا بلندتر بود. مطمئن بودم پوتین هیچکدامشان اندازه پاهای من نمیشود. در شیب سنگر، پیکری چهارشانه، قدبلند، حدود سیساله با لباسهای خونی و دستهای روی سینه، توجهم را جلب کرد. ته ریش زیبایی هم داشت.
حدس زدم پوتینهایش اندازهام باشد. پیش خودم گفتم این همینه که میخوام. پایین پایش نشستم و شروع کردم بند پوتینهایش را بازکنم. یکهو بلند شد؛ نشست و گفت: چی کار میکنی برادر؟
از ترس یک متر پریدم بالا و بهصورت نشسته، عقب عقب رفتم. زانوهایم داشت میلرزید و میخواستم فرار کنم که خندید و گفت: نترس رزمنده شجاع! چرا پوتینای منو در می آری؟
گفتم: باور کن فکر کردم تو شهید شدی. گفت: بهت حق میدم. از بس صبح تا حالا پیکر شهدا رو توی قایق گذاشتم تا ببرن عقب، خودم شدم مثل جنازه. داشتم استراحت میکردم که تو اومدی، نذاشتی!
ماجرای مفقود شدن پوتینهایم را که برایش تعریف کردم، گفت: همراه من بیا. همراهش رفتم. یک جفت پوتین از پای یکی از شهدای قدبلندی که من به آن توجه نکرده بودم درآورد. پوتینها را به من داد و گفت: بپوش و برو؛ خدا به همرات. پوتینها را پوشیدم و به مقر خودمان برگشتم.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۹، ۷۰، ۷۱
🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🌹
راه شهــــ🌹ــــیدان ادامه دارد...🕊🕊
#روابط_عمومی_بنیادشهیدخراسان_رضوی
┄┅═✧☫#ایثار_رضوی☫✧═┅┄
🌷@isaar_razavi
🌷@bonyad_shahid_khorasan_razavi