🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۰
مرا قبول میکنی؟😞
💠⁉️💠⁉️💠
🕌توی صحن،دو رکعت نماز شکر 📿خوندم و
وارد شدم 🚶
👈هر قدم 👣 که نزدیک تر می شدم
حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛
بیشتر می شد 🔺تا لحظه ای که
انگشت هام 🖐با شبکه های ضریح گره خورد
👈به ضریح چسبیده بودم ،انگار
تمام دنیا 🌏 توی بغل من بود
👈🏻 دیگه حس غریبی نبود ✔️✔️✔️
شور و شوق و اشتیاق با عشقی💞 که داشت
توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود
👈🏻در حالی که اشک😭 بی اختیار
از چشم هام سرازیر می شد و
در آغوش ضریح 🕌محو شده بودم؛
👈بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو
تکرار می کردم ⤵️
💫اشهد ان لا اله الا الله 💫
💫اشهد ان محمد رسول الله 💫
💫اشهد ان علیا ولی الله💫
💫و اشهد ان اولاده حجج الله 💫
👈🏻ناگهان کنار ضریح🕌 غوغایی شد ...
همه در حالی که بلند 🗣صلوات می فرستادن
به سمتم میومدن و با محبت ❣منو
در آغوش 👨❤️👨 می گرفتن
صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن
👈🏻خادم ها به زحمت💪 منو از بین جمعیت
بیرون کشیدن و بردن
اونها هم با محبت ❣سر و صورتم رو می
بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
پسرم اسمت چیه⁉️
👈🏻سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
✨خدا✨ هویت منه ...
من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام🥀🥀
✨🍁✨🍁✨
🔸ادامه دارد....🔜🔸
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۱
💍عقیق یمن
💎🔅💎🔅💎
👈وقتی این جمله رو گفتم :
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته
بود
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت😭
انگشترش💍 رو از دستش در آورد و
دست من کرد و گفت: عقیق یمن💎 متبرک به
حرم و ضریح امام حسین🕌 و حضرت ابالفضله
💍 انگشتر پسر شهیدمه
دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد 🕊
اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
افتخار 👑زندگی من اینه که سرباز💂♀
سپاه اسلام و سرباز💂♀ پسر فاطمه زهرام 🥀
☀خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای
احترام از حرم 🕌خارج شدم
👈🏻توی راه تمام مدت به 💍انگشتر
نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
این یه نشانه است ✅
👈🏻هدیه از طرف یه شهید🕊 و یه مجاهد
فی سبیل الله ✨یعنی اهل بیت💫
تو رو بخشیدن و پذیرفتن ✅
تو دیر نرسیدی ❌
👈🏻 حالا که به موقع اومدی✅
باید جانانه بجنگی⚔
و مثل حر و صاحب این انگشتر💍 باید
با لباس شهدا🕊 به دیدار رسول خدا 💫و
اهل بیت💫 بری
👈🏻این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ✅
👈🏻برگشت 🚶به کشوری که بیشتر مردمش
وهابی هستند
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با
سختی تمام💯 اون رو پیدا کرده بودم
🌀❇️🌀❇️🌀
ادامه دارد....
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍ #قسمت۳۲
💍عقیق یمن
💎🔅💎🔅💎
👈🏻در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون
بگذارم🚶می تونه آخرین بار من باشه
و هر شب که به خواب میرم 🛌
آخرین شب زندگی من✅
👈🏻من هیچ ترس و وحشتی نداشتم
خودم رو به خدا ✨سپرده بودم
👈🏻در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت
چطور می تونستم به بهترین نحو✅
این وظیفه سخت رو انجام بدم
👈🏻چطور می تونستم برای امامم💫
بهترین سرباز 💂 باشم و این
نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود✅
😭دوباره لقمه هام رو می شمردم
اما نه برای کشتن شیعیان🗡
این بار چون سر سفره امام زمان💫
نشسته بودم
چون بابت تک تک این لقمه ها🌮 مسئول بودم
⛅️صبح و شبم شده بود درس خوندن📚
مطالعه و تحقیق کردن 📝
👈🏻اگر یک روز کوتاهی می کردم
یک وعده از🍱 غذام رو نمی خوردم
اون سفره، سفره امام زمان💫 بود
می ترسیدم با نشستن سر سفره ↪️
حق امامم رو زیر پا 👣 بزارم
👈غیر از درس، مدام این فکر می کردم که
چی کار باید انجام بدم ⁉️
از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو ✅
به اسلام و امامم💫 خدمت کرده باشم⁉️
چطور می تونستم بهترین سرباز باشم⁉️ و ...
🌀🔆🌀🔆🌀
👈ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۳۴
⭕️ترمز بریده
♨️⚡️♨️⚡️♨️
👈🏻دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ
زد📞 با خنده و حالت خاصی گفت:
سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی🏃
👈🏻منم که حالم اصلا خوب نبود 🤒سلام کردم
وگفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه‼️ولی
حاجی حالمم افتضاحه.
تو رو خدا سر به سرم نزار 🚫
دوباره خندید 😊و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم
یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج❌
👈در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش 🏃
پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟✅
👈🏻همون طور که سرش پایین بود پرسید:
این داعشی ها از کجا اومدن⁉️
فکر کردم سر کارم گذاشته
خیلی ناراحت شدم 💯
👈🏻 اومدم برم بیرون که ادامه داد 🗣
👈🏻کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و🌏
مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی
که اگر ازشون بپرسی⁉️ همه شون شعار
حقیقت خواهی سر میدن✔️
👈🏻 یا از بیخ دلشون سیاه بوده 🖤
یا چنان گم شدن و اسیر شیطان 👹شدن که
الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن
👈🏻باور کردن این مسیر درسته ✅
مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی
براشون نیست ❌
این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ⤵️
ببره جهنم🔥 یا ببره بهشت🌺
♨️⚡️♨️⚡️♨️
👈ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۵
⭕️ترمز بریده
💢⚜💢⚜💢
👈🏻منتظر جوابم نشد⛔️
بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
انتخاب با خودته پسرم✅
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی👳
و جوان هایی که با جون و دل❤️
عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن
حق با حاجی بود✔️✔️✔️
باید مانع از پیوستن جوانان کشورم
به داعش 🔪می شدم
باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام
بجنگن✔ نه سپاه کفر❌
👈🏻از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و🖊
قلم و📚 کتاب ها، سلاحم
باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ⚔
👈🏻 زمان زیادی نبود ⏳
یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،
ممکن بود⬅️ به قیمت گمراهی یک هموطنم
و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ✅✅
👈🏻خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع
کردم 🔁
غذا 🍛و خوابم رو کمتر کردم 🔻و
تلاشم رو چند برابر🔺🔺🔺
👈به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور
بشه چهل و هشت ساعت ⌛️یا بیشتر،
بدون خواب💤 و استراحت یا
با وجود مجروحیت🤕بی وقفه مبارزه کنه
تو هم باید پا به پای اونها بجنگی⚔
...
💢⚜💢⚜💢
🔵ادامه دارد ...🔜🔵
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۶
🌊امواج بلا
🍀🌼🍀🌼🍀
👈🏻در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران🇮🇷
خیلی مطالعه کرده بودم 📖
👈خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات📝
خونده بودم که چطور و در چه شرایط
وحشتناکی 😱ایستادگی کرده بودند
اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ✅
👈اما فکرش رو هم نمی کردم🤔 که با آغاز
این حرکت،
نبرد⚔ سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه
👈 هر لحظه، هجوم شیاطین 👹 رو حس
می کردم هجمه و فشاری که
روز به روز بیشتر🔺می شد
👈شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی
و از طرف دیگه↩️ کم کم مشکلات مختلف
شروع به خودنمایی کرد🔆
👈🏻سنگ پشت سنگ 🔄اتفاق پشت اتفاق 🔄
👈🏻و اوج ماجرا ⬆️زمانی بود که به خاطر یک
مشکل اداری، بیمه و شهریه ای 💵که
میگرفتم قطع شد
😥حدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت
خانواده 👪چند ماه با فقر زندگی کردم
👈🏻تنها یک قدم 👣با فقر مطلق فاصله داشتم
غذا 🍛بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده
می رسید که اسمم از توی لیست📝 هم
خط خورد❌
👈🏻 بچه هایی که از وضعم خبر داشتن✔
دور هم جمع شدن 👥👥هر روز
بخشی از غذاشون 🍛رو جدا می کردن
و یواشکی کنار تختم 🛏 میزاشتن
♻️💯♻️💯♻️
👈 ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۷
امواج بلا🌊
🔆♻️🔆♻️🔆
👈🏻وقتی بهم گفتن بهم ریختم ...
مسکن 💊که دردم رو آروم نمی کرد،
اینم بهش اضافه شد ➕
گریه ام گرفت ...
به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم⁉️
پس چرا داری بیرونم می کنی⁉️
کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه⁉️
حاجی هم گریه اش گرفته بود 😭
پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم
از بیمارستان 🏨زدم بیرون
با اون حال رفتم حرم 🕌
به صحن که رسیدم 🕌دیگه نمی تونستم
قدم از قدم 👣بردارم
درد داشتم ... دلم سوخته بود 🖤
غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه
آقا جونم، اگه قراره بمیرم ⚰می خوام
همین جا بمیرم
تو رو خدا منو بیرون نکنید 🙏
بگید منو بیرون نکنن
اشک می ریختم و التماس می کردم 🙏
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود✅
قول داده بودن اگر خوش خیم باشه
توی ایران 🇮🇷بمونم ... .
👈🏻روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن
و ختم امن یجیب گرفتن😭
🔆♻️🔆♻️🔆
🔻ادامه دارد....🔜🔺
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۳۸
🏴یا ابوالفضل
✨🔥✨🔥✨
👨🏻⚕دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد
گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی
رو جدا کرده 🔪
بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود
👈🏻سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ...
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که ⤵️
به جای صدای نفس کشیدن،
از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد
کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد
دیگه آب هم نمی تونستم بخورم❌
👈🏻حالم که خیلی خراب می شد یکی از
بچه های اهل نفس، برام مقتل و
روضه کربلا 🔥می خوند
لب های تشنه کودکان
حضرت ابالفضل که دست ها ✋🤚و چشمش
رو زدن ولی مشک رو رها نکرد
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا
نیست 💯
توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم
بچه ها میومدن👥 و درس ها مطالب
اون روز رو بهم یاد می دادن
باهاشون مباحثه می کردم🗣
برام از کتابخونه و حرم🕌 کتاب میاوردن ...
✨🔥✨🔥✨
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۳۹
🏴یا ابالفضل😭
🔶🔹🔸🔷🔸🔹
👈🏻با همه چیز کنار میومدم
تا اینکه دکتر 👨⚕گفت :
نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم
اون طور که باید به درمان جواب نداده ❌
و داره با همون سرعت قبل برمی گرده
❤️دلم خیلی سوخته بود
این همه راه و تلاش،حالا داشتم
با مرگ دست و پنجه نرم می کردم
در حالی که هیچ کاری برای خدا✨نکرده بودم
👈از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و
می گفتم: مرگ ⚰تقدیر هر انسانه اما
خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری
خدا رو شکرکه با ولایت علی بن ابیطالب💫
و عشق اهل بیت پیامبر💫 محشور میشی
👈🏻فشار شیاطین 👹سنگین تر شده بود
مدام یاس و ناامیدی و درد با هم
از هر طرف حمله می کرد
ایمانم رو هدف گرفته بودند 🎯
👈🏻 خدا ✨کجاست؟
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که
با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟
👈🏻چرا از روزی که شیعه شدم تمام این
مشکلات شروع شد؟
چرا⁉️ ... چرا⁉️ ... چرا⁉️
🔶🔹🔸🔷🔸🔹
🔹🔸ادامه دارد ...🔜🔸
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۴۰
🏴یا ابالفضل💫
❇️🔆❇️🔆❇️
👈🏻از هر طرف که رو می چرخوندم
از یه طرف دیگه، حمله می کردن 🗡
👈🏻روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود
دیگه هیچ مسکنی 💊دردم رو آروم نمی کرد
حمله شیاطین 👹هم سنگین تر شده بود و
زجرم رو چند برابر می کرد 😭
👈🏻روز های آخر دائم حاجی پیشم بود
به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
برام قرآن 📖بخون
الرحمن✨ بخون
از شدت درد و خشکی و زخم دهنم،
صدا از گلوم خارج نمی شد
👈آخرین راهی بود که برای نجات از
شر شیاطین👹 به ذهنم می رسید
فبای آلاء ربکما تکذبان ✨
فبای آلاء ربکما تکذبان✨
آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟
👈آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت
از شدت درد، نفسم بند اومد ...
آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد
امام زمان💫 منو ببخش
می خواستم سربازت💂♀ باشم اما حالا کور
و زمان از حرکت ایستاد
❇️🔆❇️🔆❇️
👈ادامه دارد ...🔜👉
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۴۱
🕊فرشته مرگ
🕊☘🕊☘🕊
👈دیدم👀 جوانی مقابلم ایستاده
خوشرو ولی جدی ✔️
دستش رو روی مچ پام گذاشت
آرام دستش رو بالا میاورد
با هر لمس دستش، فشار شدیدی🔃
بر بدنم وارد می شد
👈خروج روح رو از بدنم حس می کردم
اوج فشارزمانی بود که
دست روی قلبم ❤️گذاشت
هنوز الرحمن✨ تمام نشده بود
👈حاجی بهم ریخته بود
دکترها 👨🏻⚕سعی می کردن احیام کنن
و من گوشه ای ایستاده بودم و
فقط نگاه می کردم👀
👈وحشت و ترس😱 از شب اول قبر و
مواجهه با اعمالم یک طرف
هنوزدلم از آرزوی برباد رفته ام💨 می سوخت
👈🏻با حسرت به صورت خیس از اشکم😭
نگاه می کردم
با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من😥
زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود
👈غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست
حسرت بود و حسرت😢
هنوز این جملات،کامل از میان ذهنم
عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت〽️
👈🏻جوانی غرق نور💫 به سمتم میومد
خطاب به فرشته مرگ🕊 گفت: امر کردند؛ بماند
👈🏻جمله تمام نشده،با فشار و ضرب سنگینی
از بالا توی بدنم پرت شدم ✅
🕊☘🕊☘🕊
👈ادامه دارد..
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۴۲
🕊فرشته مرگ
🕊☘🕊☘🕊
👈🏻برگشت ... نفسش برگشت ... ✅
توی چشم های نیمه بازم دکتر👨🏻⚕ رو می دیدم
که با خستگی، نفس نفس می زد و
این جمله تکرار می کرد: برگشت ⤵️
ضربان 〽️و نفسش برگشت
👈🏻هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد
بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ✔️
سخت بود اما دکتر👨🏻⚕ از روند درمان
خیلی راضی بود
👈🏻چند هفته بعد از بیمارستان 🏨مرخص شدم
هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم
درست روی پا بایستم
👈🏻منم از فرصت استفاده کردم و
دوباه درس خوندن📚 رو شروع کردم
یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس
👈🏻بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن
لنگ می زدم
چند قدم که می رفتم می ایستادم👬
نفس تازه می کردم و راه می افتادم.🚶
👈🏻کنار کلاس، روی موکت،
پتو انداختم و دراز کشیدم
بچه ها خوب درس می دادن ولی
درس استاد یه چیز دیگه بود✅
مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم
🕊☘🕊☘🕊
♦️ادامه دارد...
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۴۳
🕊فرشته مرگ
🕊🌸🕊🌸🕊
👈🏻حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد
گفت: حق نداری بری سر کلاس❌
میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت
👈منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم
در رو باز گذاشتم 🚪و از لای در سرک
می کشیدم 👀
استاد 👨🏫هر بار چشمش به من می افتاد
یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش
می گرفت
👈حاجی که برگشت با عصبانیت 😠گفت:
مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟
منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. ✅
شما گفتی سرکلاس نه،نگفتی بیرون کلاسم نه
👈از حرف من، همه خنده شون گرفت 😂
حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد
از فردا هماهنگ کرداساتید میومدن خوابگاه🏢
بهم درس می دادن 🏻
👈هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم
بدون کمک راه برم،🚶 دوباره رفتم سر کلاس
دلم برای کتابخونه📚 و بوی کتاب هاش
تنگ شده بود
✍ ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات
ایشون در برگشت به کشورشون هس
🕊🌸🕊🌸🕊
👈ادامه دارد...🔜👉
💢🔆💢🔆💢
⚡ظهورنور⚡:
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۴۴
👮من سرباز کوچک توام
💠💢💠💢💠
💌بعد از دو2⃣ سال برگشتم کشورم
خدا چشم ها👀 و گوش های👂همه رو بسته بود
نمی دونم چطور⁉️
ولی هیچ کس متوجه نبود من در
عربستان نشده بود❌
پدر و مادرم 👪که بعد از دو سال
من رو میدیدن،
برام مهمانی بزرگی گرفتند🍰🍱🥗
و چند نفر از علمای وهابی👳🏾 رو هم دعوت کردن
👈نور چشمی شده بودم 😇
دور من جمع می شدند و مدام
برام بزرگداشت می گرفتند ✅
👈🏻من رو قهرمان،🏆الگو و رهبر فکری
آینده جوانان 👱کشورم می دونستند ...
👈🏻نوجوانی که در 16 سالگی
از همه چیز بریده بود ❌
و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و
حالا بعد از دو سال2⃣ موقتا برگشته بود
👈🏻برای همین قرار شد برای اولین بار
و در برابر👱🏻جوانانی هم سن و سال خودم،
منبر برم ... 🕌
👈🏻وارد مجلس که شدم،
همه به احترام من بلند شدند 👬
همه با تحسین و شوق به من نگاه 👀
می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ...
👈🏻سالن پر بود از جوانان 👱و نوجوانان👱
15سال به بالا ...
💠💢💠💢💠
👈ادامه دارد...🔜👉
☆●○•°☆●○•