سلام
اسم اصلیم محدثه است فامیلم صدرزاده نیست.
سوال شخصی پاسخ نمیدم🙄 در همین حد که پیر نیستم کفایت میکنه.
فقط یه رمان هست که اونم عالیجنابان خاکستریه و در سنجاق کانال، لینک قسمت اولش هست. همین طور چند تا داستان کوتاه هم هست میتونید از سنجاق کانال پیدا کنید و مطالعه کنید.
#پاسخگویی_صدرزاده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 445
فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد، سخت نیست: مینا دارد میآید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظهام، دنبال صدای مینا میگردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ میکند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمیخورد... پرونده کهنهای از ته انبار مغزم بیرون کشیده میشود: ناعمه. ماجرای گروههای تلگرامی داعش...
انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برونمرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر میافتادم که اینها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟!
تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویسهای جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقهاندازِ همیشگیشان؛ اما اوضاع خرابتر است و با صهیونیستها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمهی امالفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمیدانم.
بیتوجه به ساعت، تماس میگیرم با امید. دوتا بوق میخورد و جواب میدهد: بله؟
- عباسم. سلام.
- بَه، سلام آقای زابهراه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم.
تازه چشمانم میچرخند سمت ساعت و میبینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شبهایی ست که تا صبح در اداره بیدار میماند. میگویم: کار فوری دارم.
- نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچهها رو بپرسی!
- خطت سفیده؟
- سفیده ولی میخوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گلگلی شه. خوشگلتره.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 446
دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمیشود:
- مزه نریز. یه پروندهای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟
- آره.
- سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه!
- باشه. محکم با روبان صورتی میبندمش.
بالاخره کمی لبم به خنده باز میشود:
- امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست!
بلند میخندد:
- نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم.
تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقبگرد میکند به سمت سلما و چشمانم را هم میکشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده میشود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی!
- عباس! هستی؟
دست میکشم به صورتم و سر تکان میدهم:
- هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همهچیز رو میخوام.
- باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر.
- یا علی.
ایمیلم را باز میکنم و چشم به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه میشوم.
اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید میخواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش دادهام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همهچیز معلوم میشود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه...
دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپتاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را میفرستد به ایمیلم. قفلش را باز میکنم و فایلها را روی فلش خودم میریزم.
اول از همه، میروم سراغ فایلهای صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسهاش با تماس تلفنی احسان و مینا...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
متاسفانه به قدری سرم شلوغه که فرصت تلویزیون دیدن ندارم. بریدههاش رو در فضای مجازی دیدم و به نظرم صحبت کردن از معاد و زنده نگه داشتن یاد مرگ و معاد در جامعه، اتفاق خیلی خوبیه که میتونه برکات زیاد داشته باشه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این مسئله هنوز از خیلی ابعاد برای خود بنده هم مبهمه. همون زمان که تازه این اتفاق افتاده بود بنده با چندین کارشناس صحبت کردم چندین ساعت، و باز هم هنوز خیلی مسائل رو دربارهش نمیدونم.
فعلا شاید امکانش رو نداشته باشم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
صحبت کردن از این مسئله به طور کلی کار سختیه. ولی کلا، علاقه یه طرفه به کسی که میدونید ممکن نیست بهش برسید، عاقلانه به نظر نمیرسه... و فقط انرژی فکری و روحی فرد رو از بین میبره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما. خوشحالم که راضی هستید.
درباره طولانی شدن خط قرمز، این اقتضای شرایط داستانی بوده و خط قرمز از اول پیرنگ درشت و سنگینی داشت.
#پاسخگویی_فرات