🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 167
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس میکنم؛ انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند.
دستی از پشت سر، دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد و محکم فشار میدهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود. صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 168
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد و من دست خالی. یک نفر محکم داد میزند:
علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام، خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده، دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند. تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت، با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین. از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛ هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید.
دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
فعلا بیهوشه داره تو گذشته سیر میکنه😕
بسم الله
امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلاماللهعلیها.
این هدیه برای من و اعضای گروه انارهای چریک خیلی ارزشمنده.
با سپاس فراوان از استاد محترم آقای واقفی و سرکار خانم آقابابایی که زحمت ارسال هدیه رو بر عهده داشتند.🌿🌷
#فاطمه_شکیبا
#فرات
دوستان من الان باید برم جایی، انشاءالله بعد از این که برگشتم به سوالاتی که فرستادید پاسخ میدم.
سلام
سعی کنید کمکم کتاب خوب رو جایگزین گوشی کنید.
باور کنید لذتش بیشتر از گوشیه.
زمان کار کردن تون با گوشی رو محدود کنید، مثلا گوشی رو در اختیار پدر یا مادر قرار بدید و بگید غیر از ساعت خاصی که تعیین کردید گوشی رو بهتون ندن.
دو سه روز اولش فقط سخته.
برای هدف هم، فکر کنید!
به جهان فکر کنید، به جایگاهتون توی جهان، به جایی که ازش اومدید، جایی که درش هستید و جایی که قراره برید...
فکر کردن کار خیلی مهمیه، عبادتیه که فراموش شده.
قرآن رو مطالعه کنید و فکر کنید.
هدف رو پیدا میکنید.
مهشکن🇵🇸
سلام قدم اول مطالعه زیاد در زمینه مبانی دینی و شناخت درست و دقیق رسانه.
سلام
بعد از مطالعه، باید دیگه خودتون و مهارتهاتون رو شناخته باشید
با توجه به استعداد و مهارت هاتون اقدام به فعالیت کنید🙂