eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 309 جنگ است دیگر؛ بی‌رحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستی‌ات را به باد می‌دهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو می‌گیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خوانده‌اید یا نه... در جنگ فقط یک لحظه کافی ست برای بی‌برادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازه‌عروس‌ها. نمی‌توانم حامد را این‌جا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمی‌دارد و پیکرش را من. به کمیل می‌سپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم می‌اندازم؛ الان است که تمام استخوان‌هایم زیر بار غمش خرد بشود. کمرم و سینه‌ام تیر می‌کشد از درد؛ دردِ بی‌برادری. حامد را کنار دیوار می‌گذارم و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بی‌هوش را از زمین برمی‌دارم. بشیر آرام ناله می‌کند. در دلم التماس می‌کنم: - حداقل تو زنده بمان... زمین انگار ناهموارتر از قبل است و دستان من ضعیف‌تر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده. نفسم تنگی می‌کند و من بی‌توجه به سرفه‌های مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن از حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس. مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی می‌شود و بشیر را که در آمبولانس می‌گذاریم، رستم به راننده می‌گوید: - صبر کن، یه شهید هم داریم... و با این جمله انگار دوباره از درون می‌شکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد. خودم دوباره پیکر سردش را روی دوش می‌اندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم می‌شود. کمیل دستش را سر شانه‌ام می‌زند: - یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم می‌‌شه! دوست دارم سرش داد بزنم که این را بارها گفته‌ای و هنوز تمام نشده. و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمی‌آمد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 310 صدای نفس زدن کمیل را می‌شنوم که پشت سرمان می‌آید. حامد را که به آمبولانس تحویل می‌دهم، کمیل با پشت دست عرق از پیشانی می‌گیرد و با چشمانی که نگرانی را داد می‌زند می‌گوید: - آقا شمام برید عقب! چشمانم بیش از همیشه درشت می‌شود و بلند می‌گویم: - چرا؟ حامد شهید شده، نمی‌شه منم برم. - دستور حاج احمده. همین الان بهم گفت. جانشین آقا حامد هست. شارع‌النهر هم پاکسازی شده دیگه. از حالات صورتش و از لحن گفتارش می‌توان فهمید یک جای کار می‌لنگد. می‌پرسم: - خود حاج احمد بهت گفت؟ - آره، بی‌سیم زدم شهادت آقا حامد رو اطلاع دادم. بهم گفتن سریع من و شما هم بریم عقب. توضیحی ندادن. کلافه و سردرگم، به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم و آب پاکی را روی دستم می‌ریزد که باید برگردم؛ اما نمی‌گوید چرا و همین عصبانی‌ام می‌کند. چاره‌ای نیست. همراهِ حامد بودن خوب است؛ اما از دور شدن از معرکه جنگ ناراضی‌ام. داخل آمبولانس می‌نشینم و خودم را جمع می‌کنم. یاد حرف کمیل می‌افتم وقتی که خودم مجروح شده بودم: - رزمنده‌ها اگر ببینن نیروهای ایرانی زخمی شدن، روحیه‌شونو می‌بازن... حالا فکر کن آن نیروی ایرانی، حامدی باشد که بمب انرژی ست و با لبخندهایش، شوخی‌هایش، روضه خواندنش و شجاعتش، روحیه تزریق می‌کند در جان رزمنده‌ها. آن وقت شهادت چنین کسی می‌شود کابوس... چفیه مشکی‌ای که دور سرش بسته است را باز می‌کنم و آن را روی صورتش می‌اندازم؛ اما خیلی زودتر از آن که فکر می‌کردم، دلم برای چهره‌اش تنگ می‌شود... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عذرخواهم... این کانال رو ندارم و نمی‌تونم نظری بدم. @takrang1 @Nojavan_Khamenei این دوتا کانال‌های نوجوانانه خوبی هستند.
نظرات شما 😔💔
مه‌شکن🇵🇸
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 ❗️راه‌آهن رضاخان🤔 🛑قضیه‌ی ساخت راه‌آهن که شمال را به جنوب و
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 🧐 ⁉️چرا انقلاب ما نسبت به قیام‌های دیگر دنیا بیشتر عمر کرده و آیا امکانش نیست که انقلاب ما از بین برود؟ 🤔 🛑"برای همه چیز می‌توان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد، اما شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است؛ آن‌ها هرگز بی‌مصرف و بی‌فایده نخواهند شد." چرا؟ "زیرا فطرت بشر در همه‌ی عصرها با آن سرشته است." مگر می‌شود شعارهایی مثل "آزادی، اخلاق، معنویت، عدالت، استقلال، عزت، عقلانیت و برادری" کهنه و بی‌مصرف شود؟ این شعارها "هیچ‌یک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دوره‌ای بدرخشد و در دوره‌ای دیگر افول کند." این شعارها مربوط به همه‌ی انسان‌ها و همه‌ی دوران‌ها و عصرهاست."هرگز نمی‌توان مردمی را تصور کرد که از این چشم‌اندازهای مبارک دل زده شوند." بله؛ "هرگاه دل‌زدگی پیش آمده از رویگردانی مسئولان از این ارزش‌های دینی بوده است و نه از پایبندی به آن‌ها و کوشش برای تحقق آن‌ها." عامل مهم طول عمر انقلاب ما همین پایبندی به شعارهای سرشته با فطرت بشریت است و یقینا انقلاب ما تا زمانی عمر خواهد داشت که ما پایبند به این شعارهای جهانی و ارزش‌های انسانی و اسلامی باشیم. شرط حفظ این انقلاب و ادامه دار شدن آن این است که هم مردم و هم ‌مسئولین، پای شعارهایی که ابتدای انقلاب دادند بایستند و تلاش کنند تا خداهم وارد میدان شود و مارا طبق وعده‌ی خودش نصرت کند. 📖بریده‌ای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب) 🔺قسمت‌هایی که در گیومه قرار گرفته بریده‌ای از بیانیه گام دوم انقلاب است. ⚠️ ⚠️ ۶۹ 🇮🇷 🔥 http://eitaa.com/istadegi
📚 📗 ✍️تدوین و تحقیق: عزت شاهی از مبارزان دوران انقلاب اسلامی است که در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجه‌های روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان جان نه چندان سالم (اما زنده) به در برد و خود را به پیروزی انقلاب رساند. او که چند صباحی خود از برنامه‌ریزان و مجریان نظام نوپای جمهوری اسلامی بود، در این گذرگاه نماند و ترجیح داد فقط نظاره‌گر وقایع سال‌های بعد و آثار آن باشد. عزت با بیان خاطراتش در این کتاب، بی‌هیچ واهمه و تعارفی بسیاری از جریان‌ها و شخصیت‌های مطرح سیاسی تاریخ معاصر را به چالش کشیده است. خاطرات و تحلیل‌های او به دور از هر پسند این و آنی و بی‌ملاحظه نسبت به منافع و ضررهای شخصی و شخصیتی و جناحی و حزبی و فقط به زعم او برای ایفای وظیفه در قبال تاریخ بیان شده است. 📖 سلول‌های جدید به سبک آمریکایی و در ابعاد ۲×۲/۵ متر ساخته شده بود و همه سلول‌های اوین تک نفری بود و هیچ وقت دو نفر را در یک سلول می‌انداختند مگر در موارد استثنا مثلاً دو نفر اعدامی را در یک سلول قرار می‌دادند. هر سلول یک توالت فرنگی، یک دستشویی کوچک با شیر آب سرد و گرم و هواکش کوچک داشت. هواکش کار نمی‌کرد و اگر بادی به آن می‌خورد حرکت می‌کرد. در بالای دیوار سلول پنجره مشبک با میله‌های آهنی قرار داشت که با توری مسدود شده بود. این پنجره مجرای تابش نور به داخل سلول بود. فقط حدود ۲ ساعت در صبح به سلول‌ها آفتاب می‌تابید. https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 311 *** خسته‌ام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزور تا دمشق. خستگی‌ام، از جنس خستگیِ کسی ست که پنجاه کیلومتر پیکر رفیق شهیدش را به دوش کشیده باشد؛ داغ شهادت رفیقش را به دوش کشیده باشد و در دریای یک مجهول بزرگ دست و پا زده باشد. چرا در چنین موقعیت حساسی به من گفتند برگرد؟ وقتی گفتند یک‌سره باید بروی دمشق و نمی‌توانی میان راه توقف کنی، پایم را کردم توی یک کفش که باید حامد هم همراهم بیاید. نگذاشتم ببرندش معراج شهدای تدمر. آوردمش معراج شهدای دمشق؛ جایی که بتوانم خودم غسلش بدهم. من و کمیل با هم قرار گذاشته بودیم هرکدام زودتر شهید شدیم، دیگری آن که شهید شده را غسل بدهد و کفن کند و در خاک بگذارد. یک بار که با کمیل کل‌کل راه انداخته بودیم سر این که کدام یکی زودتر شهید می‌شود، کمیل میان خنده‌هایش گفت: - اصلا اومدیم و مفقودالاثر شدم. اونوقت به گردنت می‌مونه، دماغت می‌سوزه. و کمیل سوخت. طوری سوخت که نشد غسلش بدهم. چیزی نمانده بود از کمیل. سوخته بود. - دماغ تو هم سوخت! کمیل این را می‌گوید و برایم زبان در می‌آورد. او که نمی‌فهمد حال من را... دینش ماند به گردنم و حسرتش به دلم. فقط توانستم خودم در خاک بگذارمش و تلقینش بدهم... اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا کمیل بْنَ رسول... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ...؟(بشنو و بفهم کمیل فرزند رسول، آیا تو بر آن عهدی که با آن از ما جدا شدی هستی؟) عجب سوالی بی‌معنایی! کمیل سوخته بود و عهدش را نشکسته بود، آن وقت من از او می‌پرسیدم پای عهدت هستی یا نه؟! پرسیدن داشت این سوال؟ کمیل سرش می‌رفت و قولش نه. پای عهدش با من هم ایستاده است هنوز. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 312 - بابا جان، شهید که غسل نداره. سرم را بلند می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سرخِ مش باقر. صدایش شکسته‌تر از همیشه است و حتی انگار لهجه مشهدی‌اش هم مثل قبل بامزه نیست. با گفتن این جمله دوباره اشک راه باز می‌کند روی صورتش. تازه وضو گرفته است و آب از دستانش می‌چکد. سعی می‌کنم بغضِ صدایم به چشم نیاید و می‌گویم: - می‌دونم، ولی حالا که شرایطش هست می‌خوام غسلش بدم. آهی از ته دل می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: - باشه بابا جان. ولی کاش صبر می‌کردی نیروهاش بیان. - نمی‌شه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده. مش باقر راه می‌افتد به سمت نمازخانه و من فقط صدای هق‌هق گریه و زمزمه‌های نامفهومش را می‌شنوم و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص می‌دهم. سرم را می‌اندازم پایین که دیگر چشمم به کسی نیفتد. نمی‌خواهم کسی بپرسد حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سخت‌ترین کار دنیاست. می‌خواهم فقط به حال خودم بگذارندم. این که چرا گفته‌اند بیا دمشق هم این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک می‌زند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز می‌کند. منتظر حاج احمد نشسته‌ام بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که می‌شنوم، زیرچشمی در را نگاه می‌کنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛ اما نیست. انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم. دوباره آرنجم را می‌گذارم روی زانویم و سرم را میان دستانم می‌گیرم. چشمم می‌افتد به کیسه‌ای که در آن وسایل حامد را گذاشته‌اند. چیز زیادی همراهش نبود، یک گوشی نوکیای قدیمی، یک قرآن جیبی، یک ساعت مچی و یک مهر تربت. غیر از این‌ها، بی‌سیم و اسلحه‌اش بود که تحویل دادم و لباس‌ها و چفیه‌اش که هنوز همراه خودش است. کیسه می‌لرزد و می‌دانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مهارت کمک‌های اولیه در حدود مقدماتی‌ش برای همه افراد لازمه. چون هیچ‌کس نمی‌دونه در آینده در چه موقعیت‌هایی قرار می‌گیره و چه اتفاقاتی ممکنه براش بیفته. البته امیدوارم هیچ‌وقت بهش نیاز پیدا نکنید.
سلام. شخصیت حامد رو ESFP فرض کردم. اما درباره ظاهرش، همون هست که اعضا گفتند. بله درسته... سپاس از نظرات شما
سلام بر خلاف تصور عموم، در این رشته درباره مسائل سیاسی روز بحث نمی‌شه؛ بلکه درباره فلسفه سیاست، حقوق بین‌الملل، تاریخ سیاست و... صحبت می‌شه و البته تاثیر نهاد حکومت رو بر جوامع بررسی می‌کنه.
سلام قوانین مربوط به دیه، همه دقیقا در قرآن نیستند و با کمک روایات ائمه اطهار علیهم السلام، از قرآن استنباط شدند. درباره حکمت و علت احکام اسلامی، ما نمی‌تونیم قطعی بگیم که علتش اینه ولاغیر بلکه ممکنه حکمت‌هایی داشته باشه که ما متوجهش نباشیم. شاید یکی از علل این مسئله، این باشه که مرد نان‌آور خانواده ست(کاری به موارد استثنا نداریم) و زن پناه عاطفی هست. در نتیجه با قصاص مرد، یک خانواده از نان‌آورش محروم می‌شه و باید این خسارت جبران بشه. همچنین، در قرآن اشاره شده که برای قصاص، مرد در برابر مرد و زن در برابر مرد باید قصاص بشن. اما اشاره نشده که مرد در برابر زن چطور قصاص بشه. از اونجایی که دیه کامل زن، نصف مرد هست، اینجا باید ما به التفاوتش پرداخت شه. یعنی یک زن به قتل رسیده و شما بجای گرفتن دیه یک زن با مثلا قیمت x، دارید یک مرد با دیه ۲x رو قصاص می‌کنید. البته دقت کنید اولا همیشه دیه زن نصف مرد نیست و این فقط درباره دیه کامل هست، و دوما دیه به معنای ارزش جان یک انسان نیست چون ارزش جان انسان‌ها، چه زن و چه مرد، بی‌نهایته. دیه فقط به منظور جبران بعضی خسارت‌های مالیِ از دست دادن یک شخص هست.
سلام ممنونم بابت این که برای نوشته‌های بنده وقت می‌ذارید. بله، تا حد زیادی به شخصیت‌های دختر رمانم شبیه هستم و برای همین همه مثل هم شدند (که این نشون‌دهنده ضعف در شخصیت‌پردازی هست). البته من چاقو حمل نمی‌کنم چون جرم هست و توصیه هم نمی‌کنم این کار رو بکنید. اما داشتن مهارت دفاع شخصی برای یک مسلمان واقعا لازمه؛ مخصوصاً دخترها. این که یک قربانی باشیم یا یک نجات‌یافته، به تفکر، تصمیم یا عملکرد خودمون ربط داره. من نجات‌یافته بودن رو انتخاب می‌کنم نه قربانی بودن رو. (حالا برداشت نکنید که هرکس بهتون چپ نگاه کرد باید کتکش بزنید😐، نجات‌یافته بودن معمولاً از راه فرار به دست میاد نه درگیری.)
مه‌شکن🇵🇸
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 ⁉️چرا انقلاب ما نسبت به قیام‌های دیگر دنیا بیشتر عمر کرده و
🥀بسم الرب الشهداء🥀 🌓 🧐 🛑 به طور مثال، یکی از ابعاد زنده بودن انقلاب ما این است که "همواره دارای انعطاف و آماده‌ی تصحیح خطاهای خویش" با غلط‌گیر "است". یعنی قرار نیست انقلاب، مثل یک دیکتاتور عمل کند. اگر تشخیص بدهد که جایی در تصمیمات خود خطایی کرده، حتما در صدد اصلاح برمی‌آید؛ مثل قضیه‌ی کنترل جمعیت که از اواسط دهه‌ی هفتاد به بعد باید متوقف می‌شد و حتی رهبر انقلاب صراحتا فرمودند که این اشتباه بود‌. خب، کجای دنیا سراغ دارید که رهبر یک نظام سیاسی با شجاعت تمام بیاید علنی به اشتباه سیتمی نظام در موردی خاص، اعتراف کرده و حتی از خدا طلب مغفرت کند؟ این نگاه نوسازی، دوباره‌سازی و بازسازی را در موارد زیادی می‌توانیم مشاهده کنیم. البته نه هر تغییری، بلکه تغییری که متکی به اصول باشد؛ اصولی مثل شایسته‌سالاری و عدالت‌. این یعنی انقلاب ما "به نقدها حساسیت مثبت نشان می‌دهد و آن را نعمت خدا و هشدار به صاحبان حرف‌های بی‌عمل می‌شمارد اما به هیچ بهانه‌ای از ارزش‌هایش به بحمدالله با ایمان دینی مردم آمیخته است، فاصله نمی‌گیرد." 📖بریده‌ای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب) 🔺قسمت‌هایی که در گیومه قرار گرفته بریده‌ای از بیانیه گام دوم انقلاب است. ۶۹ 🇮🇷 🔥 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 313 کیسه می‌لرزد و می‌دانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است. از وقتی شهید شد تا الان، هرجا آنتن داشته‌ایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بی‌صدا گذاشته‌ام. قبل از این که شهید شود هم یکی دوباری با خانواده‌اش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خش‌داری که دائم قطع و وصل می‌شود، چیزی به دست نمی‌آوری. خانواده حامد را نمی‌شناسم؛ اما مطمئنم میان خانواده‌اش هم همین‌قدر دوست‌داشتنی بوده و این را هم می‌دانم که بعد از شهادت پدرش، او ستون خانواده‌شان بوده. برای همین است که می‌ترسم به آن نوکیا دست بزنم. صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد می‌کشد که: - بدبخت شدی؛ حالا می‌خوای به خانواده‌ش چی بگی؟ دست می‌برم به سمت موبایل؛ نمی‌دانم دست من لرزان‌تر است یا موبایل که دائم ویبره می‌رود. دستم را روی دکمه قرمزش نگه می‌دارم و گزینه خاموش شدن را انتخاب می‌کنم. صدای ویبره قطع می‌شود و نفس راحتی می‌کشم؛ هرچند می‌دانم بالاخره می‌فهمند. این را مطمئنم که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانواده‌اش بدهد، من نیستم. خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچه‌شان و هربار می‌خواستم بروم جلو و در بزنم، در چندقدمی در خانه متوقف می‌شدم. با تمام وجودم از خدا می‌خواستم ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام می‌داد؛ اما بعد یادم می‌افتاد حاج حسین هم رفته است. آخر سر هم مرصاد نجاتم داد و این بار را از روی دوشم برداشت. مجید را می‌بینم که وارد حیاط می‌شود. حالت صورتش گنگ و پریشان است و انگار دنبال کسی می‌گردد؛ اما نمی‌داند چه کسی. چشمانِ گود رفته‌اش دودو می‌زنند و شاید حتی کمی تلوتلو می‌خورد. از جا می‌پرم و جلو می‌روم: - مجید! مجید! با همان نگاه گیجش برمی‌گردد به سمتم: - هان؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 314 و انگار تازه متوجه من می‌شود که کمی به خودش می‌آید: - اِ! آقا حیدر! شمایید؟ بازویش را می‌گیرم: - آره. حاج احمد رو می‌دونی کجاس؟ لبخند کج و کوله‌ای می‌زند و انگار سوالم را نشنیده است که می‌گوید: - آره آره... با خودتون کار داشتم... از خشم نفس عمیقی می‌کشم و بازویش را تکان می‌دهم: - منو ببین! می‌گم حاج احمد کجاست؟ تازه به خودش می‌آید. چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید: - نمی‌دونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمی‌شه سوریه بمونید. جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم می‌پیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بی‌پاسخ. صدایم بالاتر می‌رود: - یعنی چی؟ چی می‌گی؟ خود حاجی کجاست؟ مجید که از صدای فریادم ترسیده است، به سختی آستینش را از پنجه‌ام بیرون می‌کشد و به لکنت می‌افتد: - چیزه... نمی‌دونیم. گم شده! - مگه بچه‌س که گم شده؟ سیدعلی... - سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن می‌اومدن دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمی‌دونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست... دستم در هوا می‌ماند و با دهان باز، چندثانیه خیره می‌شوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید: - یعنی... - یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و... ادامه‌اش را لازم نیست بگوید. اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جدایی‌طلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگی‌ات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حتماً به دوستتون بگید که اگر کسی که کتک خورده، آسیبی ببینه یا شکایت بکنه، پای شما گیر هست و حتی دیه یا مجازات داره. درگیری فقط و فقط و فقط برای وقتی هست که جان یا آبروتون در خطر باشه. اگر کسی متلک انداخت، بهترین پاسخ براش بی‌توجهی هست.
سلام اولا: کنترل نگاه برای همه سخته و طبیعی هست؛ پس ناراحت نباشید. دوما: به خودتون تلقین نکنید که نمی‌تونید. مشکل رو برای خودتون بزرگش نکنید. سوم: قبل از مواجهه با نامحرم، یک نفس عمیق بکشید، بسم الله بگید و ذکر یا خیر حبیب و محبوب رو تکرار کنید چندبار. و به خودتون بگید که اونم یه آدم معمولی هست و دلیلی نداره موقع مواجهه باهاش دست و پاتون رو گم کنید.
📚 📘 ✍️نویسنده: کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)، یکی از مبارزان زن پیش از انقلاب، به ذکر خاطرات و جان‌فشانی‌هایش در راه انقلاب می‌پردازد تا به همگان یادآوری کند که مردان تنها مبارزان این عرصه نبودند و زنانی هم بودند که زنانه بر سر اعتقادات و آرمان‌هایشان جنگیدند تا این پیروزی را نصیب مردم ایران کنند. طاهره دباغ که به او لقب مادربزرگ انقلاب را داده‌اند، از شاگردان آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی بود و با جامعه روحانیت مبارز همکاری داشت. در سال ۱۳۵۳ و پس از دو بار بازداشت توسط ساواک با کمک محمد منتظری و با پاسپورت جعلی از کشور خارج شد. وی و دخترش رضوانه میرزا دباغ، در خاطراتشان از زندان به شکنجه‌های شدید توسط ساواک اشاره کرده‌اند. 📖 شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد طاقت‌فرسا و جانکاه بود. https://eitaa.com/istadegi