#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
بيرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قيافه
پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد!
اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها
شد و اولين و آخرين بار من.
اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد
مراقب امانتيهاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از
گلوي احدي پايين مي رفت؟
اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست باال مي رفت. عروسک
هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي
همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد
خونهمون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق
نداشتيم بدون اينکه يه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر
خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، باالخره مهر دهنش باز شد و
حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود.
- هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل
از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
- به کسي هم گفتي؟
يهو از جا پريد!
- نه به خدا! پيش خودمم خيلي باال و پايين کردم.
دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد.
- تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم...
با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم
- اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم...
گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانهاي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که
مادر علي خونهمون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کماالت
خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر
و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه
بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصال سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و
کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچهها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي
جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد...
- الحمدلله که سالمن...
- فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن...
- همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمت
و عاقبت به خيري بچههاست، دختر و پسرش مهم نيست...
همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به
شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه
به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا
نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي
کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچهها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي
بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر
بهانهاي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت.
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش
توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
- اين شوهر بي مباالت تو... هيچ وقت خونه نيست
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
- برگشته جبهه...
حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم
اصرار کنم براي شام بمونه. چهرهاش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در
ايستاد...
- اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حاللم کن بچه سيد، خيلي بهت بد
کردم...
ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار
عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد... خواب ديدم
موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو مي
کند و مي برد... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو
برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من
بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم...
- بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد...
و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم دنبالم دويد و چادرم رو کشيد...
- چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟
نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم پشتم ايستاد... اومد
جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون...
- برو...
و من رفتم...
احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم
کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن
جلوتر برم...
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
قسمت۶
دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش
دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش... به حدي فشار سنگين
بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم
حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن
شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون
پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بیسيم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش
برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق
شد. رفتم کليد آمبوالنس رو برداشتم... يکي از بچههاي س*پ*ا*ه فهميد... دويد
دنبالم...
- خواهر... خواهر...
جواب ندادم
- پرستار... با توئم پرستار...
دويد جلوي آمبوالنس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.
- کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش مي
کنن؟
رسما قاطي کردم...
- آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم
حلوا خورون مجروح ها...
- فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز الشه سوخته ماشين ها و جنازه
سوخته بچه ها هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... مالئک هم برن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
- بيت المال اون بچههاي تکه تکه شده ان، من هم ملک نيستم... من کسيام که
مالئک جلوش زانو زدن و پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از الشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه مالئک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده که هنوز مي
زدن... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم
🎋جوانان انقلابی
... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا ب
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
قسمت۸
وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد
خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران
قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم
سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصال باورم نمي شد!
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب،
مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج
دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زنيب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي
رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري
ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما
خواست خدا در مسير ديگهاي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
- ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو
سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر
کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
- هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول
کنه...
خيلي دلم سوخت...
- اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم
ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
- هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو
مي خواي... راضي به رضاي خدا باش...
گريهام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
- سالم دختر گلم! خسته نباشي...
با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
- ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم
نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟
ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
- از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
- تا نگي چي شده ولت نمي کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
- زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
- چرا اينطوري شدي؟
سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...
- اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که
من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حاال زحمت کشيدي...
رفت سمت گاز...
- راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من...
ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
- خيلي جاي بديه؟
- کجا؟
- سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.
- نه... شايدم... نميدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
- توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده
جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نميفهميدم چه خبره...
- زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...
پريد وسط حرفم... دونههاي درشت اشک از چشمش سرازير شد...
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
- به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا
برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي
تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
- بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش
کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟
براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي،
پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...
- يادته 2 سالت بود تب کردي...
سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم.
- پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...
التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش گرفته بود...
- خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود...
- برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.
و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو
ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز
اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و
تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد
کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...
- شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شما
اينقدر زحمت کشيد...
زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...
- و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان
شده...
نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين
دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو
ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم. هزار تا جواب مودبانه
در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي
همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم...
من رو به خونهاي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه
کوچيک جلوي در و حياط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانههاي سنتي
انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود.
همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛
اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم،
خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل
از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بالفاصله بهم خبر بده.
خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه عالمت سوال بزرگ...
- بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟!
دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در بيمارستان بود.
اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته
باشن، تا حدي که نماينده دانشگاه، شخصا يه دانشجوي تازه وارد رو به رئيس
بيمارستان و رئيس تيم جراحي عمومي معرفي کرد. جالبترين بخش، ريز اطالعات
شخصي من بود... همه چيز، حتي عالقه رنگي من! اين همه تطبيق شرايط و محيط با
سليقه و روحيات من غيرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چينش و انتخاب
وسائل منزل تا ترکيب رنگي محيط و گاهي ترس کوچيکي دلم رو پر مي کرد!
🎋جوانان انقلابی
... تـــا ایـــنـــکـــه وارد رخـــتـــکـــن اتـــاق عـــمـــل شـــدم ... رخـــتـــکـــن جـــدا بـــ
...#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
- اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديد
کردي؟ حاال مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد
خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي
ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر االن نري توي اتاق عمل
ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتي رو که پدر شهيدت برات مهيا
کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده.
شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم
رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم...
- بابا! تو يه مسلمان شهيد دختر مسلمان محجبه ات رو... من رو کجا فرستادي؟
آتش جنگ عظيمي که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله مي کشيد. چشم
هام رو بستم...
- خدايا! توکل به خودت! يازهرا دستم رو بگير...
از جا بلند شدم و رفتم بيرون. از تلفن بيرون اتاق عمل تماس گرفتم... پرستار از داخل
گوشي رو برداشت... از جراح اصلي عذرخواهي کردم و گفتم شرايط براي ورود يه خانم
مسلمان به اتاق عمل، مناسب نيست و... از ديد همه، اين يه حرکت مسخره واحمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي يه هدف درست از راه غلط جلو برم؛
حتی اگر تمام دنيا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قيمتي... چيزهاي باارزش
تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور باال گرفته بود. همه چيز به بدترين شکل
ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن
که يه موقعيت عالي رو از دست داده بودم، اساتيد و ارشدها نرفتن من رو يه اهانت به
خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضيح ميدادم فايدهاي نداشت. نميدونم نمي
فهميدن يا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بيمارستان هر دو من رو تحت
فشار دادن که اينجا، جاي اين مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نيست و بايد با
شرايط کنار بيام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار براي حل اين مشکل ارائه مي
کردم فايده اي نداشت. چند هفته توي اين شرايط گير افتادم... شرايط سخت و
وحشتناکي که هر ثانيهاش حس زندگي وسط جهنم رو داشت.
وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ ديگهاي شروع مي شد. مثل مردهها روي تخت مي
افتادم؛ حتی حس اينکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگيري ها با
من وارد خونه مي شد و بدتر از همه شيطان کوچک ترين لحظه اي رهام نمي کرد. در
دو جبهه مي جنگيدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر مي کرد! نبرد بر سر
ايمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود. يک لحظه غفلت يا اشتباه، ثمره و
زحمت تمام اين سالها رو ازم مي گرفت. دنيا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم باال
و پايين مي رفت. مي سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرين لحظه از ايمانم دفاع مي
کردم...
حدود ساعت 2 باهام تماس گرفتن و گفتن سريع خودم رو به جلسه برسونم...
پشت در ايستادم. چند لحظه چشمهام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحيم... خدايا به
فضل و اميد تو... در رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از
آدم بود. جلسه دانشگاه و بيمارستان براي بررسي نهايي شرايط، رئيس تيم جراحي
عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... يکي تندتر، يکي نرم تر، يکي
فشار وارد مي کرد، يکي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده
بودن و هر کدوم، لشکري از شياطين به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت
وسوسه و فشار و هر لحظه شديدتر از قبل...
پليس خوب و بد شده بودن و همه با يه هدف... يا بايد از اينجا بري يا بايد شرايط رو
بپذيري...
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
من ساکت بودم؛ اما حس مي کردم به اندازه يه دونده ماراتن، تمام انرژيم رو از دست
دادم...
به پشتي صندلي تکيه دادم.
- زينب! اين کربالي توئه چي کار مي کني؟ کربالئي ميشي يا تسليم؟
چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا...
- خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه،
نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدايا راضيام به رضاي تو!
با ديدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت
شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم...
و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم...
- اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حاال هم بهم مي
گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و
يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟
چند روز بعد هم البد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟!
چشم هام رو باز کردم...
- هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه.
سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم...
- يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و
التماس کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما
چنين آدمي رو دعوت کرديد... حاال هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين
مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم.
و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط
اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم...
- اين جلسه خيلي طوالني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به
نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران...
نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد...
- دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت
به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟
- اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
مله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره
شيطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون
و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس
مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصال نمي
فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما
اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين
مدت رو ريخته باشم دور.
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
- دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
- شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد.
- مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد.
خندهاش گرفت
- دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي
زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حاال که
حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم...
چند لحظه مکث کردم
- لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها
به زيرک بودن شهرت دارن، اصال دزدهاي زرنگي نيستن.
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد
- دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟
- کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش
گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
از جاش بلند شد...
- تا االن با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،
شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...
- چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهانهاي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم باال توي اتاق و روي تخت
وال شدم...
- بابا... مي دوني که من از تالش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره
و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه
آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...
همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد...
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ايران...
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت
صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
- چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟
- اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم
برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...