✍#الف_عین
🔻بمناسبت آغاز هفته دفاع مقدس و اول مهر، بازگشایی مدارس
◽️دوم بهمن ماه و نزدیک به دهه فجر بود و ما هر سال آن زمان برای تزئین کلاس هایمان خیلی خوشحال بودیم.
یادم هست برای تزئین مدرسه بچهها هماهنگ کرده بودند که هر کسی هر چه برای تزئین کلاس میتواند بیاورد، من یک ریسه رنگی خریده بودم اما دلم نمیآمد بدهم.
چند روزی میشد که ریسه در کیفم بود و با خودم میبردم مدرسه و برمیگرداندم خانه. دوست داشتم آن را برای خودم نگه دارم؛ آن ریسه با اینکه یک متر و نیم هم نمیشد اما تصمیم گرفتم آن را نصف کنم تا نصفش را برای خودم نگه دارم.
از طرفی هم وقتی نصف ریسه را میخواستم بدهم به بچههایی که مسئول تزئین بودند، عذاب وجدان گرفته بودم که چرا آن را نصف کردم.
زنگ مدرسه خورد و باید سر صفهایمان میایستادیم تا به کلاس هایمان برویم اما چون آن روز خیلی از بچهها مشغول تزئین مدرسه بودند، خانم ناظم از پشت بلندگو اعلام کرد بدون صف به کلاس هایمان برویم. برای همین عدهای در حیاط بودند و عدهای در سالن مدرسه و کلاسها.
همان موقع بود که هواپیماها آمدند بالای حیاط مدرسه، من و خیلی از دانشآموزان دیگر هنوز این درک را نداشتیم که این هواپیماها برای چه کاری اینقدر بالای حیاط مدرسه میچرخیدند. چون برای خیلی از ما هنوز مفهوم جنگ روشن نبود. من هرموقع صدای هواپیما را میشنیدم میدویدم بهسمت حیاط تا هواپیما را ببینم و برایش دست تکان دهم. فکر میکردم کسی که داخل آن است من را میبیند.
بر حسب عادت آن روز هم تا صدای هواپیما را شنیدیم من و چند نفر دیگر از همکلاسی هایم دویدیم به سمت حیاط تا برایش دست تکان دهیم. اما این بار هواپیما طوری بالای سرمان حرکت میکرد که خیال میکردیم ما میتوانیم دستمان را به هواپیما بزنیم، آنقدر هم صدایش بلند بود که همه از نزدیک شدن آن و صدایش وحشت کرده بودیم. من در آن شلوغی به دوستم گفتم خلبان ما را دیده آمده برای ما دست تکان بدهد! حتی در آن موقعیت هم درکی از اینکه آن یک هواپیمای جنگی است، نداشتم.
در همان هنگام مدیر مدرسهمان پشت بلندگو رفت و با صدایی لرزان داد میزد وضعیت قرمز است همه روی زمین دراز بکشید. همین که چند نفری داشتیم میدویدیم به سمت داخل صدای مهیبی آمد.
حس خفگی داشتم و همه جا پر از دود شده بود و اینقدر فضای مدرسه وحشتناک شده بود که انگار در این دنیا نبودم. بعد از یک ربع، نیم ساعت نوری را دیدم انگار که پنجرهای رو به صورتم باز شده باشد. مردم آمده بودند تا دانشآموزانی را که زیر آوار ماندند، بیرون بیاورند.
هر کدام از دانشآموزان که پیدا میشد، بلندش میکردند به صورتش یک سیلی میزدند، اگر بچه نا داشت و چیزی میگفت کمک میکردند تا به هوش بیاید و اگر زخمی بود به دادش برسند.
از سوراخی که ایجاد کرده بودند، من را به بیرون دادند و میخواستند با یک ژیان زرد رنگ به بیمارستان ببرند. اما من گریه میکردم که من با ماشین غریبه جایی نمیروم! یعنی آن موقع بازهم درک نکرده بودم که چه اتفاقی افتاده بود. در همان وضعیت یکی از بچههای مدرسه بهم میگفت دیدی که اینجا هم جبهه شده!..
بعد از آن روز که من را به خانوادهام رساندند، من هر روز به پدرم میگفتم برویم مدرسه، پدرم میگفت: مدرسه را بمباران کردند، دیگر مدرسهای وجود ندارد، من دوباره میگفتم من باید بروم مدرسه وسایلم را بردارم! فکر میکردم میتوانم بروم کیف و آن ریسهای که در کیفم گذاشتم را بردارم.
پدرم که اصرارم را دید من را با خودش به جلوی مدرسه برد اما اتفاق آنقدر برایم سنگین بود که باز هم نمیتوانستم درک کنم که چه اتفاقی برای مدرسه و همکلاسی هایم افتاده بود.
امروز بیش از چهار دهه از بمباران شهرها و مدارس از سوی رژیم صدام در شهرهای ایران میگذرد، زنگ مدارس روزی چندین بار نواخته میشود.
مجروحان بمبارانها پس از گذشت ۴۰ سال پای در میانسالی گذاشتهاند و به فردای فرزندانشان میاندیشند اما ای کاش هیچکدام فراموش نکنیم تکاپویی که الان در هرکدام از شهرها و مدارس شاهد هستیم حاصل استقامت آنانی است که در آن سالهای حماسه و آتش ایستادند و خون خود را نثار آبادانی و سرافرازی ایران اسلامی کردند.
راه شهــــ🌹ــــیدان ادامه دارد...
🌷http://eitaa.com/isaar_sabzevar
🌷@isaar_sabzevar