eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرات مخاطبان در رابطه با رمان نظر شما چیه؟
سلام برای این که دوتا خانم باهم پیمان خواهری ببندند هم باید همین صیغه عقد اخوت رو بخونند، فقط ضمایر مذکر رو باید مونث بخونن. مثلا بجای صافحتکَ باید بگن صافحتکِ
می‌خواستم داستان رو به مناسبت سالروز ازدواج حضرت محمد صلوات الله علیه و حضرت خدیجه علیها السلام منتشر کنم، ولی متاسفانه نشد. این داستان زیبا تقدیم به نگاه‌های شما:
«بی‌امان» گروه انارهای چریک نویسنده: خانم زهراسادات هاشمی تقدیم به ساحت قدسی بزرگ بانوی اسلام حضرت خدیجه سلام الله علیها نرده‌هایی که انگار کره زمین را در بر گرفته‌اند و آن دو شاخه‌ی زیتون که از دو طرف احاطه‌اش کرده‌اند، گویی برای دل‌گرمی او دورش سبز شده‌اند؛ اما آن تار عنکبوت لعنتی، نمی‌گذارد آزادانه نفس بکشند. نگاهم را از تابلوی سازمان ملل چسبیده شده بر روی نرده‌ها که در چشمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود می‌گیرم. سرعت ماشین را کم می‌کنم. افسر زن با دست اشاره می‌کند که بایستم. جدید است. قبلاً او را ندیده‌ام. سن و سال‌دار است. چشم‌های خاکستری، پوست سفید و رنگ و رو رفته و چین خورده که با آمدن پاییز کک و مک‌هایش پررنگ شده است و با وجود داشتن کلاه، زیر آفتاب مدیترانه سوخته است. قدی بلند و هیکلی ورزیده دارد. موهایش را از پشت در زیر کلاه بسته و لباس نظامی‌اش آرم سازمان ملل بر روی بازو دارد. در دلم زمزمه می‌کنم: - به خودت مسلط باش امانه، قبلاً هم این کار را کردی، چندین بار! کنار پنجره ماشین ظاهر می‌شود، چهره‌ای اخمو به خود گرفته و خیلی جدی می‌گوید: - شَلوم. (سلام) به رویش لبخند می‌زنم: - شَلوم. لبخندم باعث نشد اخم از چهره‌اش برود: - مَشیمخا؟ (اسمت چیه؟) مدارک را به سمتش می‌گیرم. از عمد کارت خبرنگاری را روی بقیه کارت‌ها گذاشته‌ام. - شِمی نینا. (اسم من نیناست.) پیتر از چادر بیرون می‌آید. سرباز جوان آمریکایی که به چهره‌اش می‌خورد ۲۰ ساله باشد. ما را می‌بیند و به سمت‌مان راه کج می‌کند. - هی نینا شلوم! از دیدن یک آشنا خوشحال می‌شوم، به رویش لبخند می‌زنم و دست تکان می‌دهم: - شلوم پیتر. افسر زن به سمتش بر می‌گردد: - شما همدیگه رو می‌شناسید؟ بلند می‌خندد و با ابرو به من اشاره می‌کند: - مگه می‌شه خبرنگار زیبای ارتودوکسی رو کسی نشناسه؟ با این حرفش خون در رگ‌هایم می‌پرد، سعی می‌کنم جلوی عصبانیتم را بگیرم تا در چهره‌ام نمایان نشود. انگشتان پاها را در کفش جمع می‌کنم، حداقل این یکی دیده نمی‌شود. - باید ماشین رو بگردیم! راه می‌افتد به سمت چادرها. با این حرف افسر زن، یک لحظه به جانم دلهره می‌افتد. پیتر جلویش را می‌گیرد. - هِی هِی هِی، بیخیال ماری؛ من اون رو می‌شناسم آدام هم همین‌طور. اون هر هفته میاد اینجا برای روزنامه و مجله و سایت‌ها، عکس و خبر جمع می‌کنه! ماری دست پیتر را پس می‌زند: - پیتر، برو کنار، بذار کارم رو بکنم. این را می‌گوید و به پشت یکی از چادرها که نزدیک نرده‌های جلوی راه است می‌رود. می‌دانم جای غذا و دارو و مهمات امن است. آن‌ها را جوری جاسازی کرده‌ام که عقل جن هم به آن نمی‌رسد. حتی اگر سگ‌هاشان را بیاو... هنوز فکرم تمام نشده که از دیدن صحنه رو به رو دوباره مضطرب می‌شوم. هرچقدر جاساز خوب باشد باز هم دیدن دو قلاده سگ سیاه که نصف بیشتر قد انسان را دارند و حسابی تعلیم دیده‌اند و افسری قد بلند، چهارشانه و عبوس آن‌ها را هدایت می‌کند، اضطراب‌آور است. پیتر انگار در چهره‌ام استرس را می‌بیند. سرش را از پنجره به داخل می‌آورد و لبخند می‌زند. - نگران نباش، حله! جابه‌جا می‌شوم و لبخندی تصنعی نثارش می‌کنم. - راستی آدام کجاست؟ سرش را تکان می‌دهد: - فرستادنش ایفن‌ساپیر، مسلمونا اونجان. می‌خوان کارشون رو تموم کنن! به خاطر همینه که دارن سخت می‌گیرن، ولی تو نگران نباش. ماری جلو می‌آید. پیتر را کنار می‌زند. درب ماشین را باز می‌کند و با تحکم می‌گوید: - پیاده شو. آرام پیاده می‌شوم. مرا به پشت بر می‌گرداند و صورتم را به ماشین می‌چسباند. سردی ماشین در جانم رخنه می‌کند: - خیلی ببخشید ولی این همه سختگیری برا چیه؟ با جدیتی که در صدایش است مرا به سکوت وا می‌دارد: - هـــیـــش... ساکت. یکی از سگ‌ها ماشین را وارسی می‌کند، بو می‌کشد و جلو می‌رود. صدای بو کشیدنِ سگ دیگر را از پشت سرم حس می‌کنم. پوزه‌اش را روی ساق پایم می‌کشد و بالا می‌آید. می‌بینم که روی دو پا ‌ایستاده و دماغش را سمت صورت و گردنم آورده یک آن از ترس چشمانم را می‌بندم. صدای قلبم را می‌شنوم. یاد حرف امین می‌افتم که می‌گفت: «هر وقت سگی دیدی این آیه را بخوان.» هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید. سگ همچنان دماغش را به من چسبانده و بو می‌کشد. خدایا آن آیه چه بود؟ چه بود؟ فقط از آن آیه «و کَلبُهُم بَاسِطٌ...»اش را یادم می‌آید. چند بار در دلم تکرارش می‌کنم. سگ از بو کشیدن دست می‌کشد. چیزی پیدا نکرده. صدای پیتر را می‌شنوم: - ماری ، ماری بسه دیگه، گناه داره. افسر زن دستانش را از دست و پشت گردنم برمی‌دارد و برم می‌گرداند. با سر به سمت افسر مرد که سگ دیگر را هدایت می‌کرد اشاره می‌کند صدایش می‌آید: - هیچی نیست، پاکِ پاکه! دوباره آرامشم را به دست می‌آورم. به ماری لبخند می‌زنم: - دیدی چیزی نبود؟ من فقط یک خبرنگار هستم. لبخند کمرنگی می‌زند:
2 - این روزها باید بیشتر مراقب باشیم، مسلمونا همه‌جا هستن و خیلی زرنگن. ما کارمون رو انجام می‌دیم. اشاره می‌کند که بنشینم. همین کار را می‌کنم. می‌نشینم داخل ماشین. - بله درسته، شما کارتون رو انجام می‌دید. سرش را تکان می‌دهد: - روز بخیر. لبخند می‌زنم: - روز بخیر. پیتر جلو می‌آید: - نینا، حواست باشه، سمت ایفن‌ساپیر نرو. چون می‌دونم از خبرنگارای کله‌شقی بهت می‌گم، نرو اونجا درگیریه! از حرفش خنده‌ام گرفته اما خودم را کنترل می‌کنم: - باشه، اون ورا آفتابی نمی‌شم! خودم را در آینه وارسی می‌کنم. آینه عقب را تنظیم می‌کنم و روسری را روی سرم محکم می‌کنم. ماری به سربازان نزدیک نرده‌ها اشاره می‌کند. نقشه‌ی جهان احاطه شده در تار عنکبوت به دونیم تقسیم می‌شود. پا از روی ترمز بر می‌دارم. - خداحافظ پیتر! پا را روی پدال گاز فشار می‌دهم و از آنجا دور می‌شوم. به آینه نگاه می‌کنم. ماری و پیتر و همه و همه دور و دورتر می‌شوند. جیغ می‌زنم: - یـــوووهـــووو. از شیشه جلو به آسمان نگاه می‌کنم. - خدایا شکرت! به سرعت در جاده کوهستانی حرکت می‌کنم. تا شب نشده باید پیش امین باشم. آخ، امین... چقدر دلم برای دیدنش و نفس کشیدن در هوایش تنگ شده... *** به محل پناهندگان جنگی رسیده‌ایم. جایی که روزگاری من هم با آن‌ها زندگی می‌کردم. چقدر افتادن سایه‌ جنگ بر زندگی آدم تغییرات بزرگی ایجاد می‌کند. مثلاً دختری نوجوان، ته‌تغاری و عزیز دردانه را تبدیل به جنگجویی مقتدر کرده. حالا دیگر ۶ سال از آن روزگار گذشته. چند ماهی است که ۲۲ ساله هستم. با کلی امید و آرزو. تازگی‌ها وارد ارتش شده‌ام و حالا به سرکشی از پناهندگان مشغولم. به آشنایانی که آنجا برایم مانده‌اند از آن روزگار قبل از هجوم گرگ‌ها سرزده‌ام. از چادر عمه لیلا که بیرون می‌آیم مردی جوان جلویم سبز می‌شود. از من یک سر و گردن بلندتر است. ریش و سبیل پر و چشمان مشکیِ نافذش و پوست آفتاب سوخته‌اش اولین چیزی است که به چشم می‌آید. لباس نظامی‌اش آرم سپاه ایران را بر سینه دارد و نام امین اسماعیلی بر آن نقش بسته. سر به زیر می‌اندازد و لب به سخن باز می‌کند. عربی را جسته و گریخته حرف می‌زند. - اون دختر تک‌تیرانداز کردی که جون همه داعشیا رو به لبشون رسونده شمایید؟ سرم را به زیر می‌اندازم، اخم‌هایم در هم است، به این کار عادت دارم. به راه می‌افتم و جوابش را می‌دهم: - آره؛ خودمم، به قول شماها همون دخترِ موصلی، در ضمن... می‌ایستم، انگشت اشاره‌ام را سمتش می‌گیرم: - کردِ آشوری. به راهم ادامه می‌دهم، دنبالم می‌آید: - خوشبختم، اینا با هم فرق دارن؟ یعنی...از هم جدا هستن؟ بی‌حوصله جوابش را می‌دهم. - بله، جدا هستن. توضیحش‌ مفصله، الانم وقت تنگه و جاش نیست. می‌تونید از آدمای اینجا بپرسید. البته یه راه دیگه هم هست، توی اینترنت جستجو کنید. خب، حالا امرتون رو بفرمایید! از گوشه چشم می‌بینم که دستی به ریشش می‌کشد و بعد موهایش را مرتب می‌کند. با کمی مِن و مِن حرفش را شروع می‌کند. - ئه...می... می‌خواستم، یعنی... می‌خوایم، با بچه‌ها درباره قضیه سقوط موصل، یک... یک مستند تهیه کنیم. جدیت را در صدایم بیشتر می‌کنم. سرم هم‌چنان پایین است و قدم بر می‌دارم به سمت چادر دایی رحمان. - خیلی عالیه، تهیه کنید. اجازه می‌دم! می‌ایستد، با تعجب نگاهم می‌کند. دوباره به سمتم قدم بر می‌دارد. - البته اجازه ساخت مستند که دست شما نیست! ولی می‌خواستم ببینم اگه اشکال نداره، شما هم باهامون همکاری کنید. به چادر رسیده‌ام، می‌ایستم: - در چه موردی؟ چه همکاری‌ای؟ او هم کمی بافاصله و سر به زیر می‌ایستد: - خُب، بالاخره شما بهتر از ما موصل رو می‌شناسید و این که جنگجو هستید. گوشه پرده را بالا می‌زنم. - باشه، بهتون خبر می‌دم! داخل می‌شوم و پرده را می‌اندازم. این اولین دیدار من و امین است. امینی که فکرش را هم نمی‌کردم روزی تمام زندگی‌ام شود. تنها مرد زندگی‌ام و پدر فرزندم. *** در جاده جاده آسفالت شده و پر پیچ و خم اتومبیل را به تاخت می‌رانم. مقصد که کاملاً مشخص است، شهرک ایفن‌ساپیر. جایی که امینِ من و نیروهایش در محاصره ارتش رژیم صهیونیستی هستند، بدون آب و غذا و مهمات. چقدر دلم برایش تنگ شده. دنده را عوض می‌کنم و نفسی عمیق می‌کشم. - نگران نباش امانه خانم، اگه همه چیز اون‌طور که می‌خوای پیش بره، شب نشده پیش امین جانت هستی. حالا دیگر به دوراهی رسیده‌ام. سرعت را کم می‌کنم. اگر بخواهم جاده آسفالت شده را ادامه دهم وقت زیادی تلف می‌شود. ممکن است به نیروهای اسرائیلی برخورد کنم؛ پس از این ریسک صرف نظر می‌کنم. سرعتم را کم کرده و ترمز می‌زنم. بهتر است جاده خاکی را پیش بگیرم. اگر از جنگل‌های کوهستانی بروم تفاوتش با جاده آسفالت شده، دو کیلومتر راه کمتر با سختی بیشتر است. یاد حرف امین می‌افتم: - تو برای روزهای سخت آفریده شدی امانه.
3 از ماشین پیاده می‌شوم، از صندلی عقب کوله پشتی کوهنوردی را بر می‌دارم، وسایل نینا را همانجا داخل ماشین خالی می‌کنم. به سرعت سراغ وسایل جاسازی شده می‌روم پوشش فلزی را بر می‌دارم و همه چیز را داخل کوله فرو می‌کنم. بطری‌های آب، قوطی‌های کنسرو، خشاب، دارو و مهمات. اسلحه‌ام را بر‌می‌دارم و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت جنگل کوهستانی‌ای که بر اثر آمدن پاییز رنگ و رویش زرد شده حرکت می‌کنم. باید جنگل را رد کنم، کوه‌پایه را پشت سر بگذارم تا به منطقه‌ای برسم که امین در آنجا محاصره شده. از دور صدای بالگرد می‌آید. می‌دوم که بین درختان مخفی شوم. دویدن و جنگیدن کاری بوده که این چند سال اخیر انجام داده‌ام. درست از قبل اینکه موصل سقوط کند. بین درختان و شاخ و برگ‌های خشکیده‌شان مخفی می‌شوم. شاخه یکی از درختان را نمی‌بینم، به صورت می‌خورد، می‌خراشد و ردش می‌سوزد؛ مهم نیست. باید به راهم ادامه دهم. یک بالگرد از بالای سرم عبور می‌کند. قبل از این که دور شود، نگاهش می‌کنم و می‌فهمم یک بالگرد ای‌اچ-۶۴ آپاچی است. بالگرد آپاچی...زیاد دیده‌ام این بچه‌غول چهار پره را. ارتش امریکا هم از همین‌ها استفاده می‌کرد. حالم ازش بهم می‌خورد. بد کوفتی است؛ آن هم با موشک‌های هِل‌فایر و راکت هفتاد میلیمتری هایدرا و از همه بدتر، توپ سی میلیمتری ام۲۳۰. این آخری اگر به آدم بخورد، طوری می‌شکافد و می‌سوزاند که دیگر امیدی برای زندگی نمی‌ماند. بابا همیشه می‌گفت: - یک سرباز چریک باید حواسش به همه چیز باشد، همه چیز! به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم ۱۲:۳۵ دقیقه ظهر ۲۵ آبان ۱۴۰۵. بعد از بررسی وضعیت به راهم ادامه می‌دهم. سکوت جنگل انسان را به فکر فرو می‌برد. درختان سر به فلک کشیده که سرمای پاییز، رنگ از رخسارشان پرانده. حالا دیگر آفتاب نیم‌روز به اوج خود رسیده و خورشید از بالای سرم مرا نظاره می‌کند. کم‌کم از انبوه درختان کم شده و به ارتفاع اضافه می‌شود. این نشان می‌دهد که همه چیز رو به راه است. به زودی امین را ملاقات می‌کنم. نمی‌دانم چند دقیقه و ساعت است که فقط دوی ماراتون می‌روم. می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. چه خوب شد که زینب را به این معرکه نیاوردم. دختر کوچکم یعنی الان چه حالی دارد؟ حتماً الان بهانه‌ی من و امین را گرفته و مادر و پدر امین، مشغول آرام کردن او هستند. کاش زودتر این جنگ تمام شود که برگردیم خانه، با امین، پیش یگانه دخترم که زینب است، زینتِ پدرش. - پاشو امانه، فرصت فکر کردن نداری، پاشو! از جیب بغل کوله قمقمه آب را بر می‌دارم و جرعه‌ای می‌نوشم، جان می‌گیرم. قمقمه را سر جایش می‌گذارم. اطراف را وارسی می‌کنم، تا بلند می‌شوم دوباره صدای بالگرد نظامی ارتش صهیونیستی می‌آید؛ همان آپاچی. به سرعت مخفی می‌شوم. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و هم‌زمان شاخه‌های درختان به رقص در می‌آیند. برگ‌های رنگ‌پریده‌ی درختان در هوا معلق می‌شوند. صدا از بالای سرم عبور می‌کند و دور و دورتر می‌شود. دوباره ساعت را نگاه می‌کنم. ۱۳:۵۰ دقیقه ظهر است و هوا به شدت گرم شده. به سمت کوه‌پایه در حرکت هستم. دیگر درختان تمام شده‌اند، تپه‌های سنگلاخی و خالی از سرسبزی، منظره‌ای است که تا چشم کار می‌کند می‌بینم. طبق زمان‌بندی که گرفتم، تقریباً یک ساعت طول می‌کشد تا دوبار بالگرد سر برسد. کمی کمرم تیر می‌کشد. کوله و اسلحه را روی دوشم تنظیم می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و نفسی عمیق از عمق جان می‌کشم. - خدایا به امید تو. به مقصد بالای تپه به صورت زیگ‌زاگی حرکت می‌کنم. *** به نوزاد نورسیده داخل دستگاه نگاه می‌کنم. پزشکان گفته‌اند به دلیل نارسایی ریه چند روزی باید داخل دستگاه بماند. به سختی نفس می‌کشد. همین‌طور که نوازشش می‌کنم با او حرف می‌زنم: - پسر قشنگم، فرزند ارشدم. نور دیده‌ی مامان، تو قوی هستی. بزرگ می‌شی قد می‌کشی عصای دست مامان می‌شی... بابا امین منتظرته. قشنگ من، خوشگل من. تو بهترین پسر دنیایی. با او حرف می‌زنم و اشک می‌ریزم، حرف می‌زنم هق هق می‌کنم. شادی‌های ما از آمدن اولین فرزندمان، تنها پسرمان چندان دوام نمی‌آورد و طفل معصوم این دنیا را با تمام هستی‌اش نیامده ترک می‌کند و غم از دست دادنش را تا ابد بر دلمان می‌گذارد. بعد از دست دادن تنها پسرم هر دو ما به شدت ناراحتیم اما امین بر عکس من ناراحتی‌اش را زیاد بروز نمی‌دهد. هر وقت می‌بیند غصه دار هستم یا اشک می‌ریزم می‌گوید: - عزیز جان، غصه نخور برگ برنده ما واسه رفتن به بهشت همین بچه‌س! بعد از این طولی نکشید که خدا بذر محبت زینب را در وجودم کاشت و با آمدنش شادی و نور را به خانه‌مان آورد. *** از کوه‌پایه بالا می‌روم. به آن بالا که می‌رسم چشم می‌چرخانم، همه چیز در نظرم کوچک می‌شود. کوه عجب عظمتی دارد!
4 آن‌طرف کوه درست رو به رویم ایفن‌ساپیری است که در چنگال کفتارها گرفتار شده. شهرکی صهیونیستی واقع در غرب اورشلیم. محور مقاومت در حال فتح سرزمین‌های اشغالی فلسطین است. گردان امین و گروهی از رزمندگان مسیحی حزب‌الله لبنان، موقعیتشان توسط نیروهای نفوذی اسرائیلی در بین مبارزان گردان لو رفته، توسط نیروهای اسرائیلی قیچی و محاصره شده‌اند. حالا این من هستم، امانه، همسر امین که باید این راه را طی کنم، کفتارها را از میان بردارم تا به او برسم. حتماً مثل چند بارِ قبل امین اطراف ورودی مخفی شده و انتظار آمدنم را می‌کشد. پشت صخره، جایی کمین می‌کنم که در تیررس این شکارچیان بی‌رحم نیست. کوله را کنار پایم روی زمین می‌گذارم. اسلحه را تنظیم می‌کنم. از چشمیِ آن، سربازان دشمن را از نظر می‌گذرانم. شش سرباز اسرائیلی در تیررس من هستند. دو سرباز بالای ساختمان و چهار تا هم پایین کشیک می‌دهند. پیشانی یکی از سربازان بالایی را هدف می‌گیرم. - بسم الله الرحمن الرحیم... تیر به هدف اصابت می‌کند. جوجه کفتار دیگر که متوجه افتادن دوستش شده تا به خودش بجنبد به دوستش می‌پیوندد. سه تا از سربازان دیگر هم همین نحو از بین می‌روند. این آخری چموش است. کمی بازی در می‌آورد. با بیسیمش ارتباط می‌گیرد، پشت دیوار پنهان می‌شود و بی‌هدف به سمتم شلیک می‌کند. از بین این همه تیر که به اطراف شلیک می‌کند یک گلوله از کنار گوشم رد می‌شود. کوله را بر‌می‌دارم و به سرعت خودم را به آن‌طرف صخره می‌رسانم تا بهتر ببینمش. خشابش تمام شده و در حال عوض کردن آن است. شلیک می‌کنم، تیر به چشمش برخورد می‌کند و پخش زمین می‌شود. از جیب کوله قمقمه آب را بر می‌دارم و با مایه‌ی حیات داخل آن گلویی تازه می‌کنم و دوباره سرجایش بر‌می‌گردانم. کوله پشتی بزرگ و پر از وسایل ضروری و مهمی که برای رساندنش این‌چنین خودم را به خطر انداخته‌ام باید از آن محافظت کنم، هر طور که شده. روی پشتم تنظیمش می‌کنم، سنگینی‌اش امانم را بریده کمرم و کتفم دیگر سخت همراهی‌ام می‌کنند. اسلحه را در دست می‌گیرم و از شیار آب راه به پایین حرکت می‌کنم. همچنان که از کوه پایین می‌آیم صدای رگبار می‌آید. جلوی پایم شلیک می‌کند. می‌خواهم خودم را به پشت تخته‌سنگی که نزدیکم است برسانم. گرد و خاک وارد چشمم شده و اذیت می‌کند. چند بار پلک می‌زنم. یک گلوله از سمت راست سرم رد می‌شود زیر آتش رگبار هستم به سرعت خودم را پشت تخته سنگ می‌رسانم. روی بازو‌یم احساس خیسی می‌کنم و چشمم داوطلبانه اشک می‌ریزد تا آلودگی وارد شده را پاک کند. دست به بازو می‌کشم، خون‌ها روی آن می‌غلتند و درد و سوزش شدیدی به جانم می‌دود. زخم را وارسی می‌کنم، خوشبختانه گلوله رد شده و فقط زخمی عمیق از خود به جا گذاشته. قمقمه را از جیب کوله بیرون می‌کشم. مقداری از آن می‌نوشم و با باقی مانده آن آب دست را تمیز می‌کنم کمی آب در مشتم می‌ریزم و در آن پلک می‌زنم تا چشمم از آلودگی‌ها پاک شوند. از داخل کوله باند بر می‌دارم و زخم بازو‌یم را می‌بندم. دوباره اسلحه را تنظیم می‌کنم. همچنان زیر رگبار دشمن هستم. از چشمی سربازی می‌بینم بر فراز بلندی، موقعیت را بررسی می‌کنم و ماشه را می‌چکانم. فشاری که کوله‌پشتی به دست‌ها و کتفم می‌آورد، درد بازویم را بیشتر می‌کند. کوله را به دست سالمم می‌دهم، گره روسری را محکم می‌کنم و به سمت ورودی شهرک می‌دوم. دوباره صدای تیر و رگبار می‌آید؛ اما این دفعه با صدای کرکس پیری که چند ساعت است برفراز آسمان چرخ می‌زند و منطقه را وارسی می‌کند همراه است؛ همان ای‌اچ-۶۴ آپاچی. - همین یکی رو کم داشتیم، این هلی‌کوپتر دیگه چی می‌خواد! با تمام قدرت و سرعتم به سمت ورودی شهرک می‌دوم. به آپاچی فکر می‌کنم و موشک‌های هل‌فایرش؛ آتش جهنمی. آدم‌ها شکار خوبی هستند برای توپ سی میلی‌متری. در ذهنم حساب می‌کنم سی میلی‌متر می‌شود سه سانتی‌متر... صدای حرکت پره‌های آپاچی را از پشت سرم می‌شنوم. به زینب فکر می‌کنم. دخترکم. تندتر می‌دوم. فقط چند قدم مانده است که ناگاه، حرارتی در کتف راستم حس می‌کنم. حرارتی که در چند صدم ثانیه به تمام بدنم منتقل می‌شود و نفسم را بند می‌آورد. درد وحشتناکی در سینه‌ام می‌پیچد. نمی‌توانم نفس بکشم. چند قدم را به سختی برمی‌دارم و می‌افتم. نم و گرمای خون را حس می‌کنم که از پایین قفسه سینه‌ام بیرون می‌ریزد. چشمانم سیاهی می‌رود. - امانه، امانه، تو رو خدا، دو قدم مونده. خدایا خودت کمکم کن. صدای امین است و پشت سرش، صدای رگبار. دارند خط آتش می‌بندند. دوباره روی زانوهایم بلند می‌شوم. انگشتانم را دور بند کوله‌پشتی محکم می‌کنم. این کوله‌پشتی باید برسد به امین. باید برسد به مردان مقاومت ایفن‌ساپیر. دوست دارم برگردم به سمت آن بالگرد آپاچی، نیشخند بزنم و بگویم: دیدی، توپ سی میلی‌متری تو هم نتونست کاری بکنه. من محاصره رو شکستم.
5 روی زانوهایم کمی خودم را جلو می‌کشم و کوله‌پشتی سنگین را دنبال خودم می‌کشانم. نمی‌توانم نفس بکشم. حس می‌کنم بجای هوا، خون در مجرای تنفسی‌ام می‌جوشد. دست دیگرم را می‌گذارم روی سوراخ سینه‌ام؛ همان‌جایی که یک توپ سی میلی‌متری از آن خارج شده. صدای قلبم را می‌شنوم. صدای زینب را که من را صدا می‌زند. چشمانم سیاهی می‌رود، دوباره می‌افتم اما این بار امین نگهم می‌دارد. کوله را از دستم می‌گیرد و دستم را می‌اندازد دور گردنش. پلک‌هایم می‌افتد روی هم... *** دستی خشن و مردانه خراش روی صورتم را نوازش می‌کند. این دست را می‌شناسم. انقدر گلوله در خشاب جا زده که زبر و سیاه شده. دست امین است. چشمانم را که باز می‌کنم، امین را می‌بینم. لبخند می‌زند اما چشمانش غم دارد. کنار شقیقه‌هایش سپید شده. دوباره خون از گلویم می‌جوشد و همراه چند سرفه بیرون می‌ریزد. امین با صدای بغض‌آلودش می‌گوید: - مثل همیشه سر وقت می‌رسی. به رویش لبخند می‌زنم از عمق جان: دیدی امانه دوباره امانشون رو برید؟ می‌خندد، خنده‌هایش همیشه دلنشین است: مثل اسمت هستی آرامش و اطمینانِ قلب من. دستش را به گونه‌هایم می‌کشد. زخم صورتم می‌سوزد، صورتم را جمع می‌کنم. دست دیگرش روی سینه‌ام مانده. همان‌جایی که گلوله از آن بیرون رفت. دارد چفیه‌اش را روی آن فشار می‌دهد. درد و تنگی نفس امانم را می‌برند؛ انقدر که حتی نمی‌توانم ناله کنم. ریه‌ای که یک گلوله توپ سی میلی‌متری آن را سوراخ کرده باشد دیگر به دردِ نفس کشیدن نمی‌خورد. دلم برای زینب تنگ می‌شود، برای به آغوش کشیدنش. برای چشمان قشنگ و مشکی‌اش که به امین رفته. دیگر نفس ندارم. می‌خواهم دهان باز کنم و با امین حرف بزنم، اما نمی‌توانم. نفسم تمام می‌شود. یک نفر دستم را می‌گیرد. نمی‌شناسمش اما هرکه هست خیلی زیباست؛ مثل فرشته‌ها. می‌خندد. می‌خندم. درد یادم می‌رود. چقدر این فرشته زیباست. می‌نشینم تا گلی که برایم آورده را ببویم. دیگر از درد خبری نیست؛ از خون و تنگی نفس هم. کمکم می‌کند برخیزم. یک نگاهم به امین است که دارد صدایم می‌زند و یک نگاهم دنبال کسی که می‌دانم الان به دیدنم می‌آید. خودش گفت. خودش قول داده موقع مرگ شیعیانش را تنها نمی‌گذارد... ...
🌸 بهترین الگو برای همه بشریت 🔻 رهبر انقلاب: زندگی و شخصیت بی‌نظیر پیامبر اکرم(ص) برای همه‌ی دوران تاریخ اسلام یک درس و الگوی همیشگی است؛ «لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ» با این مجاهدت، تعالیم اسلام در تمام تاریخ پراکنده شد. این تعالیم فقط برای مسلمانها نیست؛ همه‌ی بشریت از گسترش تعالیم اسلام سود می‌برند. ۱۳۸۳/۰۱/۲۶
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 143 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی هم‌خوانی می‌کند؛ انگار نه انگار که این جاده‌ای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبهه‌النصره. اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادی‌اش عابس است، اصلا نمی‌ترسد. صدای مداح گرم است و به دل می‌نشیند. حامد می‌گوید: می‌دونی این که می‌خونه کیه؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. می‌گوید: حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد. و آه می‌کشد. حس عجیبی پیدا می‌کنم از شنیدن صدایش. حامد همراه شهید مغزغلامی می‌خواند: حتی اگه بره سرم/ من از شما نمی‌گذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم... خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم می‌کند. همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچه‌های فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان می‌خواند و سینه می‌زدند. یک نفر هم بود که نمی‌شناختمش، داشت دست تک‌تک بچه‌ها را حنا می‌گذاشت و اسپند دود می‌کرد. - همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری... بغض در صدای حسین معزغلامی داد می‌زند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش. بیت اول را سه بار با بغض تکرار می‌کند. کسی چه می‌داند؟ حتماً همین‌جا شهادتش را امضا کرده‌اند. - دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه... حامد خیره است به بیابان و آه می‌کشد و می‌خواند: منم باید برم/آره برم سرم بره... همراهش می‌خوانم و اشک سر می‌خورد روی صورتم. - آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 144 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی می‌کند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.م‌شان را دور زده بودند و سرخوشانه می‌خندیدند؛ نمی‌دانستند چند میز آن‌طرف‌ترشان، من نشسته‌ام و به خودم قول داده‌ام تا هر جهنم‌دره‌ای دنبالشان بروم. بجز حاج رسول، هیچ‌کس نمی‌دانست من این‌جا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمه‌ام. وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش می‌کرد؛ شبکه بی‌بی‌سی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگ‌هایم یخ زد: حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمی‌شد کار به این‌جا بکشد. دست فیلمبردار می‌لرزید و تصویر دوربین را هم لرزان می‌کرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریست‌ها از پشت پنجره‌های ساختمان مجلس تیراندازی می‌کردند. قلبم تیر می‌کشید. این که نمی‌دانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم می‌داد. زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمه‌ی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پرونده‌ها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیم‌های تروریستی به گوش مردم رسید. تیم‌هایی که فقط یک موردش می‌توانست فجایعی هزاران بار وحشتناک‌تر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً می‌خواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مرده‌ایم؟ *** - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi