eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا نکنه، ناراحت نباشید ان‌شاءالله اتفاقی نمی‌افته. آرامش و خونسردی خودتون رو حفظ کنید🙂
سلام نترسید. هرچند دل من هم آشوبه، ولی نباید خودمون رو ببازیم. این انقلاب روزهای سخت‌تر از این هم به خودش دیده، خیلی سخت‌تر. ولی به لطف خدا از اون شرایط سخت عبور کردیم و از این روزها هم به سلامت خواهیم گذشت، ان‌شاءالله. ولی خواهش می‌کنم امشب برای همه مدافعان امنیت، آیت‌الکرسی بخونید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یک نکته مهم رو کلا همه عزیزان باید بدونند؛ و اونم اینه که به هیچ وجه اگر توی موقعیت مشابه(تهدید افشای فیلم و عکس توسط چنین افرادی) قرار گرفتید، نترسید و به اون فرد باج ندید. چون اون فیلم یا عکس، فقط یک اهرم فشار علیه شماست و اون پسر می‌دونه که اگر فیلم رو منتشر کنه، پلیس فتا (در صورت شکایت شما) خیلی سریع پیداش می‌کنه و مجازاتش خیلی سنگینه. متاسفانه برخی افراد گاهی از ناآگاهی دختران استفاده می‌کنند و با این تهدیدها سعی می‌کنند باج بگیرند. ولی اصلا نترسید و باج ندید. می‌تونید همین الان هم به پلیس شکایت کنید. چون اصلا حق فیلم گرفتن نداشته. ان‌شاءالله حل می‌شه. (قرار بود پیام‌های این‌چنینی رو در کانال قرار ندم؛ ولی چون دیدم دونستن این نکته برای همه عزیزان مفیده، منتشر کردم.)
🥀آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...😭
میشه همین الان هرکس سه تا صلوات برای حل یک مشکل بفرسته؟ فوریه...
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 37 *** نمی‌دانم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 38 مسعود این را می‌گوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگ‌هایم جاری می‌شود. پس درست فکر کرده‌ام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده. مسعود که می‌بیند سکوتم طولانی شده، می‌گوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه. دوست حیدر... خودش است. دهان باز می‌کنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود می‌ایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست. و اشاره می‌کند به قبر پایین پایش. مردی حدودا سی‌ساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج می‌شوم. مسعود دارد دستم می‌اندازد؟ نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. و بعد، می‌نشینم بالای قبر و با دقت‌تر به عکس نگاه می‌کنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق می‌دهم. ریش دارد، مثل حیدر. می‌خندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانی‌اند، مثل حیدر. پوستش آفتاب‌سوخته است، مثل حیدر. پازلِ نیمه‌تمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل می‌شود. خودش است؛ همان مردی که شانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم می‌فشارد. انگار دوباره پرتاب شده‌ام به شانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. زمین زیر پایم دوباره می‌لرزد انگار. از جا می‌جهم. جیغ کوتاهی می‌کشم و با دست، دهانم را می‌پوشانم. چه شوخی مسخره‌ای! مسعود مسخره‌ام کرده. نه این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو می‌خورم و می‌روم عقب. بلند می‌خندم و صدایم از ته حلقم درمی‌آید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست... صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم می‌کند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشته‌های روی قبر هم کار نمی‌کند. قطره‌های بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر می‌خورند و به چهره من سیلی می‌زنند تا مطمئن شوم که بیدارم. عقب عقب می‌روم و پا می‌گذارم به فرار. مسعود همان‌جا ایستاده؛ بدون توجه به من. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم می‌کنند؛ همه جوان. حتی جوان‌تر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی می‌گردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم. می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت خیلی قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌هایی که کف زمین ریخته، پاهایم را به درد می‌آورند؛ اما باز هم می‌دوم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
Mohammad_Motamedi_-_Hala_Ke_Miravi_(320).mp3
9.23M
💔 بی خاطرات تو، بی آرزوی تو، دل را کجا برم...؟ 🎤محمد معتمدی http://eitaa.com/istadegi
💔😔 چقدر جای حاج قاسم خالیه...