eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله کتاب دختران آفتاب خیلی زیباست... بنده هم خیلی این کتاب رو دوست داشتم اتفاقاً یک بار که رفته بودیم مشهد و در حرم امام رضا علیه‌السلام بودم خوندمش.
پیام یکی از مخاطبان عزیز: 💬سلام و عرض ادب خانم شکیبا در رابط با کتاب شهید رقیه محمودی خواندم فاصله بین مان زیاد است بیشتر از آنچه که بخواهم ببینم و حس کنم. گویا طفلی شدم که تازه توانسته گردن بگیرد. زندگی‌نامه شهدا را که میخوانم، هیچ وجه اشتراکی پیدا نمیکنم،هیچیی. همین نگران ترم میکند. نگران از دیر شدن. بعضی موقع‌ها مینشینم با خودم فکر میکنم که خب الان من یک پرونده قطوری دارم که کسی جز خدا حوصله خواندنش را ندارد،شاید با پادرمیان چندتایی از عزیزان نزد خدا و تخفیف جزئی، خدا مُهر شهادت را زیر این پرونده قطور بزند. ولی بگوید:«این پرونده رو بزارید دم دست، این یکی بندم یکم بگیر نگیر داره.» از اینکه دست از پا خطا کنم میترسم. از اینکه کاری کنم که خودم نفهمم میترسم. از اینکه کاری کنم که پشیمان نشوم میترسم. از اینکه نزد خدا، عزیز نشوم میترسم. از اینکه خدا پشیمان شده که اگر، این مهر شهادت را زده باشد، میترسم. از اینکه الکی بروم، میترسم. میگویم بیا نیمه پُر لیوان نگاه کن، خدا حواسش است.ولی زمانی که برای من حواسی نمانده چه کنم... دلخوشم... دل خوش به اینکه شاید پایین پرونده من هم، جوهر کلمه شهادتی خشک شده باشد. نمیدانم، شاید... این متن و دلنوشته‌ای که مینویسم و خدمتتان ارسال میکنم، متنی است که برایم عزیز است، از عمق دلم است و قلم مغزم. خودم در آن دخیل نیستم. صرفا برای شما ارسال کردم که گویا حس میکنم درکم میکنید یا نمیدانم شاید ما از شما عقب تر باشیم ... متشکرم از ارسال کتاب شهید رقیه محمودی تحسین برانگیز است عالی 🌿🌿🌿 سلام عزیز فاصله همه ما با شهدا زیاد است اما همین میل به رفتن، همین میل به شهدایی شدن را اگر حفظ کنید، شما را می‌رساند... ذکر می‌خواهد. یاد شهدا نباید کمرنگ شود. باید همیشه یادمان باشد که مقصدمان کجاست...
پیام یکی از مخاطبان عزیز: 💬سلام خانم شکیبا. من تازه الان پیام شما در رابطه با شهید رقیه محمودی خوندم هنوز هم داستانش رو نخوندم .ولی میدونید خیلی وقت بود حالم خوب نود و نیست نمیدونم چرا به هر چی چنگ میندازم درست نمیشه کارم جور نمیشه نمیدونم چه اتفاقی افتاده برام.. خودم رو گم کردم در بین این هیاهوی زندگی بین این دنیا و خودم گیر کردم و گم شدم حس میکنم قلبم مرده است چیزی داخلش جا نمیگیره اونقدر سر گردان هستم که نمیدونم باید چه کنم و کجا برم .. اما امشب اشنا شدن با این شهید برام خیلی جالبه و یک نشونه هستش چرا که منم مثل خودتون عاشق پیدا کردن زنان شهدا هستم اما من امکاناتم از قدیم تا الان کم بوده و جای نداشتم و الان که متوجه شدم کسی مثل خودم هست کور سوی امیدی در دلم روشن شده امیدوارم ک بتونم راهم رو پیدا کنم .. لطفا برام دعا کنیدد زیاد ... رمان هاتون هم عالیه 🙏🙏 🌿🌿🌿 سلام عزیز یاد شهدا مثل یک هوای تازه ست وقتی که دنیا راه تنفس ما رو بسته. شهدا چون زنده هستند، دستشون بازه و قدرت تاثیر در این جهان رو دارند...و بارها گره از کار افراد مختلف باز کردند... شاید باز کردن گره از کار افراد، این نباشه که مشکل اون ها حل بشه... بلکه کمک می‌کنند با اون مشکل کنار بیایم. شهدا حال دل رو خوب می‌کنند چون خودشون حالشون خوبه. و ما رو به یاد مقامی میندازند که خدا برای ما در نظر گرفته و باید بهش برسیم. قطعا این خواست خود شهید رقیه محمودی بود که شما بشناسیدش تا حالتون خوب بشه... چقدر خوشحالم از اینکه می‌بینم این شهید یادش در این کانال زنده شده و دل‌ها رو زنده کرده....
سلام عزیز بله چشم، به تدریج...
سلام بزرگوار سلامت باشید خیلی هم عالی، می‌تونید از متن‌هایی که قبلا در کانال گذاشتم یا در آینده خواهم گذاشت کمک بگیرید. این سایت هم مرجع خوبی هست البته فقط برای این که سرنخ دستتون بیاد...و البته، اسم بعضی از شهدا رو هم نداره: http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/ShohadayeZanList.aspx
سلام بزرگوار سپاسگزارم بابت وقتی که گذاشتید و لطفی که دارید. بله اصفهانی هستم کتاب مناسب برای نوجوان هم در این سایت معرفی شده که می‌تونید استفاده کنید: https://namaktab.ir/category/age-category/teen/
سلام بزرگوار خواهش می‌کنم راستش خیلی کار خوبی هست اما بنده متاسفانه شرایطش رو ندارم. نرم‌افزاری هم نمی‌شناسم متاسفانه شرمنده
سلام ببخشید بزرگوار، حجم پیام‌ها بالاست واقعا پاسخگویی به همه پیام‌ها سخته، شما به بزرگی خودتون ببخشید و حلال کنید
سلام خوش بحالتون که امید دارید میشه برید. من امسال کارم شده باز کردن سامانه سماح و حسرت خوردن و اشک ریختن... هعی‌.. ان‌شاءالله بتونید برید... براتون دعا می‌کنیم به شرطی که اگر رفتید به اسم دعام کنید...هم بنده و هم اعضای کانال رو
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 84 من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم. می‌خواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم. شاید توی راه از این‌جا هم رد می‌شدیم و توی یکی از رستوران‌های این‌جا نهار می‌خوردیم. حتماً از این‌جا و بافت سنتی‌اش خوشش می‌آمد. مطهره طرح‌های سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش می‌شد فهمید. برای کنگره‌های میدان امام و نقش‌های لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطف‌الله ذوق می‌کرد. معمولا کیف و لباس‌هایش هم طرح‌های سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوه‌ای با طرح بته‌جقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره... دست می‌کشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی هم‌زمان بیایند به ذهنم. از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره می‌اندازد و مطهره ذهنم را می‌برد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم می‌آید. کمیل از پله‌های پشت‌بام پایین می‌آید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. می‌خندد و می‌گوید: - این‌جا خیلی قشنگه! بعد نگاهی به صورت درهم من می‌کند و جدی می‌شود: - تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهره‌ست یا چون خودشه؟ سوالش مثل پتک کوبیده می‌شود توی سرم. سرم درد می‌گیرد. تشنه‌ام؛ پس مرصاد کجاست؟ کمیل ادامه می‌دهد: - این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت. نگاهم می‌رود به سمت آلاچیق‌ها و دونفری که آن‌جا نشسته‌اند. سر هردوشان در گوشی‌ است. فکری به ذهنم می‌رسد. به میثم پیام می‌دهم: -ماشینشون رو پنچر کن. جواب می‌آید: - چندتا؟ می‌نویسم: - دوتا لاستیک جلویی. - رو تخم چشام! خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آن‌ها منتظر مامور تخلیه می‌ماندیم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 85 - بیا عباس. آب! مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم می‌دهد. چقدر یخ است! چند جرعه می‌نوشم و بی‌ملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی می‌کنم. سرحال‌تر می‌شوم. حس می‌کنم الان از روی سرم بخار به هوا می‌رود. هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد می‌شود و از کاروانسرا بیرون می‌رود. با چشم مرد را دنبال می‌کنم که می‌رود روی یکی از نیمکت‌ها، نزدیک آلاچیق‌ها می‌نشیند. زیر لب به مرصاد می‌گویم: - فکر کنم اومد! و برای میثم پیام می‌دهم: - اون که نشسته روی نیمکت‌ها، حواستون بهش باشه! به مرصاد می‌گویم: - پاشو بریم! هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشده‌ام که میثم از بی‌سیم داخل گوشم می‌گوید: - اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه! می‌گویم: - یکی از بچه‌هاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو می‌دیم، شمام اونو داشته باشید. و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. زودتر از دوتا تروریست می‌رسیم به پارکینگ. طوری کنار یکی از ماشین‌ها می‌ایستیم که انگار ماشین خودمان است. تروریست‌ها می‌رسند به خودروشان و می‌بینند پنچر شده است. یک نفرشان خم می‌شود و بعد می‌نشیند روی زمین: - وای! این برای چی پنچر شد؟ دیگری تکیه می‌دهد به کاپوت ماشین و اخم می‌کند: - یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده می‌زند: - تف به این شانس. زاپاسم نداریم! اسلحه‌ام را درمی‌آورم؛ مرصاد هم. به مرصاد چشمکی می‌زنم و تنهایی می‌روم جلو: - داداش مشکلی پیش اومده؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi