eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
3 از ماشین پیاده می‌شوم، از صندلی عقب کوله پشتی کوهنوردی را بر می‌دارم، وسایل نینا را همانجا داخل ماشین خالی می‌کنم. به سرعت سراغ وسایل جاسازی شده می‌روم پوشش فلزی را بر می‌دارم و همه چیز را داخل کوله فرو می‌کنم. بطری‌های آب، قوطی‌های کنسرو، خشاب، دارو و مهمات. اسلحه‌ام را بر‌می‌دارم و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت جنگل کوهستانی‌ای که بر اثر آمدن پاییز رنگ و رویش زرد شده حرکت می‌کنم. باید جنگل را رد کنم، کوه‌پایه را پشت سر بگذارم تا به منطقه‌ای برسم که امین در آنجا محاصره شده. از دور صدای بالگرد می‌آید. می‌دوم که بین درختان مخفی شوم. دویدن و جنگیدن کاری بوده که این چند سال اخیر انجام داده‌ام. درست از قبل اینکه موصل سقوط کند. بین درختان و شاخ و برگ‌های خشکیده‌شان مخفی می‌شوم. شاخه یکی از درختان را نمی‌بینم، به صورت می‌خورد، می‌خراشد و ردش می‌سوزد؛ مهم نیست. باید به راهم ادامه دهم. یک بالگرد از بالای سرم عبور می‌کند. قبل از این که دور شود، نگاهش می‌کنم و می‌فهمم یک بالگرد ای‌اچ-۶۴ آپاچی است. بالگرد آپاچی...زیاد دیده‌ام این بچه‌غول چهار پره را. ارتش امریکا هم از همین‌ها استفاده می‌کرد. حالم ازش بهم می‌خورد. بد کوفتی است؛ آن هم با موشک‌های هِل‌فایر و راکت هفتاد میلیمتری هایدرا و از همه بدتر، توپ سی میلیمتری ام۲۳۰. این آخری اگر به آدم بخورد، طوری می‌شکافد و می‌سوزاند که دیگر امیدی برای زندگی نمی‌ماند. بابا همیشه می‌گفت: - یک سرباز چریک باید حواسش به همه چیز باشد، همه چیز! به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم ۱۲:۳۵ دقیقه ظهر ۲۵ آبان ۱۴۰۵. بعد از بررسی وضعیت به راهم ادامه می‌دهم. سکوت جنگل انسان را به فکر فرو می‌برد. درختان سر به فلک کشیده که سرمای پاییز، رنگ از رخسارشان پرانده. حالا دیگر آفتاب نیم‌روز به اوج خود رسیده و خورشید از بالای سرم مرا نظاره می‌کند. کم‌کم از انبوه درختان کم شده و به ارتفاع اضافه می‌شود. این نشان می‌دهد که همه چیز رو به راه است. به زودی امین را ملاقات می‌کنم. نمی‌دانم چند دقیقه و ساعت است که فقط دوی ماراتون می‌روم. می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. چه خوب شد که زینب را به این معرکه نیاوردم. دختر کوچکم یعنی الان چه حالی دارد؟ حتماً الان بهانه‌ی من و امین را گرفته و مادر و پدر امین، مشغول آرام کردن او هستند. کاش زودتر این جنگ تمام شود که برگردیم خانه، با امین، پیش یگانه دخترم که زینب است، زینتِ پدرش. - پاشو امانه، فرصت فکر کردن نداری، پاشو! از جیب بغل کوله قمقمه آب را بر می‌دارم و جرعه‌ای می‌نوشم، جان می‌گیرم. قمقمه را سر جایش می‌گذارم. اطراف را وارسی می‌کنم، تا بلند می‌شوم دوباره صدای بالگرد نظامی ارتش صهیونیستی می‌آید؛ همان آپاچی. به سرعت مخفی می‌شوم. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و هم‌زمان شاخه‌های درختان به رقص در می‌آیند. برگ‌های رنگ‌پریده‌ی درختان در هوا معلق می‌شوند. صدا از بالای سرم عبور می‌کند و دور و دورتر می‌شود. دوباره ساعت را نگاه می‌کنم. ۱۳:۵۰ دقیقه ظهر است و هوا به شدت گرم شده. به سمت کوه‌پایه در حرکت هستم. دیگر درختان تمام شده‌اند، تپه‌های سنگلاخی و خالی از سرسبزی، منظره‌ای است که تا چشم کار می‌کند می‌بینم. طبق زمان‌بندی که گرفتم، تقریباً یک ساعت طول می‌کشد تا دوبار بالگرد سر برسد. کمی کمرم تیر می‌کشد. کوله و اسلحه را روی دوشم تنظیم می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و نفسی عمیق از عمق جان می‌کشم. - خدایا به امید تو. به مقصد بالای تپه به صورت زیگ‌زاگی حرکت می‌کنم. *** به نوزاد نورسیده داخل دستگاه نگاه می‌کنم. پزشکان گفته‌اند به دلیل نارسایی ریه چند روزی باید داخل دستگاه بماند. به سختی نفس می‌کشد. همین‌طور که نوازشش می‌کنم با او حرف می‌زنم: - پسر قشنگم، فرزند ارشدم. نور دیده‌ی مامان، تو قوی هستی. بزرگ می‌شی قد می‌کشی عصای دست مامان می‌شی... بابا امین منتظرته. قشنگ من، خوشگل من. تو بهترین پسر دنیایی. با او حرف می‌زنم و اشک می‌ریزم، حرف می‌زنم هق هق می‌کنم. شادی‌های ما از آمدن اولین فرزندمان، تنها پسرمان چندان دوام نمی‌آورد و طفل معصوم این دنیا را با تمام هستی‌اش نیامده ترک می‌کند و غم از دست دادنش را تا ابد بر دلمان می‌گذارد. بعد از دست دادن تنها پسرم هر دو ما به شدت ناراحتیم اما امین بر عکس من ناراحتی‌اش را زیاد بروز نمی‌دهد. هر وقت می‌بیند غصه دار هستم یا اشک می‌ریزم می‌گوید: - عزیز جان، غصه نخور برگ برنده ما واسه رفتن به بهشت همین بچه‌س! بعد از این طولی نکشید که خدا بذر محبت زینب را در وجودم کاشت و با آمدنش شادی و نور را به خانه‌مان آورد. *** از کوه‌پایه بالا می‌روم. به آن بالا که می‌رسم چشم می‌چرخانم، همه چیز در نظرم کوچک می‌شود. کوه عجب عظمتی دارد!
4 آن‌طرف کوه درست رو به رویم ایفن‌ساپیری است که در چنگال کفتارها گرفتار شده. شهرکی صهیونیستی واقع در غرب اورشلیم. محور مقاومت در حال فتح سرزمین‌های اشغالی فلسطین است. گردان امین و گروهی از رزمندگان مسیحی حزب‌الله لبنان، موقعیتشان توسط نیروهای نفوذی اسرائیلی در بین مبارزان گردان لو رفته، توسط نیروهای اسرائیلی قیچی و محاصره شده‌اند. حالا این من هستم، امانه، همسر امین که باید این راه را طی کنم، کفتارها را از میان بردارم تا به او برسم. حتماً مثل چند بارِ قبل امین اطراف ورودی مخفی شده و انتظار آمدنم را می‌کشد. پشت صخره، جایی کمین می‌کنم که در تیررس این شکارچیان بی‌رحم نیست. کوله را کنار پایم روی زمین می‌گذارم. اسلحه را تنظیم می‌کنم. از چشمیِ آن، سربازان دشمن را از نظر می‌گذرانم. شش سرباز اسرائیلی در تیررس من هستند. دو سرباز بالای ساختمان و چهار تا هم پایین کشیک می‌دهند. پیشانی یکی از سربازان بالایی را هدف می‌گیرم. - بسم الله الرحمن الرحیم... تیر به هدف اصابت می‌کند. جوجه کفتار دیگر که متوجه افتادن دوستش شده تا به خودش بجنبد به دوستش می‌پیوندد. سه تا از سربازان دیگر هم همین نحو از بین می‌روند. این آخری چموش است. کمی بازی در می‌آورد. با بیسیمش ارتباط می‌گیرد، پشت دیوار پنهان می‌شود و بی‌هدف به سمتم شلیک می‌کند. از بین این همه تیر که به اطراف شلیک می‌کند یک گلوله از کنار گوشم رد می‌شود. کوله را بر‌می‌دارم و به سرعت خودم را به آن‌طرف صخره می‌رسانم تا بهتر ببینمش. خشابش تمام شده و در حال عوض کردن آن است. شلیک می‌کنم، تیر به چشمش برخورد می‌کند و پخش زمین می‌شود. از جیب کوله قمقمه آب را بر می‌دارم و با مایه‌ی حیات داخل آن گلویی تازه می‌کنم و دوباره سرجایش بر‌می‌گردانم. کوله پشتی بزرگ و پر از وسایل ضروری و مهمی که برای رساندنش این‌چنین خودم را به خطر انداخته‌ام باید از آن محافظت کنم، هر طور که شده. روی پشتم تنظیمش می‌کنم، سنگینی‌اش امانم را بریده کمرم و کتفم دیگر سخت همراهی‌ام می‌کنند. اسلحه را در دست می‌گیرم و از شیار آب راه به پایین حرکت می‌کنم. همچنان که از کوه پایین می‌آیم صدای رگبار می‌آید. جلوی پایم شلیک می‌کند. می‌خواهم خودم را به پشت تخته‌سنگی که نزدیکم است برسانم. گرد و خاک وارد چشمم شده و اذیت می‌کند. چند بار پلک می‌زنم. یک گلوله از سمت راست سرم رد می‌شود زیر آتش رگبار هستم به سرعت خودم را پشت تخته سنگ می‌رسانم. روی بازو‌یم احساس خیسی می‌کنم و چشمم داوطلبانه اشک می‌ریزد تا آلودگی وارد شده را پاک کند. دست به بازو می‌کشم، خون‌ها روی آن می‌غلتند و درد و سوزش شدیدی به جانم می‌دود. زخم را وارسی می‌کنم، خوشبختانه گلوله رد شده و فقط زخمی عمیق از خود به جا گذاشته. قمقمه را از جیب کوله بیرون می‌کشم. مقداری از آن می‌نوشم و با باقی مانده آن آب دست را تمیز می‌کنم کمی آب در مشتم می‌ریزم و در آن پلک می‌زنم تا چشمم از آلودگی‌ها پاک شوند. از داخل کوله باند بر می‌دارم و زخم بازو‌یم را می‌بندم. دوباره اسلحه را تنظیم می‌کنم. همچنان زیر رگبار دشمن هستم. از چشمی سربازی می‌بینم بر فراز بلندی، موقعیت را بررسی می‌کنم و ماشه را می‌چکانم. فشاری که کوله‌پشتی به دست‌ها و کتفم می‌آورد، درد بازویم را بیشتر می‌کند. کوله را به دست سالمم می‌دهم، گره روسری را محکم می‌کنم و به سمت ورودی شهرک می‌دوم. دوباره صدای تیر و رگبار می‌آید؛ اما این دفعه با صدای کرکس پیری که چند ساعت است برفراز آسمان چرخ می‌زند و منطقه را وارسی می‌کند همراه است؛ همان ای‌اچ-۶۴ آپاچی. - همین یکی رو کم داشتیم، این هلی‌کوپتر دیگه چی می‌خواد! با تمام قدرت و سرعتم به سمت ورودی شهرک می‌دوم. به آپاچی فکر می‌کنم و موشک‌های هل‌فایرش؛ آتش جهنمی. آدم‌ها شکار خوبی هستند برای توپ سی میلی‌متری. در ذهنم حساب می‌کنم سی میلی‌متر می‌شود سه سانتی‌متر... صدای حرکت پره‌های آپاچی را از پشت سرم می‌شنوم. به زینب فکر می‌کنم. دخترکم. تندتر می‌دوم. فقط چند قدم مانده است که ناگاه، حرارتی در کتف راستم حس می‌کنم. حرارتی که در چند صدم ثانیه به تمام بدنم منتقل می‌شود و نفسم را بند می‌آورد. درد وحشتناکی در سینه‌ام می‌پیچد. نمی‌توانم نفس بکشم. چند قدم را به سختی برمی‌دارم و می‌افتم. نم و گرمای خون را حس می‌کنم که از پایین قفسه سینه‌ام بیرون می‌ریزد. چشمانم سیاهی می‌رود. - امانه، امانه، تو رو خدا، دو قدم مونده. خدایا خودت کمکم کن. صدای امین است و پشت سرش، صدای رگبار. دارند خط آتش می‌بندند. دوباره روی زانوهایم بلند می‌شوم. انگشتانم را دور بند کوله‌پشتی محکم می‌کنم. این کوله‌پشتی باید برسد به امین. باید برسد به مردان مقاومت ایفن‌ساپیر. دوست دارم برگردم به سمت آن بالگرد آپاچی، نیشخند بزنم و بگویم: دیدی، توپ سی میلی‌متری تو هم نتونست کاری بکنه. من محاصره رو شکستم.
5 روی زانوهایم کمی خودم را جلو می‌کشم و کوله‌پشتی سنگین را دنبال خودم می‌کشانم. نمی‌توانم نفس بکشم. حس می‌کنم بجای هوا، خون در مجرای تنفسی‌ام می‌جوشد. دست دیگرم را می‌گذارم روی سوراخ سینه‌ام؛ همان‌جایی که یک توپ سی میلی‌متری از آن خارج شده. صدای قلبم را می‌شنوم. صدای زینب را که من را صدا می‌زند. چشمانم سیاهی می‌رود، دوباره می‌افتم اما این بار امین نگهم می‌دارد. کوله را از دستم می‌گیرد و دستم را می‌اندازد دور گردنش. پلک‌هایم می‌افتد روی هم... *** دستی خشن و مردانه خراش روی صورتم را نوازش می‌کند. این دست را می‌شناسم. انقدر گلوله در خشاب جا زده که زبر و سیاه شده. دست امین است. چشمانم را که باز می‌کنم، امین را می‌بینم. لبخند می‌زند اما چشمانش غم دارد. کنار شقیقه‌هایش سپید شده. دوباره خون از گلویم می‌جوشد و همراه چند سرفه بیرون می‌ریزد. امین با صدای بغض‌آلودش می‌گوید: - مثل همیشه سر وقت می‌رسی. به رویش لبخند می‌زنم از عمق جان: دیدی امانه دوباره امانشون رو برید؟ می‌خندد، خنده‌هایش همیشه دلنشین است: مثل اسمت هستی آرامش و اطمینانِ قلب من. دستش را به گونه‌هایم می‌کشد. زخم صورتم می‌سوزد، صورتم را جمع می‌کنم. دست دیگرش روی سینه‌ام مانده. همان‌جایی که گلوله از آن بیرون رفت. دارد چفیه‌اش را روی آن فشار می‌دهد. درد و تنگی نفس امانم را می‌برند؛ انقدر که حتی نمی‌توانم ناله کنم. ریه‌ای که یک گلوله توپ سی میلی‌متری آن را سوراخ کرده باشد دیگر به دردِ نفس کشیدن نمی‌خورد. دلم برای زینب تنگ می‌شود، برای به آغوش کشیدنش. برای چشمان قشنگ و مشکی‌اش که به امین رفته. دیگر نفس ندارم. می‌خواهم دهان باز کنم و با امین حرف بزنم، اما نمی‌توانم. نفسم تمام می‌شود. یک نفر دستم را می‌گیرد. نمی‌شناسمش اما هرکه هست خیلی زیباست؛ مثل فرشته‌ها. می‌خندد. می‌خندم. درد یادم می‌رود. چقدر این فرشته زیباست. می‌نشینم تا گلی که برایم آورده را ببویم. دیگر از درد خبری نیست؛ از خون و تنگی نفس هم. کمکم می‌کند برخیزم. یک نگاهم به امین است که دارد صدایم می‌زند و یک نگاهم دنبال کسی که می‌دانم الان به دیدنم می‌آید. خودش گفت. خودش قول داده موقع مرگ شیعیانش را تنها نمی‌گذارد... ...
🌸 بهترین الگو برای همه بشریت 🔻 رهبر انقلاب: زندگی و شخصیت بی‌نظیر پیامبر اکرم(ص) برای همه‌ی دوران تاریخ اسلام یک درس و الگوی همیشگی است؛ «لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ» با این مجاهدت، تعالیم اسلام در تمام تاریخ پراکنده شد. این تعالیم فقط برای مسلمانها نیست؛ همه‌ی بشریت از گسترش تعالیم اسلام سود می‌برند. ۱۳۸۳/۰۱/۲۶
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 143 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی هم‌خوانی می‌کند؛ انگار نه انگار که این جاده‌ای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبهه‌النصره. اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادی‌اش عابس است، اصلا نمی‌ترسد. صدای مداح گرم است و به دل می‌نشیند. حامد می‌گوید: می‌دونی این که می‌خونه کیه؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. می‌گوید: حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد. و آه می‌کشد. حس عجیبی پیدا می‌کنم از شنیدن صدایش. حامد همراه شهید مغزغلامی می‌خواند: حتی اگه بره سرم/ من از شما نمی‌گذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم... خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم می‌کند. همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچه‌های فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان می‌خواند و سینه می‌زدند. یک نفر هم بود که نمی‌شناختمش، داشت دست تک‌تک بچه‌ها را حنا می‌گذاشت و اسپند دود می‌کرد. - همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری... بغض در صدای حسین معزغلامی داد می‌زند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش. بیت اول را سه بار با بغض تکرار می‌کند. کسی چه می‌داند؟ حتماً همین‌جا شهادتش را امضا کرده‌اند. - دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه... حامد خیره است به بیابان و آه می‌کشد و می‌خواند: منم باید برم/آره برم سرم بره... همراهش می‌خوانم و اشک سر می‌خورد روی صورتم. - آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 144 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی می‌کند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.م‌شان را دور زده بودند و سرخوشانه می‌خندیدند؛ نمی‌دانستند چند میز آن‌طرف‌ترشان، من نشسته‌ام و به خودم قول داده‌ام تا هر جهنم‌دره‌ای دنبالشان بروم. بجز حاج رسول، هیچ‌کس نمی‌دانست من این‌جا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمه‌ام. وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش می‌کرد؛ شبکه بی‌بی‌سی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگ‌هایم یخ زد: حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمی‌شد کار به این‌جا بکشد. دست فیلمبردار می‌لرزید و تصویر دوربین را هم لرزان می‌کرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریست‌ها از پشت پنجره‌های ساختمان مجلس تیراندازی می‌کردند. قلبم تیر می‌کشید. این که نمی‌دانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم می‌داد. زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمه‌ی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پرونده‌ها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیم‌های تروریستی به گوش مردم رسید. تیم‌هایی که فقط یک موردش می‌توانست فجایعی هزاران بار وحشتناک‌تر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً می‌خواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مرده‌ایم؟ *** - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عید شما هم مبارک باشه آموزش کمک می‌کنه ولی کافی نیست. نویسنده شدن ارتباطی به رشته تحصیلی نداره اصل چیزی که برای نویسنده شدن لازم دارید، مطالعه زیاد کتاب‌های خوب و زیاد نوشتنه.
سلام خیلی ممنون لطف دارید ممنون که وقت گذاشتید. محتاجیم به دعا
سلام بله تا حدودی قبول دارم. چون پی‌رنگ خط قرمز یک پی‌رنگ شخص‌محور هست یعنی چیزی که توی این داستان مهمه، عباس و چالش‌های فکری و روحیش هست نه بقیه ماجراها. بقیه مسائل ماجراهای فرعی هستن. ممنون از انتقادتون. ان‌شاءالله به زودی وارد قسمت هیجانی می‌شیم
سلام، بله. با چندنفر.
سلام. ممنونم. قسمت‌های سوریه مربوط به زمان حال هست.