eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آشنایی با شهدا هر زمانی که اتفاق بیفته یه توفیق بزرگه...و دعوت خود شهداست. هیچ چیز اتفاقی نیست. این که ما مطلبی رو از یک شهید بخونیم و باهاش آشنا بشیم، قطعا عنایت خود شهید بوده. امیدوارم این آشنایی برای همه اعضای کانال سبب خیر بشه. بنده هیچ‌کاره بودم و هستم. این خود شهدا هستند که باب آشنایی رو باز کردند.
سلام عکسی از ایشون موجود نیست.
نظر یکی از مخاطبان که در اسکرین‌شات نمی‌گنجید: 💬سلام خدا خیرتون بده انشاالله وقتی یادداشت لشکر فرشتگان رو خوندم خیلی منقلب شدم ازتون ممنونم که دارید با نوشته هاتون برای ما الگوها رو یاد آوری میکنید و به هویت زن روح دوباره ای می‌بخشید راستش من هم خودم به نوشتن خواندن علاقه دارم هم زنگ های انشا ،مراسم ها و جاهای دیگه متن های مینوشتم که مورد استقبال بچه ها و معلمین قرار می‌گرفت اما تو دوران کرونا وقتی فرصت تنهایی و فکر کردن داشتم به خودم گفتم نوشتن یه رمان خوب مذهبی (که متأسفانه این روزا کم شده)به دردی نمیخوره چون مردم ما به خواندن و مطالعه و خرید کتاب علاقه ای ندارند گذشت گذشت و من از اینکه یک خانم نویسنده بشم نا امید شدم تا اینکه ۱۰/خرداد/۱۴۰۰ با کانالتون آشناشدم و این باعث شد من دوباره یاد هدف و علاقم بیفتم من تو کانال شما به عین الیقین رسیدم که با نوشتن میشه تاثیر گذار بود ازتون ممنونم بابت دوباره پر کردن جوهر قلمم ازتون ممنونم بابت رمان های خوب انقلابی که نوشتید و یک دنیا ممنون دیگه انشاالله همیشه در این راه ثابت قدم باشید و جزو ادامه دهندگان راه شهدا 🌿🌿🌿 سلام و درود حقیقت اینه که اگر قلم بنده اثرگذار بوده، این اثر از من نیست و قطعا خواست خداست. بارها نوشته‌های دیگه‌ای داشتم که این تاثیرگذاری رو نداشتند. این که نوشته اثر داشته باشه واقعا از خداست. امیدوارم خدا به قلم شما و بنده و همه کسانی که در راه انقلاب قلم می‌زنند برکت ببخشه. موفق باشید.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 82 آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینی‌ام را گرفتم. گفتم: - باید حضوری حرف بزنیم... نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم: - خانمت کجا رفته؟ باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمی‌دانست ما حواسمان به خانه‌اش هست و تحت نظرش داریم. گفت: - شما... صدایم را کمی بالا بردم: - کِی برمی‌گرده؟ با صدای گرفته گفت: - رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش می‌مونه، خواهرش می‌خواد فارغ بشه. نفس راحتی کشیدم. گفتم: - مبارکه. فعلا خداحافظ. - آقا... جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم: - نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو می‌خوام. امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد: - نمی‌گی می‌خوای چکار کنی؟ لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا: - نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اون‌جا. *** ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک می‌کنم. پراید مشکی جلوتر از ما می‌رود و وارد پارکینگ کاروانسرا می‌شود. ون سبز بچه‌های عملیات هم از کنارمان می‌گذرد و می‌رود داخل پارکینگ. با مرصاد، جاده درخت‌کاری شده ورودی را پیاده گز می‌کنیم. سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند می‌شود. تند قدم برمی‌داریم که عقب نیفتیم؛ هرچند می‌دانیم بچه‌های عملیات هوایشان را دارند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 83 عرق‌ریزان و خسته و تشنه می‌رسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمی‌رسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشته‌اند. کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند. آب حوض موج می‌خورد و زیر نور آفتاب برق می‌زند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم. نگاهی به دور و برمان می‌اندازم. داخل آلاچیق‌ها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستوران‌های کاروانسرا هستند. هیچ‌کس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند... بجز... بله! بجز همان دو تروریست! خیالم کمی راحت می‌شود. خوب است که بین مردم نیستند. برای این که حساس نشوند، قدم تند می‌کنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمی‌رویم. در دالان ورودی کاروانسرا می‌ایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان می‌نشینم و به مرصاد می‌گویم: - برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک می‌شم. از خدا خواسته می‌رود. خودش هم تشنه است. واقعیت البته این است که هم تشنه‌ایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستوران‌های داخل کاروانسرا می‌آید، دارد با روح و روانمان بازی می‌کند. انقدر سریع راه رفته‌ام که تندتر نفس می‌کشم، تمام سرم نبض می‌زند و زخم دستم ذق‌ذق می‌کند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود. با دست راست، عرق را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم. سنگ‌های سکویی که روی آن نشسته‌ام کمی خنک است و خنکم می‌کند. دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم. مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودی‌اش را با زنجیر بسته‌اند و از تابلوی بالای سرش می‌شود فهمید این پله‌ها به پشت‌بام می‌رسند. یک مغازه سوغات‌فروشی هم هست که گز می‌فروشد. این‌جا عجب بافت سنتی‌ای دارد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام بله کتاب دختران آفتاب خیلی زیباست... بنده هم خیلی این کتاب رو دوست داشتم اتفاقاً یک بار که رفته بودیم مشهد و در حرم امام رضا علیه‌السلام بودم خوندمش.
پیام یکی از مخاطبان عزیز: 💬سلام و عرض ادب خانم شکیبا در رابط با کتاب شهید رقیه محمودی خواندم فاصله بین مان زیاد است بیشتر از آنچه که بخواهم ببینم و حس کنم. گویا طفلی شدم که تازه توانسته گردن بگیرد. زندگی‌نامه شهدا را که میخوانم، هیچ وجه اشتراکی پیدا نمیکنم،هیچیی. همین نگران ترم میکند. نگران از دیر شدن. بعضی موقع‌ها مینشینم با خودم فکر میکنم که خب الان من یک پرونده قطوری دارم که کسی جز خدا حوصله خواندنش را ندارد،شاید با پادرمیان چندتایی از عزیزان نزد خدا و تخفیف جزئی، خدا مُهر شهادت را زیر این پرونده قطور بزند. ولی بگوید:«این پرونده رو بزارید دم دست، این یکی بندم یکم بگیر نگیر داره.» از اینکه دست از پا خطا کنم میترسم. از اینکه کاری کنم که خودم نفهمم میترسم. از اینکه کاری کنم که پشیمان نشوم میترسم. از اینکه نزد خدا، عزیز نشوم میترسم. از اینکه خدا پشیمان شده که اگر، این مهر شهادت را زده باشد، میترسم. از اینکه الکی بروم، میترسم. میگویم بیا نیمه پُر لیوان نگاه کن، خدا حواسش است.ولی زمانی که برای من حواسی نمانده چه کنم... دلخوشم... دل خوش به اینکه شاید پایین پرونده من هم، جوهر کلمه شهادتی خشک شده باشد. نمیدانم، شاید... این متن و دلنوشته‌ای که مینویسم و خدمتتان ارسال میکنم، متنی است که برایم عزیز است، از عمق دلم است و قلم مغزم. خودم در آن دخیل نیستم. صرفا برای شما ارسال کردم که گویا حس میکنم درکم میکنید یا نمیدانم شاید ما از شما عقب تر باشیم ... متشکرم از ارسال کتاب شهید رقیه محمودی تحسین برانگیز است عالی 🌿🌿🌿 سلام عزیز فاصله همه ما با شهدا زیاد است اما همین میل به رفتن، همین میل به شهدایی شدن را اگر حفظ کنید، شما را می‌رساند... ذکر می‌خواهد. یاد شهدا نباید کمرنگ شود. باید همیشه یادمان باشد که مقصدمان کجاست...
پیام یکی از مخاطبان عزیز: 💬سلام خانم شکیبا. من تازه الان پیام شما در رابطه با شهید رقیه محمودی خوندم هنوز هم داستانش رو نخوندم .ولی میدونید خیلی وقت بود حالم خوب نود و نیست نمیدونم چرا به هر چی چنگ میندازم درست نمیشه کارم جور نمیشه نمیدونم چه اتفاقی افتاده برام.. خودم رو گم کردم در بین این هیاهوی زندگی بین این دنیا و خودم گیر کردم و گم شدم حس میکنم قلبم مرده است چیزی داخلش جا نمیگیره اونقدر سر گردان هستم که نمیدونم باید چه کنم و کجا برم .. اما امشب اشنا شدن با این شهید برام خیلی جالبه و یک نشونه هستش چرا که منم مثل خودتون عاشق پیدا کردن زنان شهدا هستم اما من امکاناتم از قدیم تا الان کم بوده و جای نداشتم و الان که متوجه شدم کسی مثل خودم هست کور سوی امیدی در دلم روشن شده امیدوارم ک بتونم راهم رو پیدا کنم .. لطفا برام دعا کنیدد زیاد ... رمان هاتون هم عالیه 🙏🙏 🌿🌿🌿 سلام عزیز یاد شهدا مثل یک هوای تازه ست وقتی که دنیا راه تنفس ما رو بسته. شهدا چون زنده هستند، دستشون بازه و قدرت تاثیر در این جهان رو دارند...و بارها گره از کار افراد مختلف باز کردند... شاید باز کردن گره از کار افراد، این نباشه که مشکل اون ها حل بشه... بلکه کمک می‌کنند با اون مشکل کنار بیایم. شهدا حال دل رو خوب می‌کنند چون خودشون حالشون خوبه. و ما رو به یاد مقامی میندازند که خدا برای ما در نظر گرفته و باید بهش برسیم. قطعا این خواست خود شهید رقیه محمودی بود که شما بشناسیدش تا حالتون خوب بشه... چقدر خوشحالم از اینکه می‌بینم این شهید یادش در این کانال زنده شده و دل‌ها رو زنده کرده....
سلام عزیز بله چشم، به تدریج...
سلام بزرگوار سلامت باشید خیلی هم عالی، می‌تونید از متن‌هایی که قبلا در کانال گذاشتم یا در آینده خواهم گذاشت کمک بگیرید. این سایت هم مرجع خوبی هست البته فقط برای این که سرنخ دستتون بیاد...و البته، اسم بعضی از شهدا رو هم نداره: http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/ShohadayeZanList.aspx
سلام بزرگوار سپاسگزارم بابت وقتی که گذاشتید و لطفی که دارید. بله اصفهانی هستم کتاب مناسب برای نوجوان هم در این سایت معرفی شده که می‌تونید استفاده کنید: https://namaktab.ir/category/age-category/teen/
سلام بزرگوار خواهش می‌کنم راستش خیلی کار خوبی هست اما بنده متاسفانه شرایطش رو ندارم. نرم‌افزاری هم نمی‌شناسم متاسفانه شرمنده