سلام
لطف دارید، ممنونم از محبت شما
قشنگی یادداشت شهربانو بخاطر اینه که واقعی هست و عمیقاً از دل برخاسته و لاجرم بر دل نشسته.
انشاءالله خدا برای شما هم خاطرات قشنگ رغم بزنه، جوری که همه بهش غبطه بخورند.
باز هم ممنونم از محبت شما.
اگر سوالی هست که میشه اینجا پاسخ داد بنده در خدمتم
🌸
💢 اعمال روز هفدهم ربیع الاول
🌷❶: غسل
🌷❷: روزه
از برای آن فضيلت بسيار است و روايت شده كه هركه اين روز را روزه بدارد ثواب روزه يك سال خدا برای او بنويسد و اين روز يكی از آن چهار روز است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است.
🌷❸: زيارت حضرت رسول صلیاللهعليهوآله از نزديك و دور
🌷❹: زيارت اميرالمؤمنين عليهالسلام
🌷❺: دو ركعت نماز در وقتی كه روز بلند شود؛
در هر ركعت بعد از حمد ده مرتبه «اِنّا اَنْزَلْناهُ» و ده مرتبه «توحيد» بخواند و بعد از سلام در مصلاّی خود بنشيند و اين دعا بخواند:
✨اَللّهُمَّ اَنْتَ حَيٌّ لاتَمُوتُ....
🌷❻: آنكه مسلمانان اين روز را تعظيم بدارند و تصدّق و خيرات بنمايند و مؤمنين را مسرور كنند.
و به زيارت مشاهد مشرّفه روند.
📚مفاتیح الجنان
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
#هقته_وحدت
25.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #نماهنگ "اسوه حسنه"
🌸 بهمناسبت ایام ولادت پیامبر اعظم (ص) نماهنگ "اسوه حسنه" بر اساس بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره اقتدا به نبی مکرم اسلام (ص) در زندگی فردی و اجتماعی منتشر شد.
🌺میلاد نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و امام صادق علیهالسلام مبارک باد
#میلاد_پیامبر_اکرم
📖#معرفی_کتاب
#در_مکتب_مصطفی
نویسنده: #جمال_یزدانی
نشر #مطالعات_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اسلامی
محتوای کتاب برای تربیت صدرزاده های بسیاری است که قرار است آینده سازان کشور باشند.
📝#بریده_کتاب
جسارت و شجاعت در رفتار از ویژگی های شخصیتی صدرزاده محسوب می شود.البته این جسارت اگر در مسیر تربیتی به سمت مصادیق درست هدایت نشود مطلوب نیست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
..@istadegi..
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 153
متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
این؟ مطمئنی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 154
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم:
حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند میگویم:
تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند.
معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty.
(تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
پس حامد کو؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi