خدایا روسفیدم کن با سربند یا زهرا شهیدم کن:
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#قسمت_پنجم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما
مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش
سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان
بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز
دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرهایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ هم
ہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود
که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺
@istadeh_tashahadat
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🔹 شهید محسن حججی کیست؟؟!!🔹
♦ #قسمت_پنجم
محسن حججی در سال ۹۱ در سن ۲۱ سالگی حین فعالیت فرهنگی خود با خانم زهرا عباسی دیگر عضو موسسه شهید کاظمی آشنا شد و برای ازدواج و عمل به سنت رسول خدا (ص) اقدام کرد. همسر ایشان مهریه یک سکه و ۵ مثقال طلا و۱۲شاخه گل نرگس و۱۲۴۰۰۰صلوات وحفظ کل قرآن با معنی را به عنوان مهریه ازدواج تعیین نمود. محسن تا قبل از شهادتش موفق شد بیش از نیمی از قرآن را حفظ کند.
علاقه و عشق محسن و همسرش زبانزد عام و خاص بود. آنها در زندگی مشترک خود صداقت، محبت و جهاد در راه خدا را میثاق الهی خود قرار دادند و همیشه در راه تعالی معنوی تا سر حد شهادت یار و یاور یکدیگر بودند. حاصل این ازدواج فرزندی بنام علی است که در فروردین ۱۳۹۵ از سوی خدای متعال به آنها تفضل شد.
احترام و اکرام والدین خودش و همسرش از نقاط بارز شخصیت محسن بود. آنچه تمام مهره های زندگی محسن حججی را متصل می کند بصیرت در شناخت تکلیف در هر لحظه و عمل به آن است.
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸کپی فقط با #ذکر_صلوات😊
https://eitaa.com/istadeh_tashahadat/3588
🎋جوانان انقلابی
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش«غاده » #قسمت_چهارم #رمان_چمران_از_زبان_غاده باردوم که دیدمش برا
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش« غاده »
#قسمت_پنجم
#رمان_چمران_از_زبان_غاده
تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد !
سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او.
مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ، کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .
مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور .
مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد .
و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ...
ادامه دارد.....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هر شب ساعت ۲۲
〰〰〰〰〰〰〰〰
#جَـــۅٰآنــٰآڹِ_اِنـــْقـِݪآبٔۍ❀✿
◉⬇ڪلیڪ ڪڹ⬇◎
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4