eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
532 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۲ عمیقا ممنونش
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۳ در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمی‌شود: حملات فلسطینی‌ها به شهرک‌های اسرائیلی، خالی شدن شهرک‌ها، افول شاخص‌های اقتصادی اسرائیل، درگیری‌های پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافه‌اند. فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا. یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرس‌های قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی می‌شود ساخت. فقط مهم پول است و نبود مزاحم. چشمم می‌خورد به خبری جدید: کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند می‌زنم. آرسن راست می‌گفت؛ دوباره پس‌مانده‌های گروه‌های تکفیری دارند خودشان را جمع و جور می‌کنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی. *** آنچه مقابلم نوشته است را با خودم زمزمه می‌کنم: مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. -چی گفتی؟ این را افرا می‌گوید که دراز کشیده روی زمین و تا جایی که ممکن است، در کتاب‌ها و جزوه‌هایش خم شده. می‌گویم: هیچی... با خودم بودم. افرا در سکوت، باز هم غرق می‌شود میان کتاب‌ها و جزوه‌هایش. چیزی هم با خودش زمزمه می‌کند هربار و یک بطری پر از کنجد گذاشته کنار دستش. گرسنه که می‌شود، کمی از کنجدها را می‌ریزد در دهانش و ادامه می‌دهد به درس خواندن. بوی کنجد اتاق را برداشته. بجز وقت‌هایی که خواب است، غذا می‌خورد یا نماز می‌خواند، بقیه ساعت‌ها خودش را خفه می‌کند با درس. خیره می‌شوم به تصویر مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. ساختمانش شباهتی به مرکزی که در آن بودم ندارد. مکان و نامش همان است، اما ساختمان و کارکردش کاملا جدید. گویا ده سال پیش، ساختمان قبلی آتش گرفته و برای همین، دوباره از نو ساخته شده؛ از پایه. جز این، هیچ سرنخ روشنی از گذشته ندارم. سرنخ دیگرم، تنها یک اسم است و صدا و تصویر محوش، که مثل یک گنج از آن محافظت کرده‌ام. صدایی خسته و مردانه که می‌گوید: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقتی؟ (اسم من حیدره، می‌خوای باهام دوست بشی؟) ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت گردنبندم و از روی لباس، لمسش می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و صدایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور می‌کنم؛ با همان وضوح روز اول: اذا مواعود، لانو فی مکان مو فینی العوده. سامحینی. (اگه برنگشتم بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.) من او را نبخشیده‌ام؛ هرچند انقدر قاطع این جمله را به زبان آورد که مطمئنم اگر می‌توانست، برمی‌گشت؛ ولی مدتی ست دانیال، شعله شک را انداخته به خرمن اطمینانم؛ و نتوانستم روی استدلال‌هایش چشم ببندم. روی این حرفش که دائم زیر گوشم می‌خواند: حیدر ترسیده که تو بهش وابسته بشی و زندگیش رو مختل کنی. برای همینم ازت فرار کرده و رفته پی زندگیش. دانیال به طرز نفرت‌آوری همه چیز را درباره من و گذشته‌ام می‌دانست و من چاره‌ای نداشتم جز اعتماد به او. دوستی نبود که من به خواست خودم انتخابش کرده باشم؛ اما نقش قهرمان را در زندگی‌ام بازی کرد؛ وقتی از قهرمان‌های زندگی‌ام، جز یک خاطره چیزی نمانده بود. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام پدر و مادر واقعی آریل داعشی بودند و بعد یک خانواده مسیحی لبنانی به فرزندی قبولش کردند. برای یک دختر ۱۶ ساله، آدم کشتن خیلی سخته و کلا قتل، کاری نیست که هرکسی بتونه انجام بده؛ حتی اگه خیلی عصبانی و متنفر باشه. نه، با عرض پوزش راهنمایی نمی‌کنم 🙂
⚠️⚠️⚠️ دانیال دروغ نمی‌گه، فقط تحلیلش رو گفته. درسته که همه‌چیز رو درباره سلما می‌دونه، ولی دلیل نمی‌شه درباره عباس هم همه‌چیز رو بدونه و از ماجراش اطلاع داشته باشه. من و شما هم اگه نمی‌دونستیم، چنین قضاوتی می‌کردیم احتمالا.
پاسخ هر دو سوال مثبته. درباره بیشتر شدن قسمت‌ها، با عرض پوزش فعلا امکانش نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت شما... شکر این نعمت امنیت، تنها با حرکت به سمت ایران قوی ممکن می‌شه...
پیام سنجاق شده دوباره برای شما عزیزان سنجاق شد. پیام‌های زیادی اومده درباره اون کدها، و بعضی از عزیزان تونستن درست حدس بزنند(البته فقط یکی از کدها رو). ولی بنده پیام‌ها رو منتشر نمی‌کنم تا کسانی که هنوز کدها رو پیدا نکردن، خودشون لذت غافلگیری رو تجربه کنند🙂
یا امام رضا... یا امام رضا...😭 حمله تروریستی به حرم حضرت شاه‌چراغ...😭 جانکاه قرآنی که زیرِ دست و پا بود...😭
مه‌شکن🇵🇸
یا امام رضا... یا امام رضا...😭 حمله تروریستی به حرم حضرت شاه‌چراغ...😭 جانکاه قرآنی که زیرِ دست و پ
دو سال پیش برای یک پروژه، لازم بود فیلم‌های حمله تروریستی به حرم امام رضا(علیه‌السلام) را ببینم. نه یک بار که چندبار. مجبور بودم ببینم، خون زوار به در و دیوار حرم را... قرآن‌های پاره‌پاره را... چلچراغ‌های شکسته را... می‌دانید قرآن پاره‌پاره، چطور جگر را پاره‌پاره می‌کند؟ می‌دانید خون زوار به دیوار حرم، چطور دل را خون می‌کند؟ می‌دانید چلچراغِ شکسته، چطور دل را می‌شکند؟ حرمی که از جانت بیشتر دوستش داری، بارها دورش طواف کرده‌ای، کاشی‌هایش را با اشک شسته‌ای... اگر ببینی به خون نشسته‌است چه می‌کنی؟ اینجا حرم است، حرمت دارد... فرودگاه ملائک است، محل بالا رفتن مناجات‌هاست، پناه بغض‌های درگلو شکسته است، جای دویدن و خنده بچه‌هاست... خون روی سنگ‌های مرمر حرم...؟ وامحمدا... دیدن این تصویر، خاطره آن عاشورای خونین را زنده کرد... تسلیت به امام زمانم...
مستان همه افتاده و ساقی نمانده...😭
سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم اگر دل دلیل است، آورده‌ایم اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم...🥀 (قیصر امین‌پور) چرا اشک من بند نمیاد؟ چرا حس می‌کنم الان روح از تنم جدا می‌شه؟😭 وای خدایا...😭
Hamed Zamani - Ma Bordeim.mp3
11.09M
🥀 ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم...✌️ 🎤حامد زمانی https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
💔 #ایران #شاهچراغ
کاش مردم این رو بفهمند که تضعیف نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی کشور، نتیجه‌ای جز ناامنی نداره. چقدر دیگه باید هزینه بدیم تا این رو بفهمیم؟؟ https://eitaa.com/istadegi
قسمت چهاردهم رمان شهریور، با احترام تقدیم به چهارده شهید مظلوم حمله به حرم حضرت شاهچراغ علیه‌السلام...
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۳ در خبرها هم چ
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۴ فشار بیشتری می‌آورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد می‌گیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم می‌دید، نیشخند می‌زد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو می‌تونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت می‌خوای بری سراغش؟ یک بار سر همین حرف‌ها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهره‌های گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقه‌اش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی می‌کنی. و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها می‌کرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آینده‌ای که می‌شد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند. شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامه‌ام. آمده‌ام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقه‌اش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟ گردنبند را با یک حرکت سریع، درمی‌آورم و می‌کوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا می‌پرد: چی شد؟ دستانم را فشار می‌دهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه می‌کنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا می‌پرسد: حالت خوبه؟ جوابش را نمی‌دهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمی‌کند که باعث می‌شود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج می‌رود و ضربانم انقدر تند و بلند می‌شود که صدایش کَرَم می‌کند. دست سنگینی چسبیده به گلویم و فشارش می‌دهد. چنگ می‌زنم به یقه‌ام، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه تقلا می‌کنم برای نفس کشیدن، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم درهم جمع می‌شود از نبود اکسیژن. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را چسباندم به سه‌کنج دیوار. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که جوابش را نمی‌دادم. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف ریخت روی سرمان. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi