eitaa logo
روانشناسی اسلامی
301 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
689 ویدیو
55 فایل
مدیر کانال،مشاور‌ه خانواده،مشاوره مذهبی @HM0014 «مشاوره با تخفیفات ویژه»
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سفیر
🚨 خودکار بیت المال 🔘 آقای همدانی مسئول سابق روابط عمومی بیت رهبری: 💠 من در سازمان ریاست جمهوری برای یک خدمت ایشان رفتم. ایشان مشغول نوشتن بودند و را انجام می‌دادند. وقتی آن کار شخصی را می‌خواستند یادداشت کنند، دیدم را از جیبشان درآوردند و یادداشت کردند. 📗 سلاله‌ی نور، ص ۱۳۹ 🆔 @sireh_agha
طلبه ی جوانی بود که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، در یکی از روز ها این طلبه ی جوان به دیدن شیخ بهائی آمد و به او گفت: می خواهم طلبگی و درس خواندن را رها کرده و به دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد، آخر این کار فقط بی پولی و حسرت است. شیخ بهائی گفت: بسیار خب! حالا که تصمیم خود را گرفته ای من مانع تو نمی شوم. بعد قطعه سنگی به طرف او گرفت و ادامه داد: اما فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو و چند عدد نان بخر تا با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارت تو نمی شوم. جوان با شگفتی نگاهی به شیخ کرد و با تردید سنگ را گرفت سپس به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره کرد و از مغازه بیرون انداخت. طلبه جوان با ناراحتی پیش شیخ بر گشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ این سنگ هیچ ارزشی نداشت و نانوا با دیدن آن نه تنها نانی به من نداد بلکه جلوی مردم هم مرا مسخره کرد و من شرمنده شدم. شیخ گفت: اشکالی ندارد حالا ناراخت نباش، این بار به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن مقداری علوفه و کاه و جو برای اسب های مان تهیه کنی. طلبه دوباره به بازار علوفه فروشان رفت اما آن ها نیز با دیدن سنگ چیزی به او ندادند و کلی هم مسخره اش کردند. جوان با ناراحتی بیش تری پیش شیخ بهائی برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد. شیخ بهایی به حرف های او گوش داد و گفت: خیلی ناراحت نباش، حالا همین سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را امانت بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون به این مبلغ نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ به من، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پولی قرض می دهند؟ شیخ گفت: یک بار دیگر امتحان کن که ضرر نمی کنی. طلبه جوان با ناراحتی و بی میلی سنگ را بر داشت و به طرف بازار زرگران و طلا فروشان راه افتاد و دکانی که شیخ گفته بود را پیدا کرد. او وارد دکان شد و گفت: این سنگ را به امانت بگیر و صد سکه به من قرض بده. مرد زرگر با تعجب به طلبه جوان و سنگ نگاه کرد و سنگ را از او گرفت و گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم، سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران طلبه را گرفتند و می خواستند با خود ببرند، او که نمی دانست دلیل این کار چیست مدام از زرگر و ماموران می پرسید که جرم من چیست؟ صاحب دکان به ماموران اشاره کرد تا دست نگه دارند و بعد رو به طلبه جوان گفت: آیا می دانی این سنگ چیست و چه قدر ارزش دارد؟ طلبه جوان با آشفتگی گفت: نه نمی دانم، مگر این سنگ چه قدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این سنگ که گوهری گران بهاست، بیش تر از ده هزار سکه است، راستش را بگو، مشخص است که تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، حالا چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ طلبه ی جوان که از ترس و تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد که این سنگ حتی ارزش یک نان را داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام، این سنگ را شیخ بهائی به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم، اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران برای این که مطمئن شوند همراه طلبه نزد شیخ بهائی رفتند، شیخ با دیدن آن ها حرف طلبه را تایید کرد و به ماموران دستور داد تا جوان را رها کنند و از آن جا بروند. بعد از رفتن ماموران طلبه ی جوان نفس راحتی کشید و گفت: ای شیخ ماجرا چیست؟ امروز با این سنگ، چه بلا هایی که سر من نیامد! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد؟! شیخ بهائی گفت: این سنگ که می بینی، گوهر شب چراغ است که بسیار نایاب می باشد، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد، همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. سپس لبخندی زد و ادامه داد: نانوا و قصاب، نتوانستند تفاوت بین سنگ و این گوهر ارزشمند را تشخیص دهند زیرا که شناختی از آن نداشتند وضع ما هم همین طور است، ارزش و فایده علم و عالم را تنها انسان های عاقل و عالم می دانند نه هر بقال و عطاری… حال خود دانی اگر می خواهی به دنبال تجارت برو و اگر نه، به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان با حرف های شیخ و اتفاقات آن روز از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به درس خواندن ادامه داد تا به مقام بالایی در علم رسید.
⭕️ مجری صداوسیما خواستار محاکمه روحانی شد! 🔻مجری برنامه ثریا: آقای رئیس جمهور از مردم حلالیت طلبیدند. خوبه که بخاطر قصورها عذرخواهی کردند. اما دستگاه قضایی نگذارد به همین راحتی تمام شود و آنهایی که حقوق عامه را تضییع کردند را محاکمه کند. لینک شکایت از حسن روحانی ⬇️ https://asle90.24on.ir/n/3
هدایت شده از روانشناسی اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر بسیار بسیار زیبا و جذاب برای امام زمان علیه السلام
هدایت شده از روانشناسی اسلامی
⛔️ دروغ‌گو پروری آیت‌الله استاد حائری شیرازی (ره) ❇️ اگر روش معلم این باشد که دانش‌آموز باید از او حساب ببرد، شاگرد به ‌دروغ گفتن تشویق می‌شود و برای توجیه کاری که نکرده است [تکلیف انجام نداده]، دروغ می‌گوید؛ مثلاً دانش‌آموزی شب خوابیده یا به میهمانی رفته و تکلیفش را انجام نداده است، 🔴👈 اگر راست بگوید معلم این را به‌حساب پررویی او می‌گذارد؛ ولی اگر به‌دروغ بگوید دیشب سرم درد می‌کرد، او را شاگردی می‌شناسد که از معلمش حساب برده است! ⚠️ وقتی این‌طور می‌شود و معنی حساب بردن این باشد، کار دگرگون می‌شود. چون وقتی راست بگوید، چوب می‌خورد و حرف بد می‌شنود؛ ولی وقتی دروغ بگوید، معاف می‌شود و شخصیت او در امان می‌ماند! ⚠️ *این در رابطه پدر و مادری هم صادق است که فرزند را به دلیل راست‌گویی، عقوبت می‌کنند. ازاینجا، فرزند یا شاگرد، بین دروغ و در امان ماندن از عقوبت، رابطه می‌بیند و دروغ را به‌عنوان سپر بلای شخصیت خود، قبول می‌کند!* 🌈🌈🌈🌹🌈🌈🌈 @islamic1397
هدایت شده از روانشناسی اسلامی
‏عکس از مشاورمذهبی‌وخانواده
پاداش عظیم و فوق العاده ⬆️🌹⬆️
⛔ *خانم هایی که از ظاهر زیبا برخوردارند یا با ظاهری زیبا (و آرایش و کم حجاب⛔)به خیابان می آیند,این داستان عجیب را حتماً بخوانند و برای دیگران بفرستند* 👇👇 https://chat.whatsapp.com/G2zAxsrlQ50F1VRVnnAFdq ⭕ *هنوز جای تاوَلها روی مچ دستم باقیست*❗ 🛑خاطره ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت ✔️(این خاطره، در ویرایشِ جدید به کتاب اضافه شده است) 📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته . ✍️ *اصل داستان* يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم . يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. ✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت:ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود. اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم . خيلي تشكر كرد و پياده شد . ✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم . ✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهرًا او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكهيك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود . ✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد . گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. ✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام . يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم . ❇️من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم! ✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم. ✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟ گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم . حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و... ❇️آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي! 🩸وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟! ❇️با لباسهاي تنگ و نامناسب⛔ آرايش و موهاي رنگ شده⛔ و بدون حجاب⛔
هدایت شده از روانشناسی اسلامی
صحيح از خانه بيرون ميآمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند . 👌🏻بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و ... گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي . ❇️تو باعث اين مشكلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري. اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم هرچه گفتند قبول كردم 🛑بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم . ✴️درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم . ✳️همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا... 🩸تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم . ✴️اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده . دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم ،مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! ❇️دستان من با حلقه اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاولهاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. ✳️من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم . ✴️ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟ اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد . من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد،جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم.‌ ✳️و سخن آخر خواهشمند است که کتاب «سه دقیقه در قیامت»را حتما و حتما بخوانید و تهیه و به دیگران(خصوصاً جوانان و نوجوانان) نیز هدیه بفرمائید،که باعث تحول روحی انسان و مراقب اعمال می شود. در فضای مجازی نیز کتاب «سه دقیقه در قیامت» وجود دارد. ✍️ وسخن آخر: خانم هایی که به آشکار ساختن موهای خود و آرایش خود به نامحرم کم اهمیت هستند، *فقط👌🏻یک درصد*👌🏻 *احتمال می‌دهند* *این داستان راست باشد* اگر احتمال یک درصدی هم میدهند پس باخود و خدا عهد ببندند🤝🏻 تا بخاطر خدا زیبایی خود را برای نامحرم به نمایش نگذارند. 😢😢😢😭😥😥😥 https://chat.whatsapp.com/G2zAxsrlQ50F1VRVnnAFdq
هدایت شده از روانشناسی اسلامی
خیلی عالی و عبرت آموز است... تا انتهای مطلب بخوانید. ⬆️⬆️😨⬆️⬆️
هدایت شده از سفیر
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| خاطره‌ی رهبرانقلاب از اعزامشان به جبهه در روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی ⭕️ آمدم منزل و با خانواده خداحافظی کردم. شش هفت نفر محافظ هم ما داشتیم؛ به محافظین گفتم که شماها مرخصید، من دارم می‌روم میدان جنگ، شما دُور من هستید که من کشته نشوم، من دارم می‌روم طرف میدان جنگ، [آنجا] دیگر محافظ معنی ندارد! این طفلکها گریه‌شان گرفت که نمی‌شود و از این حرفها. گفتم نه، من شماها را نمی‌برم. 🔺️فیلم کامل را ببینید☝️ 🆔 @sireh_agha