eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
211 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۰ مرا قبول میکنی؟😞 💠⁉️💠⁉️💠 🕌توی صحن،دو رکعت نماز شکر 📿خوندم و وارد شدم 🚶 👈هر قدم 👣 که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد 🔺تا لحظه ای که انگشت هام 🖐با شبکه های ضریح گره خورد 👈به ضریح چسبیده بودم ،انگار تمام دنیا 🌏 توی بغل من بود 👈🏻 دیگه حس غریبی نبود ✔️✔️✔️ شور و شوق و اشتیاق با عشقی💞 که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود 👈🏻در حالی که اشک😭 بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح 🕌محو شده بودم؛ 👈بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ⤵️ 💫اشهد ان لا اله الا الله 💫 💫اشهد ان محمد رسول الله 💫 💫اشهد ان علیا ولی الله💫 💫و اشهد ان اولاده حجج الله 💫 👈🏻ناگهان کنار ضریح🕌 غوغایی شد ... همه در حالی که بلند 🗣صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت ❣منو در آغوش 👨‍❤️‍👨 می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن 👈🏻خادم ها به زحمت💪 منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت ❣سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه⁉️ 👈🏻سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: ✨خدا✨ هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام🥀🥀 ✨🍁✨🍁✨ 🔸ادامه دارد....🔜🔸
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۱ 💍عقیق یمن 💎🔅💎🔅💎 👈وقتی این جمله رو گفتم : یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت😭 انگشترش💍 رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن💎 متبرک به حرم و ضریح امام حسین🕌 و حضرت ابالفضله 💍 انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد 🕊 اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار 👑زندگی من اینه که سرباز💂‍♀ سپاه اسلام و سرباز💂‍♀ پسر فاطمه زهرام 🥀 ☀خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم 🕌خارج شدم 👈🏻توی راه تمام مدت به 💍انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ✅ 👈🏻هدیه از طرف یه شهید🕊 و یه مجاهد فی سبیل الله ✨یعنی اهل بیت💫 تو رو بخشیدن و پذیرفتن ✅ تو دیر نرسیدی ❌ 👈🏻 حالا که به موقع اومدی✅ باید جانانه بجنگی⚔ و مثل حر و صاحب این انگشتر💍 باید با لباس شهدا🕊 به دیدار رسول خدا 💫و اهل بیت💫 بری 👈🏻این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ✅ 👈🏻برگشت 🚶به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام💯 اون رو پیدا کرده بودم 🌀❇️🌀❇️🌀 ادامه دارد....
🙁🏃🙁🏃🙁 📙۳۲ 💍عقیق یمن 💎🔅💎🔅💎 👈🏻در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم🚶می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم 🛌 آخرین شب زندگی من✅ 👈🏻من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا ✨سپرده بودم 👈🏻در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو✅ این وظیفه سخت رو انجام بدم 👈🏻چطور می تونستم برای امامم💫 بهترین سرباز 💂 باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود✅ 😭دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان🗡 این بار چون سر سفره امام زمان💫 نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها🌮 مسئول بودم ⛅️صبح و شبم شده بود درس خوندن📚 مطالعه و تحقیق کردن 📝 👈🏻اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از🍱 غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان💫 بود می ترسیدم با نشستن سر سفره ↪️ حق امامم رو زیر پا 👣 بزارم 👈غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ⁉️ از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو ✅ به اسلام و امامم💫 خدمت کرده باشم⁉️ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم⁉️ و ... 🌀🔆🌀🔆🌀 👈ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۴ ⭕️ترمز بریده ♨️⚡️♨️⚡️♨️ 👈🏻دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد📞 با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی🏃 👈🏻منم که حالم اصلا خوب نبود 🤒سلام کردم وگفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه‼️ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار 🚫 دوباره خندید 😊و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج❌ 👈در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش 🏃 پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟✅ 👈🏻همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن⁉️ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم 💯 👈🏻 اومدم برم بیرون که ادامه داد 🗣 👈🏻کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و🌏 مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی⁉️ همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن✔️ 👈🏻 یا از بیخ دلشون سیاه بوده 🖤 یا چنان گم شدن و اسیر شیطان 👹شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن 👈🏻باور کردن این مسیر درسته ✅ مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ❌ این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ⤵️ ببره جهنم🔥 یا ببره بهشت🌺 ♨️⚡️♨️⚡️♨️ 👈ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۵ ⭕️ترمز بریده 💢⚜💢⚜💢 👈🏻منتظر جوابم نشد⛔️ بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم✅ کشور من پر بود از مبلغ های وهابی👳 و جوان هایی که با جون و دل❤️ عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود✔️✔️✔️ باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش 🔪می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن✔ نه سپاه کفر❌ 👈🏻از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و🖊 قلم و📚 کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ⚔ 👈🏻 زمان زیادی نبود ⏳ یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود⬅️ به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ✅✅ 👈🏻خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم 🔁 غذا 🍛و خوابم رو کمتر کردم 🔻و تلاشم رو چند برابر🔺🔺🔺 👈به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت ⌛️یا بیشتر، بدون خواب💤 و استراحت یا با وجود مجروحیت🤕بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی⚔ ... 💢⚜💢⚜💢 🔵ادامه دارد ...🔜🔵
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۶ 🌊امواج بلا 🍀🌼🍀🌼🍀 👈🏻در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران🇮🇷 خیلی مطالعه کرده بودم 📖 👈خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات📝 خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی 😱ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ✅ 👈اما فکرش رو هم نمی کردم🤔 که با آغاز این حرکت، نبرد⚔ سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه 👈 هر لحظه، هجوم شیاطین 👹 رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر🔺می شد 👈شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه↩️ کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد🔆 👈🏻سنگ پشت سنگ 🔄اتفاق پشت اتفاق 🔄 👈🏻و اوج ماجرا ⬆️زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای 💵که میگرفتم قطع شد 😥حدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده 👪چند ماه با فقر زندگی کردم 👈🏻تنها یک قدم 👣با فقر مطلق فاصله داشتم غذا 🍛بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست📝 هم خط خورد❌ 👈🏻 بچه هایی که از وضعم خبر داشتن✔ دور هم جمع شدن 👥👥هر روز بخشی از غذاشون 🍛رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم 🛏 میزاشتن ♻️💯♻️💯♻️ 👈 ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۷ امواج بلا🌊 🔆♻️🔆♻️🔆 👈🏻وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن 💊که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ➕ گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم⁉️ پس چرا داری بیرونم می کنی⁉️ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه⁉️ حاجی هم گریه اش گرفته بود 😭 پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان 🏨زدم بیرون با اون حال رفتم حرم 🕌 به صحن که رسیدم 🕌دیگه نمی تونستم قدم از قدم 👣بردارم درد داشتم ... دلم سوخته بود 🖤 غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم ⚰می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید 🙏 بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم 🙏 جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود✅ قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران 🇮🇷بمونم ... . 👈🏻روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن😭 🔆♻️🔆♻️🔆 🔻ادامه دارد....🔜🔺
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۳۸ 🏴یا ابوالفضل ✨🔥✨🔥✨ 👨🏻‍⚕دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده 🔪 بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود 👈🏻سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که ⤵️ به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم❌ 👈🏻حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا 🔥می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها ✋🤚و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست 💯 توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن👥 و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم🗣 برام از کتابخونه و حرم🕌 کتاب میاوردن ... ✨🔥✨🔥✨
📙 ۳۹ 🏴یا ابالفضل😭 🔶🔹🔸🔷🔸🔹 👈🏻با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر 👨‍⚕گفت : نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده ❌ و داره با همون سرعت قبل برمی گرده ❤️دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش،حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا✨نکرده بودم 👈از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ ⚰تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری خدا رو شکرکه با ولایت علی بن ابیطالب💫 و عشق اهل بیت پیامبر💫 محشور میشی 👈🏻فشار شیاطین 👹سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند 🎯 👈🏻 خدا ✨کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ 👈🏻چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا⁉️ ... چرا⁉️ ... چرا⁉️ 🔶🔹🔸🔷🔸🔹 🔹🔸ادامه دارد ...🔜🔸
🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۴۰ 🏴یا ابالفضل💫 ❇️🔆❇️🔆❇️ 👈🏻از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن 🗡 👈🏻روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی 💊دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین 👹هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد 😭 👈🏻روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن 📖بخون الرحمن✨ بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد 👈آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین👹 به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان ✨ فبای آلاء ربکما تکذبان✨ آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ 👈آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان💫 منو ببخش می خواستم سربازت💂‍♀ باشم اما حالا کور و زمان از حرکت ایستاد ❇️🔆❇️🔆❇️ 👈ادامه دارد ...🔜👉
📙 ۴۱ 🕊فرشته مرگ 🕊☘🕊☘🕊 👈دیدم👀 جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی ✔️ دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی🔃 بر بدنم وارد می شد 👈خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشارزمانی بود که دست روی قلبم ❤️گذاشت هنوز الرحمن✨ تمام نشده بود 👈حاجی بهم ریخته بود دکترها 👨🏻‍⚕سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم👀 👈وحشت و ترس😱 از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوزدلم از آرزوی برباد رفته ام💨 می سوخت 👈🏻با حسرت به صورت خیس از اشکم😭 نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من😥 زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود 👈غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت😢 هنوز این جملات،کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت〽️ 👈🏻جوانی غرق نور💫 به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ🕊 گفت: امر کردند؛ بماند 👈🏻جمله تمام نشده،با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ✅ 🕊☘🕊☘🕊 👈ادامه دارد.. 📙 ۴۲ 🕊فرشته مرگ 🕊☘🕊☘🕊 👈🏻برگشت ... نفسش برگشت ... ✅ توی چشم های نیمه بازم دکتر👨🏻‍⚕ رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد: برگشت ⤵️ ضربان 〽️و نفسش برگشت 👈🏻هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ✔️ سخت بود اما دکتر👨🏻‍⚕ از روند درمان خیلی راضی بود 👈🏻چند هفته بعد از بیمارستان 🏨مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم 👈🏻منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن📚 رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس 👈🏻بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم👬 نفس تازه می کردم و راه می افتادم.🚶 👈🏻کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود✅ مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم 🕊☘🕊☘🕊 ♦️ادامه دارد...
📙 ۴۳ 🕊فرشته مرگ 🕊🌸🕊🌸🕊 👈🏻حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس❌ میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت 👈منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم 🚪و از لای در سرک می کشیدم 👀 استاد 👨‍🏫هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت 👈حاجی که برگشت با عصبانیت 😠گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. ✅ شما گفتی سرکلاس نه،نگفتی بیرون کلاسم نه 👈از حرف من، همه خنده شون گرفت 😂 حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد از فردا هماهنگ کرداساتید میومدن خوابگاه🏢 بهم درس می دادن 🏻 👈هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم،🚶 دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه📚 و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ✍ ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هس 🕊🌸🕊🌸🕊 👈ادامه دارد...🔜👉 💢🔆💢🔆💢 ⚡ظهورنور⚡: 🙁🏃🙁🏃🙁 📙 ۴۴ 👮من سرباز کوچک توام 💠💢💠💢💠 💌بعد از دو2⃣ سال برگشتم کشورم خدا چشم ها👀 و گوش های👂همه رو بسته بود نمی دونم چطور⁉️ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود❌ پدر و مادرم 👪که بعد از دو سال من رو میدیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند🍰🍱🥗 و چند نفر از علمای وهابی👳🏾 رو هم دعوت کردن 👈نور چشمی شده بودم 😇 دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ✅ 👈🏻من رو قهرمان،🏆الگو و رهبر فکری آینده جوانان 👱کشورم می دونستند ... 👈🏻نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود ❌ و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال2⃣ موقتا برگشته بود 👈🏻برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر👱🏻جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... 🕌 👈🏻وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند 👬 همه با تحسین و شوق به من نگاه 👀 می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... 👈🏻سالن پر بود از جوانان 👱و نوجوانان👱 15سال به بالا ... 💠💢💠💢💠 👈ادامه دارد...🔜👉 ☆●○•°☆●○•