eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
592 ویدیو
79 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
انبوه حدس‌های شما که خیلی زودتر برای بنده فرستاده بودید و من گذاشته بودم این قسمت منتشر کنم. آفرین، معلومه باهوش هستیدا...👏 پ.ن: مسعود یکی از شخصیت‌های خط قرمز هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ۱. احتمالا کلیپ در ایران پر شده، که هیچ ایرادی نداره و خیلی از دوستان افغانستانی در ایران فعالیت می‌کنند به اشکال مختلف. این که کلیپ در ایران ساخته شده باشه چیزی از اهمیتش کم نمی‌کنه. ۲. این که دختران افغانستانی نگران ایران باشند کاملا طبیعیه. ایران مرکز محور مقاومته و پشتیبان کشورهای مظلوم منطقه. اگر ایران آسیب ببینه شیرازه مقاومت از هم می‌پاشه. ۳. اگر روی آمریکا مانور داده شده، بخاطر اینه که ریشه مشکلات افغانستان، دخالت آمریکا ست و همین طالبان هم سوغاتی امریکا بود برای افغانستان. ضمن این که مضمون کلیپ این بود: گول ظاهر دلسوز آمریکا رو نخور، ما فریب خوردیم به این روز افتادیم.
HamedZamani-FatehanAseman.mp3
12.8M
🇮🇷✨ با یاریِ خداوند، فاتحان آسمانیم...💪✨ 🎤حامد زمانی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #خط_مقدم 📔 ✍️ نویسنده: #فائضه_غفارحدادی ✍️ #نشر_شهید_کاظمی 👈برای ما دیگر چندان ت
دیروز فرصت نشد درباره شهید حسن طهرانی مقدم چیزی بنویسم. و اصلا من رو چه به نوشتن درباره این انسان بزرگ؟ فقط باید بگم، حسن طهرانی مقدم یکی از ابرمردهای تکرارنشدنی تاریخه. و ای کاش توی تمام عرصه‌ها، فقط یکی دونفر مشابه ایشون داشتیم. کاش تفکر و سیره طهرانی مقدم بین همه ما تکثیر بشه... همت بلند، خلاقیت، خستگی‌ناپذیری، و از همه مهم‌تر توکل... ما برای رسیدن به ایران قوی، به تفکر طهرانی مقدم نیاز داریم... پ.ن: حتما کتاب رو بخونید. فوق‌العاده انگیزه‌بخش و آموزنده ست.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 32 دکتر و افرا ه
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 33 سریع همه پرتره‌های بی‌صورتی که به تازگی سعی کرده‌ام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون می‌کشم و به سمت مسعود دراز می‌کنم. مسعود، نقاشی‌ها را از دستم می‌قاپد و باز می‌کند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم می‌ریزد. نقاشی‌ها را تند و تند رد می‌کند. چشم مسعود به نقاشی‌هاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. تلاش می‌کنم برای گرفتن واکنش: می‌تونین پیداش کنین؟ دوباره نگاهش کشیده می‌شود به سمت صورت من؛ موشکافانه‌تر: خبر می‌دم. خداحافظ. *** نمی‌دانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشسته‌ام و بی‌هدف، سایه‌های دور تصویر را پررنگ و کم‌رنگ می‌کنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کم‌جانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا. افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس می‌خواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمی‌کند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش بوده برای فرار از مشکلات. هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمی‌شود. برای همه پرتره‌های بی‌صورتش چشم کشیده‌ام؛ ولی نمی‌دانم کدام‌شان حیدر است و نمی‌دانم اصلا هیچ‌کدام شبیه حیدر شده‌اند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاه‌قلم‌ها نگاهم می‌کنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد. انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظه‌ام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوان‌سوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش می‌کند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، می‌خواهم به بندش بکشم تا فرار نکند. احساس خوبی به این خوش‌شانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچ‌کس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش می‌رود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی می‌گرفتم و همان‌جا بی‌خیال ماموریت می‌شدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟ - سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟ آوید این‌ها را با صدای بلند می‌گوید، وارد می‌شود و چراغ را روشن می‌کند. نور چشممان را می‌زند. آوید چادرش را از سر باز می‌کند و می‌اندازد روی تختش. مقنعه‌اش را از سر درمی‌آورد و موهای فرفری‌اش، پخش می‌شوند دور سرش. می‌زند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟ افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده می‌کند و دوباره فرو می‌رود توی کتاب‌هایش. آوید می‌ایستد بالای سر من: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟ سری به ناامیدی تکان می‌دهم و پرتره‌ها را مقابلش می‌گذارم. آوید نگاهی گذرا به همه‌شان می‌اندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو کمال‌الملک جان! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا