eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
551 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: وای مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... داستان کوتاه بادام تلخ؛ ☣️بازخوانی مسمومیت‌های اخیر در مدارس ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ویژه ⚠️به زودی در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام زیارتتون قبول حق🙂
سلام با این که به هم مرتبط‌اند ولی لازم نیست به ترتیب خونده بشن. فقط رفیق و خط قرمز هستند که پشت سر هم‌اند.
سلام استفاده از مطالب معرفی شهید کانال، ترجیحا با ذکر منبع هیچ اشکالی نداره.
سلام ویرایش جدید شهریور.
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: وای مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... داستان کوتاه بادام تلخ؛ ☣️بازخوانی مسمومیت‌های اخیر در مدارس ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ویژه ⚠️به زودی در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 1 -سلام عمو. خوبی؟ چطوری؟ -سلام دورت بگردم. تو خوبی دختر قشنگم؟ -ممنون. عمو... -جانم؟ -می‌شه فردا بیای مدرسه ما؟ جشنه، نمایش داریم. -قربونت برم، حتما میام ان‌شاءالله. حالا یه بوس بده ببینم... *** چندتا نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم که: فقط برای دو ساعت ذهنت رو خالی کن. جای پارک نبود؛ نیم‌ساعت تاخیر باعث شده بود والدین دیگر کوچه را با خودروهاشان پر کنند. پیاده شدم و قدم تند کردم به سمت کوچه مدرسه‌شان. قبل از این که بپیچم داخل کوچه، یک آمبولانس آژیرکشان راهم را بست و راه باز کرد به سمت کوچه. ترس در سینه‌ام خزید. تندتر رفتم؛ پشت سر آمبولانس. منتظر بودم مسیرم از آمبولانس جدا شود؛ ولی نشد. او هم مقصدش مدرسه بود انگار. به چندمتری مدرسه که رسیدم، سیاهی جمعیت جلوی مدرسه پاهایم را خشکاند. حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. نفسم گرفت. چند سرفه خشک از حلقم درآمد. راه باقی مانده را هروله کردم و پشت سر آمبولانس که مردم برایش کوچه باز می‌کردند، به سمت مدرسه دویدم. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... چشم چرخاندم که ببینمش. جیغش بر همهمه غالب شده بود و کم‌کم همه داشتند به سمتش برمی‌گشتند. ماسک زده بود و شال مشکی‌اش داشت از سرش می‌افتاد. باز هم نفسم تنگ شد؛ اما لبم را گزیدم که سرفه‌ام را خفه کنم. کسی در سرم داد زد: چکار می‌کنی رسول؟ انقدر کاری نکردی که پای مسمومیت به مدرسه حسنا هم باز شد... جوابش را دادم که: هیچ سالی مثل امسال از خودم کار نکشیده‌ام. مشکل یکی دوتا نیست. از آمبولانس جلو افتادم. حیاط مدرسه مثل صحرای محشر بود. دخترکان دبستانی هرکدام افتاده بودند یک گوشه و بعضی سرفه می‌کردند. مقنعه از سر بعضی‌ها افتاده بود و بالای سر هر چند نفرشان، یک مادر یا یک معلم، بطری آب به دست ایستاده بود. دنبال حسنا گشتم؛ یا دنبال مادر و پدرش. میان دخترهای توی حیاط ندیدمشان. وقتی به ساختمان مدرسه نزدیک‌تر شدم، بوی بادام تلخ زد زیر بینی‌ام. ریه‌ام درهم مچاله شد و از شدت سرفه، خم شدم روی زانوهایم. سرم پر شد از صدای سرفه و خس‌خس. صدای جیغ. صدای گریه. سرم گیج رفت. به آخر دنیا رسیدم؛ به آن قسمتی که همه می‌میرند. -عمو... عمو رسول! صدای علیرضا از گرداب مرگ بیرونم کشید. یک دستم را به کمرم گرفتم و سرم را بالا آوردم تا ببینمش. خودش بود، پدر حسنا. میان سرفه‌های خشکم، پرسیدم: حسنا کجاست؟ قد راست کردم. ترس و پریشانی سر تا پای علیرضا را پر کرده بود؛ و بیش از همه چشمانش را. روی پاهایش بند نبود. دهانش را باز و بسته می‌کرد و نمی‌دانست چه بگوید. بلندتر گفتم: حسنا کجاست؟ -حالش بد شده... اشاره می‌کند به سمت ورودی ساختمان مدرسه. دنبالش می‌دوم و می‌پرسم: چرا خودت حالت بد نشده؟ -نمی‌دونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچه‌ها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمی‌دونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس. -مامانش کجاست؟ 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راه سوم
زن در آيينه‌ی قرآن ✳️ بررسی آیاتی از قرآن کریم با موضوع "زنان" 🔹با گذری بر "اندیشه قرآنی مقام معظم رهبری" 🗓در ماه مبارک رمضان 🔻بررسی موضوعات: 💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی) @rahesevvom
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 1 -سلام عمو. خو
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 2 -نمی‌دونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچه‌ها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمی‌دونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس. -مامانش کجاست؟ -کنار حسناست. حالش خوبه. شما خوبین؟ -آره... خوبم... قبل از این که وارد ساختمان مدرسه شویم، حسنا را روی برانکارد بیرون آوردند. تندتر دویدم و سرفه‌هایم را قورت دادم که حسنا نترسد. روی صورت کوچک و قشنگش یک ماسک شفاف و بدریخت گذاشته بودند. خودم را رساندم به برانکاردش و صدایش زدم: حسنا... دخترم! چشمانِ قشنگش نیمه‌باز بود. ماسکش بخار گرفت. لب‌های کوچکش را تکان می‌داد و صدایش را در هیاهو نمی‌شنیدم. چقدر شبیه حسین بود، شبیه وقت‌هایی که تن حسین دیگر نمی‌کشید جانش را همراهی کند و چند روزی می‌افتاد روی تخت. انگار حسین از پشت چشمان حسنا داشت نگاهم می‌کرد، داشت می‌گفت بساط این بازی‌ها را زودتر جمع کن رسول! بلند گفتم: نترس عمو، زود خوب می‌شی. باید زود خوب بشی و بیای که من نمایشت رو ببینم. باشه؟ پلک‌هایش را باز و بسته کرد؛ شاید زیر ماسک بخارگرفته‌اش خندید. نمی‌دانم، زود بردندش و مادرش هم همراهش بالای آمبولانس پرید. علیرضا گیج و سردرگم به من و آمبولانس نگاه می‌کرد و دست می‌کشید میان موهایش. گفتم: چکار می‌کنی؟ برو دنبالشون! با نهیب من، کمی خودش را جمع کرد و دنبال آمبولانس دوید. من اما باید می‌ماندم. بوی بادام تلخ کم‌کم داشت خودش را میان بادهای بهاریِ آخر بهمن گم می‌کرد و به ریه‌هایم مجال نفس کشیدن می‌داد. اولین بار وقتی این بو را حس کردم که دیگر کار از کار گذشته بود و داشتم یکی‌یکی علائم مسمومیت با سیانید را نشان می‌دادم. فاو بودیم. هواپیماهای صدام، گاز خردل و اعصاب و سیانید را مثل گرده‌های گل در هوا پخش می‌کردند. حسین به دادم رسید. شاید خودش هم آلوده شده بود؛ ولی مانده بود که به آلوده‌ترها کمک کند. یک چفیه خیس بسته بود به صورتش، میان رزمنده‌های دیگر می‌چرخید و پادزهر برایشان تزریق می‌کرد. حتما ماسکش را روی صورت یک نفر دیگر جا گذاشته بود... یک سیلی آرام زدم به صورتم: خودتو جمع کن. این فقط یه واکنش عصبیه... ببین... همه حالشون خوبه. همه حالشان خوب بود؛ فقط آشفته بودند. خطاب به یکی از دخترها که داشت می‌دوید سمت در مدرسه، داد زدم: بابا جون یه لحظه بیا! دختر برگشت سمتم. نه سرفه می‌کرد، نه حتی چشمانش قرمز شده بود. مردد و کمی ترسیده، چند قدم جلو آمد. مقابلش زانو زدم: اسمت چیه بابا؟ دستانش را برد پشت سرش و نگاهش را از صورتم گرفت. سرش را کمی به پایین خم کرد و گفت: بهار. -چه دختر گلی. کلاس چندمی؟ -دوم. لبخندی ساختگی زدم تا کم‌تر احساس خجالت کند. گفتم: واقعا؟ تو نوه من، حسنا رو می‌شناسی؟ چشمانش درخشیدند و سرش را کمی بالاتر گرفت: شما بابابزرگ حسنا هستین؟ -آره باباجون. می‌خوام بدونم چرا این اتفاق افتاده. کمکم می‌کنی؟ سرش را تکان داد و لبخند زد. دوتا از دندان‌های شیری‌اش افتاده بودند، مثل حسنا. گفتم: خیلی خب، می‌شه بهم بگی چی شد که اینطور شد؟ بهار با دست اشاره کرد به انتهای راهرو. گفتم: می‌شه منو ببری جایی که بو از اونجا پخش شد؟ راه می‌افتد به سمت جایی که اشاره کرده بود. یکی‌یکی از کلاس‌ها گذشتیم و رسیدیم به یک حیاط خلوت کوچک؛ با دری شیشه‌ای که از طریق میله‌های آهنی حفاظت می‌شد. در قفل بود؛ اما شیشه‌اش شکسته. از پشت شکاف شیشه، نگاهی به حیاط خلوتِ دو در دوی مدرسه انداختم. راه داشت به ساختمان‌های مجاور. گفتم: از اینجا شروع شد؟ -ما کلاسمون همین بغله. صدای شکستن شنیدیم. یهو دیدیم یه دود زردی اومد، بوی بد می‌داد. بچه‌ها جیغ کشیدن دویدن بیرون. حسنام حالش بد شد. -چه بویی می‌داد؟ بهار صورتش را جمع کرد: نمی‌دونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود. 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi