🏴 همرزمان حسین علیهالسلام | امام حسن عسکری و برادران امام...
▪️رهبرانقلاب: «امام حسن عسکری (علیهالسلام) حزب طرفدار خود را نزدیک خودش میداند و میفرماید که میان ما و شما خویشاوندی نزدیک است. یعنی قوموخویش درجهی یک هستیم، مثل پدر و فرزند، مثل برادر؛ و مؤمن برادر مؤمن است! یعنی ارتباط میان دو مؤمن، پیوند برادریِ پدر و مادری است، نه برادریِ ناتنی. مراد از مؤمن کیست؟ آن کس که دنبال راه امام عسکری(علیهالسلام) است، این همان ارتباط مستحکم تشکیلاتی است میان امام و پیروانش.» ۱۳۹۶/۱۰/۵
🔁 بازنشر به مناسبت شهادت امام عسکری علیهالسلام
💻 @Khamenei_ir
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 ترانهٔ Someone from the Heavens
ترانهٔ انگلیسی «کسی از آسمونها»
دومین آهنگ Vetr از آلبوم «پناهگاه (Shelter)»
#عید_بیعت و سالگرد آغاز امامت #امام_زمان ارواحنا فداه مبارک💚
مهشکن🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 سلام دوستان عزیز.☺️ با توجه به نزدیک بودن #عید_بیعت و آغاز امامت امام ز
سلسله مطالب #آخرین_امید با موضوع #امام_زمان ارواحنا فداه در ادیان دیگر که مطالعه ش در عید بیعت خالی از لطف نیست.
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
اتاق را نگاه میکنم. ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است.
اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!
چهره کبودش ترس را داد میزند؛ انگار که فرشته مرگ با وحشتناکترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد.
چشمان از حدقه بیرون زدهاش خیرهاند به من.
یک ترکش گلویش را پاره کرده و میتوانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم.
دوباره عق میزنم و سرم را به چارچوب در تکیه میدهم. سرم گیج میرود از این منظره و بوی افتضاحش.
کسی که پشت بیسیم است هنوز دارد صدایش میزند:
وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمیدی؟)
باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد که اینطور بو گرفته است؛ اما نمیدانم چرا هنوز متوجهش نشدهاند.
اینجا جای ماندن نیست. همین موقعهاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش.
کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده.
این یعنی نامرد همه خمپارههایش را ریخته روی سر بچههای ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملکالموت امانش نداده است.
قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته.
زیر آوارهای کنار پنجره، دوتا پا میبینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی میکشم. این باید کمکتیراندازش باشد.
خمپارهانداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروههای تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد.
قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده، درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین.
نگاه حسرتآمیزی به آب میاندازم و با زبانم، لبهای خشکم را کمی تَر میکنم. تشنهتر شدهام.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
کسی که پشت بیسیم است، هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد برای زدن.
دوست دارم بیسیم را بردارم و به کسی که پشت بیسیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همانطور که به زودی همهتان میروید.
این را نمیگویم؛ اما خم میشوم و بیسیمش را برمیدارم، همراه چند خشاب پُری که دارد.
دوباره از بوی بد جنازه عق میزنم. وحشتناک است و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
باید از همین دیوار خراب شدهی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد.
***
هیچکس جرات نداشت بیاید سمتم. تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود.
فکر وحشتناکی درون سرم وول میخورد و مثل کرم داشت مغزم را میجوید.
هرچه یادم میآمد به چه آسانی از دستشان دادهایم، سرم بیشتر درد میگرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم میآمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند.
حتی نکرده بودند از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی!
همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم:
- اه!
و دیگر صدایم درنیامد. همه میدانستند روی مرز انفجارم که نمیآمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمیکنم: حاج رسول.
خودش هم مثل من عصبانی بود و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی.
آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد میزد گفت:
عباس بیا کارت دارم!
دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را میخوردیم. نشست و گفت بنشینم.
راستش رویم نمیشد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم.
باید بیشتر حواسم را جمع میکردم. چطور نفهمیدم؟
حاج رسول فکرم را خواند:
تقصیر تو نبود. حفره داریم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
همان فکری که داشت مثل کرم مغزم را میخورد، سرم را انقدر داغ کرد که میخواست منفجر شود.
نفسم بند آمد. همه دردم را در چشمانم ریختم و به حاج رسول نگاه کردم.
حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کمپشتش کشید و به زمین خیره شد:
نمیدونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش میکنم انشاءالله.
بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد:
تو حدست چیه؟
یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛ اما هنوز قطعی نبود. میترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لبهایم.
حاج رسول گفت:
بگو ببینم تو هم مثل من فکر میکنی یا نه؟
لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم:
موساد!
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید.
چه همبستگی شومی بود میان دشمنان عبری و عربیمان!
بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف میزند.
پرسیدم:
خب حالا چکار کنیم؟
- اینایی که بهت میگم بین خودمون دوتا میمونه، فعلاً هیچکس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه.
سرم را تکان دادم و حاج رسول ادامه داد:
خب، من به بچههای برونمرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش میشن و ضدتعقیب میزنن. پرونده رو مختومه اعلام میکنم؛ ولی میخوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچههای برونمرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. میخوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیکتر میشیم.
تا ته حرفش را خواندم. باید شال و کلاه میکردم و میرفتم...اما نمیدانستم دقیقا کجا.
تا هرجایی که سمیر و ناعمه میرفتند. قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه یا هرجایی که لازم بود.
همان هم شد که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛ اما ناعمه ماند.
من اما هنوز بیخیالش نشدهام. بالاخره یک روز پیدایش میکنم و حسابش را پس خواهد داد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 134
***
- آب داری؟
قمقمهاش را میگیرد سمتم. آن را روی هوا میقاپم و درش را باز میکنم.
حامد انقدر تند در جاده خاکی میراند که آب از کنار قمقمه میریزد میان ریشهایم و فقط چند قطرهاش میرسد به زبان و حلقم.
آخرش هم انقدر تکان میخوریم که از خیر نوشیدن آب میگذرم.
خیلی زور دارد اینجا نزدیک شهادت باشی، بعد در اثر پریدن آب ته گلویت خفه شوی و بمیری!
قمقمه را به حامد برمیگردانم. یاد عاشورای سال گذشته افتادهام؛ آن روز هم از حامد آب گرفتم.
در یکی از حاجرهای نزدیک حرم ایستاده بود، کنار کلمن آب. آن روزها هنوز فقط دورادور میشناختمش و رفیق نشده بودیم.
پوست صورت و گردنش بدجور زیر آفتاب سوخته بود و از شدت نور آفتاب، ابروهایش در هم رفته بودند. سایهبان نزدیکش بود؛ اما نمیدانستم چرا زیر سایهبان نایستاده بود.
با خودم گفتم این دیگر چه دیوانهای ست؟
آن روز هم تشنه بودم و تمام تنم خیس عرق بود. حس میکردم الان است که واقعاً تبخیر شوم و بروم هوا. تمام سلولهایم فریاد میکشیدند و آب میخواستند.
چندبار کشیده شدم به سمت کلمن آب، اما هربار چشمم از دور میافتاد به درخشش گنبد حضرت عباس علیهالسلام زیر نور خورشید و خجالت میکشیدم.
با خودم میگفتم روز عاشورا حتماً کربلا همینقدر گرم بوده است دیگر...
همان وقت دست حامد را مقابلم دیدم؛ با یک لیوان آب خنک. انقدر خنک که دور لیوان پلاستیکی بخار گرفته بود.
گنگ نگاهش کردم. چند روز بود که رفته بودم توی نخش، شاید او هم همینطور بود؛ اما هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودیم.
لبخند زد:
بفرمایید برادر. خسته نباشی.
به لبهای خشکش نگاه کردم که سفید شده بودند و وقتی خندید، خون افتادند.
گفتم:
خودتون چی؟
باز هم یک لبخند محو زد:
بفرما، آب نطلبیده مراده.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi