#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
قسمت۱
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
موضوع:مذهبي عاشقانه
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه...
آدم عصبي و بي حوصلهاي بود. بد اخالقيش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد
بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال
بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم! بوي کتاب
و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم... مهمتر از
همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخالق گند پدرم خودم رو
نجات بدم.
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به
هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني!
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخالق و بي قيد و
بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که
ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها
همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند باالخره، اون روز براي منم
رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.
باالخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه الزم نکرده از امروز بري مدرسه!
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم
اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به
زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان...
خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد.
– همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم
زيادي درس خوندي.
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام
حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني
کنم.
از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم
دنبالم دويد توي خيابون...
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي
هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ
قيمتي!
چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن
بشه من خونهام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن
نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده
بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو
کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي
مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم ميفهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار
هم طوالني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود.
باالخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس
کردم! نمرات و تالشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت... هرگز توي
عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو
مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي
داغون بودم...
بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري
ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اونهايي که پدرم
ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت
مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به
عزيزترينهات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که
زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم
قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه... تا اينکه
مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار
گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد
و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانههاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که
آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من
يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم
گفتم)خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده(
علي، جوان گندم گون، الغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم
رو گرفت. کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه.
يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق
خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛
اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا...
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
مادرم پريد وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه،
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي
کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصال يادم
نمياد چي مي گفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
باالخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه باليي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کرد
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
قسمت۲
براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي
نگهداشتن شون نداشتم. باالخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به
چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من
هيچ وقت بدون فکري و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه
جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو
شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از
اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر
کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم.
يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام
زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت
– واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه
است... خيلي پسر خوبيه.
کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روي
زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني
که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خالف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق
ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه
عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما
آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر
نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد!
همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد
ش*ا*ه*ن*ش*ا*ه*ي شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه
مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت
مبتال ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف
هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش به
خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون
روزها طالق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛
حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور
🎋جوانان انقلابی
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه...
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
قسمت ۳
مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که
فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه
نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد...
مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو
بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي
کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته
بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع
محضش شده بودم... باورش داشتم...
نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد
وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه
دختره با عصبانيت گفت: البد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر
اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر
نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها
و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا
خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام
گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به
من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو
انداخت پايين
– شرمنده ام علي آقا... دختره...
نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به
مادرم... حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟
مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه،
بدجور دلم سوخته بود
– خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختره
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد و
اصال حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده باالي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي
شده بودي. نيم ساعت بيشتر باالي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالن ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با
چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سالم علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از الي در
مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم
بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد...
علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...
دختر شما متاهله يا مجرد؟
و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد...
– اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده.
– مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.
– و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و
بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضههاي اسالمه...
از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي
زد. البد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام.
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت
وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با
ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو
گذاشت روي پيشونيم.
– تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟
بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود.
– هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟
در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به عالمت نه، تکان دادم
– علي...
– جان علي؟
– مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟
لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار...
– پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟
@istadeh_tashahadat
#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
– يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و
داري... مهم االنه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و اال فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.
راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی
وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در
صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم
نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد...
– خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي باال و پايين بپرم؟
حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين...
– اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از الي ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
#ادامه_دارد
@istadeh_tashahadat