eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌿اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن؛ تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد... (فیه ما فیه،
سلام درسته هزینه‌های فتنه ۸۸ انقدر سنگین بود که ما هنوز هم داریم هزینه اون فتنه رو میدیم. از هتاکی به مقدسات و تفرقه بین مردم و کشته شدن افراد بی‌گناه و تحریم و توقف حرکت رو به رشد اقتصاد کشور و... که بگذریم، فتنه ۸۸ ضربه بزرگی به مشارکت انتخاباتی مردم زد. انتخابات ۸۸ یکی از پرشورترین، سالم‌ترین و رقابتی‌ترین انتخابات‌ها در تاریخ این کشور بود و خیلی خوب پیش رفت، مشارکت بسیار بالایی داشت. این انتخابات در جای خود یه عید بود برای کشور، عیدی که عزا شد. دشمن با تشکیک توی انتخابات، اعتماد و امید رو هدف گرفت؛ از اون بدتر: جمهوریت و قانونمندی در کشور رو هدف گرفته بود. رهبری با تدبیر خودشون سعی کردند جلوی این ضربات رو بگیرند که تا حد زیادی موفق بودند؛ ولی آخرش، دشمن تلاشش این بود که انتخابات دیگه انتخابات نشه!
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن؛ تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد... (فیه ما فیه، مولوی) تیزر رمان رفیق؛ روایتی از متن و فرامتن فتنه ۸۸ به قلم فاطمه شکیبا امروز چهاردهمین سالگرد حماسه نهم دی ماهه؛ بیاید به این مناسبت، یکم از رفیق صحبت کنیم... از فتنه‌ای که دیگه داره توی خاطره‌ها کمرنگ می‌شه؛ و اگه این اتفاق بیفته، باید دوباره تجربه‌ش کنیم... دوباره سری به رفیق بزنید، و یک بریده کوتاه از رفیق رو برام بفرستید؛ تا یه مرور کوتاه روی رفیق داشته باشیم... رمان رفیق: https://eitaa.com/istadegi/1462
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 78 ⚠️این بخش از داستان دارای قسمت‌های ناراحت‌کننده است⚠️ دادپزشک خواست به شوخی‌اش بخندد، ولی مامور در خنده همراهی‌اش نکرد و دادپزشک هم خنده‌اش را خورد. صدایش را صاف کرد و گفت: به هرحال این طبیعیه که وقتی یه جنازه توی طبیعت رها می‌شه، حیوانات بافت‌های نرم بدنشو بخورن. این اتفاقیه که معمولا می‌افته. درضمن، اگه دقت کنی صورتش کامل از بین نرفته. اگه کسی عمدا این کارو می‌کرد، باید صورت رو کامل از بین می‌برد. ماهی‌گیرها سعی کرده بودند بروند توی دریا و دختر را نجات دهند؛ ولی توفان شدیدتر شده بود. کسی نمی‌توانست برود توی دریا و دیگر قایق و دختر از دید خارج شده بودند. توفان که آرام شد، دو روز از غرق شدن دختر می‌گذشت. حالا تنها کاری که از دست گشت ساحلی و ماهی‌گیرها برمی‌آمد، پیدا کردن جنازه دختر بود. هیچ‌کس به زنده ماندنش امید نداشت. آب انقدر سرد بود که دختر اگر خفه هم نشده بود، حتما در سرمایش یخ می‌زد. همه دنبال جنازه دختر می‌گشتند که میان آب و یخِ اقیانوس اطلس گم شده بود. یک هفته بعد، جنازه را یکی از ماهی‌گیرها از آب گرفت. هیچ سند شناسایی‌ای همراهش نبود؛ اگر هم چیزی بود حتما تا الان به عمق اقیانوس رسیده بود. با این وجود، همسایه‌ها دیده بودند که دختر غریبه‌ی تازه‌وارد، از خانه‌شان بیرون آمده و یک‌راست به اسکله رفته و دیگر برنگشته. پس همه مطمئن بودند آن دختر، همان غریبه تازه‌وارد است. همان که چندباری در مسیر کلیسا دیده بودندش، و مدتی با یک مرد جوان زندگی می‌کرد. همان دختری که از نظر دولت گرینلند آرورا نام داشت و نام حقیقی‌اش آریل بود. دی‌ان‌ای‌اش با دی‌ان‌ای که در خانه آریل پیدا شده بود مطابقت داشت. جثه و موهای طلایی‌اش هم نشانه دیگری بود بر آریل بودنش. دادپزشک به مامور گفت: واضحه که علت مرگ غرق شدگی بوده. بلافاصله بعد افتادن توی آب سرد، ایست قلبی کرده و بعد هم خفه شده. اگه خفگی به علتی جز غرق شدن اتفاق افتاده بود، خیلی راحت می‌تونستیم بفهمیم. جراحات روی بدنش بعد از مرگ ایجاد شده. درضمن جراحات کار انسان نیستن... مامور میان حرف دادپزشک پرید. -ممکن نیست یکی این بلا رو سرش آورده باشه؟ و به زخم‌ها اشاره کرد. دادپزشک سرش را تکان داد. -اینطور فکر نمی‌کنم. درضمن، همه دیده‌ن که اون دختر با پای خودش سوار قایق شد و رفت توی دریا. -سم‌شناسی چطور؟ بعضی سم‌ها توی کالبدشکافی مشخص نمی‌شن، درسته؟ -درسته؛ ولی افتادن توی آب سرد به اندازه کافی کشنده بوده. نیاز به سم نیست. هیچ علامتی از وجود سم توی اندام‌ها و بافت‌ها پیدا نکردیم. اصلا می‌دونی، وقتی باید به مسمومیت مشکوک باشی که جنازه‌ت خودشو جلوی همه توی آب ننداخته باشه. هوم؟ مامور فقط نگاه کرد؛ کمی به دادپزشک و کمی به جنازه. چشم راست جنازه که اندکی کدر شده بود، داشت به مامور نگاه می‌کرد. مورمورش شد. دلش می‌خواست از سردخانه بیرون بزند. فقط آرام گفت: هوم... دادپزشک ادامه داد: بهتره بی‌خیالش شی. یه خودکشی ساده که این‌همه حساسیت نمی‌خواد! حالام اگه همه ابهاماتت رفع شدن، من این بیچاره رو بدوزم و بدم که دفنش کنن. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فتنه ۸۸ و فتنه ۱۴۰۲ سیزده سال باهم فاصله داشتن، فکر کنم خوب باشه! یعنی کسی که سال ۸۸، ۱۰ سالش بوده، سال ۰۲، ۲۳ سالشه.
سلام چرا اتفاقا خیلی حرص می‌خورم. ولی مردمی که تاریخ نخونن، باید یه دور تاریخ رو تجربه کنن...
سلام چون در حد یه علاقه ساده ست نه هدف‌گذاری حرفه‌ای. هدف‌گذاری حرفه‌ای من توی زندگی چیز دیگه‌ایه.
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️ 《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼 ۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰ مصلای امام خمینی‌«ره» اصفهان _ با ویژه برنامه‌‌های جذاب و به یاد ماندنی ⚡️ همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار مطهر شهید سرافراز (عزیزِ دلها) _ منتظر حضور پر شور شما به همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚 ♥️
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "یه دهه هشتادی، که حاج قاسمو دیده..." ✍️فاطمه شکیبا -هنوز بیهوشه؟ -مثل خودم شده. بهتون قول می‌دم مثل خودم عزیزکرده می‌شه. -از همه‌مون کوچیک‌تره. دهه هشتادی بود دیگه؟ -آقا آرمان... بابا... آهنگ لطیف و روح‌نواز صدایش، از میان گفت و گوها می‌گذرد و دردهایم را آرام می‌کند. چشم باز می‌کنم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینم. بالای سرم، چندنفر حلقه زده‌اند و نگاهم می‌کنند. صدای آن مرد را از بالای سرم شنیدم... پلک می‌زنم تا واضح ببینمشان. مرد با همان صدای گرم، دوباره می‌گوید: آرمان بابا... صدامو می‌شنوی؟ تا چشمم به چهره‌هاشان می‌افتد، همه را می‌شناسم، یکی از یکی بیشتر. انگار سال‌ها باهم بوده‌ایم و محبتی میان‌مان هست عمیق‌تر از تمام اقیانوس‌ها و طولانی‌تر از تمام تاریخ بشر. سرم دیگر روی زمین نیست؛ کسی آن را به زانو گرفته و پیشانیِ شکسته‌ام را نوازش می‌کند. بالا را نگاه می‌کنم و مرد را می‌بینم؛ مردی با چشمان خمار و عاشق‌کُش، و لبخندی بر لب. حاج قاسم. دستش را آرام می‌کشد روی صورتم و خون را از روی آن پاک می‌کند: سلام آقا آرمان. لبخندش به من هم سرایت می‌کند: سلام حاج قاسم... شما برگشتین؟ این‌جا چکار می‌کنین؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود: من نرفته بودم که بخوام برگردم، همه ما همین‌جاییم، هستیم. و با چشم اشاره می‌کند به کسانی که دورم حلقه زده‌اند. دوباره چهره‌های بهشتی‌شان را نگاه می‌کنم. سمت راستم، محسن حججی نشسته و دستم را در دستش گرفته. دستم را فشار می‌دهد و با لهجه نجف‌آبادی قشنگش می‌گوید: عجب کاری کردی پِسِّر! بگی نگی مثل خودم شدی. آرام و بی‌رمق می‌خندم: هنوز مونده تا به پای شما برسیم. کنارش، عبدالله پولادوند، با آن چهره محجوب و دوست‌داشتنی‌اش نشسته و آرام می‌گوید: شبیه منم هست. محسن قوطاسلو، سمت دیگرم نشسته و می‌خندد: دیدی این دفعه ما اومدیم پیشت آقا آرمان؟ سجاد زبرجدی آرام می‌زند به بازوی محسن قوطاسلو: جای آقا آرمان کنار دست خودمه. دوباره به چهره حاج قاسم نگاه می‌کنم. بدون این که چیزی بپرسم، حاج قاسم جوابم را می‌دهد: ما کشوری که براش خون دادیم رو رها نمی‌کنیم. هرشب میایم توی خیابونا گشت می‌زنیم؛ مخصوصا الان که اوضاع یکم بهم ریخته ست. هر خیابون، هر کوچه، دست یکی از ماست. هوای مردم رو داریم تا اوضاع آروم بشه. محسن قوطاسلو، جمله حاج قاسم را تکمیل می‌کند: حاج قاسم خودش ما رو تقسیم کرده بین محله‌ها و فرماندهی‌مون می‌کنه. محسن حججی، دوباره آرام دستم را می‌فشارد: تا حاج قاسم فهمید گیر افتادی، من رو فرستاد که بیام کمکت. بعدم خودش و چندتا از بچه‌ها رسیدن بالای سرت. سرخوش از حس آرامشی که دارم و دردهایی که التیام گرفته‌اند، نگاه تشکر‌آمیزم را روانه می‌کنم به سمت حاج قاسم. حاج قاسم دست می‌کشد میان موهایم: فکر کردی من نیروهای بسیجی و مخلص رو توی میدون تنها می‌ذارم؟ چشمانم پر می‌شود از اشک شوق و زمزمه می‌کنم: این دو سال خیلی دلتنگ‌تون بودم حاجی... خوب شد اومدین... یک نفر دارد از دور می‌دود به سمت‌مان. حسین یوسف‌الهی ست. بالای سرمان می‌ایستد و می‌گوید: حاجی، آقا مرتضی جاویدی کارتون داره... -آقا مرتضای شیراز؟ فرمانده گردان والفجر؟ -آره حاجی... گفت به داد شاهچراغ برسید... لحن حاج قاسم، محکم و قاطع شد: بهش بگو مقاومت کنه، الان میام. همه از جا بلند می‌شوند، جز حاج قاسم که هنوز سر من را روی پایش نگه داشته. می‌گویم: من چی؟ من باید چکار کنم؟ حاج قاسم پیشانی‌ام را می‌بوسد: دو روز دیگه صبر کن... خود آقا اباعبدالله میان میارنت پیش ما. سرم را از روی پایش برمی‌دارد و از جا بلند می‌شود. هرچه از من فاصله می‌گیرد، درد و سرما بیشتر به تنم برمی‌گردد. می‌گویم: حاج قاسم صبر کن... نرو... دستش را برایم تکان می‌دهد و درحالی که می‌دود، فریاد می‌زند: دو روز دیگه صبر کن آقا آرمان. ما همین دور و بریم... 🔰🔰🔰 پ.ن: مگه شهید می‌میره؟🙂🌱 http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از راه سوم
🔰سومین نشست از رویداد گفت‌وگو محور "فاطمه‌ای که نمی‌شناسیم" 💬با موضوع "روایت فاطمه سلام الله علیها در اجتماع" 🎙با حضور سرکار خانم دکتر طیبی نویسنده و پژوهشگر تاریخ اسلام و مدیر دانشنامه زن مسلمان مجری کارشناس: سرکارخانم صادق‌زادگان 🗓یکشنبه، ۱۰ دی ماه، ساعت ۱۹ 📍از طریق لینک https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=43221 ┈┈••✾••┈┈ 💠راه سوم ⏩@rahesevvom
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت79 مامور سرش را تکان داد و زیر لب تشکر کرد. از اتاق تشریح بیرون آمد و به نامه خودکشی دختر فکر کرد؛ نامه‌ای به زبان عربی که پلیس در خانه‌اش پیدا کرده بود. در نامه، خطاب به پسری دانیال نام، نوشته بود که بعد از رفتن او، دیگر نمی‌داند چطور باید زندگی کند. نوشته بود تنها کسی که در تمام دنیا دوستش داشت دانیال است که حالا دیگر نیست و تحمل نبودنش سخت‌ترین کار دنیاست. نوشته بود بدون دانیال دلیلی برای زندگی ندارد؛ اصلا جهان برایش بدون دانیال، خسته‌کننده و ترسناک است، خالی ست. نوشته بود تمام آینده خودش را در کنار دانیال فرض کرده بود و حالا بدون او آینده‌ای در برابرش نمی‌بیند. پیامی روی صفحه تلفن همراه مامور ظاهر شد. کسی نوشته بود: خودشه. دی‌ان‌ای و مشخصاتش با چیزی که ما داریم مطابقت داره. مامور نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. کارش تمام شده بود. آریل، شهروند بریتانیا که دولت گرینلند با نام جعلیِ آرورا می‌شناختش، بامداد یکم آوریل، خودش را در اقیانوس اطلس غرق کرده بود. *** شش ماه بعد(سپتامبر ۲۰۳۲)، تل‌آویو، فلسطین اشغالی وقتی کف دست گالیا روی حسگر و عنبیه چشمش مقابل اسکنر قفل بیومتریک قرار گرفتند، قلبش تندتر از همیشه تپید. هیچ‌وقت این در را با این روش باز نکرده بود. همیشه لازم بود مئیر از داخل بازش کند. چشمان گالیا مانند کودکی به انتظار جایزه می‌درخشیدند. چراغ سبز قفل که چشمک زد و در با صدای تیک آرامی باز شد، سرتاسر بدن گالیا از هورمون سروتونین و دوپامین لبریز شد. انگار که در یک رویای شیرین غوطه‌ور بود، در اتاق را هل داد و قدم به آن گذاشت. اتاق حالا فراخ‌تر و زیباتر از پیش به نظر می‌رسید؛ شاید چون از مئیر و هرچیزی که به او مربوط می‌شد پاک شده بود. صندلی و مبل‌های کهنه مئیر را عوض کرده بودند. وسایل شخصی‌اش را برده بودند، و خود مئیر هم مرده بود. گالیا چند قدم جلوتر رفت و یک نفس عمیق کشید. حتی دیگر بوی تند و تهوع‌آور مئیر هم با تهویه از اتاق بیرون رفته بود. گالیا با سر برافراشته در اتاق قدم برداشت و اجازه داد صدای تق‌تق پاشنه‌های کفشش در اتاق بپیچد. حس کرد حتی صدای برخورد پاشنه‌هایش با زمین هم پرطنین‌تر از همیشه است؛ شاید چون حالا دیگر به عنوان معاونی که قرار است جواب پس بدهد به اتاق نیامده بود؛ آمده بود که ریاست کند. اینجا حالا اتاق گالیا بود؛ اتاق خود خودش. اتاق رئیس کل موساد. اولین رئیس زن موساد. دستش را روی تمام وسایل اتاق کشید؛ روی رایانه، قفسه‌ها، مبل‌های راحتی، صندلی، میز ریاستش و تابلویی که نامش بر آن نوشته شده بود: گالیا لیبرمن، رئیس کل. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi