eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله
سلام زایو دختران هم شهید می‌شوند صدرا در فردا بندر امن امیرحسین و چراغ جادو ۱۴ قصه ۱۴ معصوم جستجوگران شمشیر عدالت و...
سلام بزرگوار خوش آمدید، ممنونم از محبت شما کپی آثار با ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی مجاز هست.(بهتره آیدی کانال هم ذکر شود) بله، آموزنده هست.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام. ممنونم از محبت شما؛ اما واقعا بنده الگوی خوبی نیستم. لطف دارید. ممنونم
سلام چه جالب این روایت رو نشنیده بودم. ممنون از شما بله، الگو باید بی‌نقص و متعالی باشه.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام بزرگوار خوش آمدید، ممنونم از محبت شما کپی آثار با ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی
خب بزرگوار باید زودتر می‌پرسیدید. الان هم با اعضای گروه صحبت کنید تا قبول کنند که در یکی از پیام‌رسان‌های ایرانی رمان رو براشون بذارید. چون شرط بنده برای کپی همیشه همین بوده اگر قبول نکردند اشکال نداره، به شرطی که واقعاً هیچ راهی نباشه
سلام کتاب نفوذ در موساد و جلدهای بعدش رو بخونید. اثر نویسنده مصری آقای صالح مُرسی
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک می‌کنند؛ اما حرفی به سیاوش نمی‌زنم و فقط آه می‌کشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند می‌زند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگی‌هاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیه‌السلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو می‌شوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش می‌بندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش می‌گویم: می‌دونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیه‌السلام بود. هیچ‌کس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد می‌کشید، هل من مبارز می‌گفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگ‌بارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت می‌زند و می‌گوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم. به کمیل حسودی‌ام می‌شود. من شنیده‌ام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه می‌کشد: عجب مشتی‌ای بود...مثل آقا حامد. و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. دستم را می‌اندازم دور شانه‌اش. نمی‌دانم خودم را دلداری می‌دهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تک‌تیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. ان‌شاءالله یه فرجی می‌شه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم می‌کند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو می‌شود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زنده‌زنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند می‌شوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور می‌بینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمی‌بینم؛ دود هم. سیاوش بلند می‌شود و مثل من به جاده خیره می‌شود: چرا جاده رو می‌زنن لامروتا؟ شانه بالا می‌اندازم و درحالی که چشمم به جاده است، می‌روم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه می‌کند. دوربین را از دستش می‌کشم و روی چشمان خودم می‌گذارم. فقط غبار و خاک می‌بینم. صدای انفجار نزدیک‌تر می‌شود. سیاوش دست می‌گذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش می‌دارم. می‌پرسد: چی می‌بینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنباله‌دار از ذهنم رد می‌شود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچه‌های فاطمیون و حالا دارد برمی‌گردد، اما محال است. چطور می‌شود از موشک هدایت‌شونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر می‌کنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا می‌شود جنازه‌اش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصلا جنازه‌ای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانواده‌اش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیک‌تر می‌شود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم می‌بندم. بی‌خیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمی‌داند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من می‌گیرد. دیگر نمی‌خواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش می‌گذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین می‌آورد و قدمی به عقب می‌رود. داد می‌زند: انتحاریه! انتحاریه! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیر.
سلام متاسفانه نخوندم.
سلام ادواردو از کدام سو هوای من سو، من، سه پایی که جا ماند آن ۲۳ نفر نورالدین پسر ایران زایو