✨﷽✨
#پندانه
🔴چهار "نون" راهگشا
✍ گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه "نون" مشکل رو حل میکنه؛ حالا با چهار تا "نون" میشه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید.
🔰 این هم "چهار نون" راهگشا:
نبین
نگو
نشنو
نپرس
1⃣ نَبین
1- عیب مردم را نَبین.
2- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را نَبین.
3- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی، نَبین.
4- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل).
2⃣ نگو
1- هر چه شنیدی، نگو.
2- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، چیزی نگو.
3- سخنی که دلی را بیازارد، نگو.
4- هر سخن راست را هر جا، نگو.
5- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو.
6- راز را حتی به نزدیکترین افراد نگو.
3⃣ نَشنو
1- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو.
2- وقتی دو نفر آهسته سخن میگویند، سعی کن نَشنوی.
3- غیبت را نَشنو.
4- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل).
(خود را به نشنیدن بزن)
4⃣ نَپرس
1- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس.
2- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس.
3- آنچه باعث آزار شخص میشود، نپرس.
4- آن پرسشی که در آن فایدهای نیست، نپرس.
5- آنچه که موجب اختلاف و نزاع میشود، نپرس.
✨﷽✨
#پندانه
✅درست زندگی کنیم
✍همه ما میمیریم، همه ما.بدون استثنا، کمی دیرتر، کمی زودتر، یک دفعه ناگهانی، تمام میشویم.
یک روز همین خانهای که سقف دارد، خانه عنکبوتها و لانه خفاشها میشود، همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ میزند، همین بچههایی که نفسمان به نفسشان بند است، میروند پی زندگیشان و حتی نمیآیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره خاکی راه رفتهاند و مغرورانه گفتهاند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمیتواند استخوانهای جنازهشان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیستهاند که زیبا بودهاند،
دلفریب، مثل آهو خرامان راه رفتهاند، زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده، سیبها از سرخی گونههایشان رنگ باختهاند و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمیآورد.
قبل از ما کسانی بودهاند که در جمجمه دشمنانشان شراب ریختهاند و خوردهاند. سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشتهاند، پنجه در پنجه شیر انداختهاند، از گلوله نترسیدهاند و حالا کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شدهاند!
▫️همه این کینهها،
▫️همه این تلخیها،
▫️همه این زخم زبان زدنها،
▫️همه این تلخ کردن دقیقهها به جان هم،
▫️همه تهمت زدنها،
▫️توهین کردنها به هم... تمام میشود.
از یاد میرود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم، کنار هم بمانیم، و اگر نه، راهمان را کج کنیم. دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ما میمیریم. همه ما، بدون استثنا، کمی دیرتر، کمی زودتر، یک دفعه، ناگهانی ...
🔰درست زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم درست زندگی کنند!
✨﷽✨
#پندانه
✅به پروردگارت اعتماد کن
✍ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده میکرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل میگفت:
به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن.
هر دوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیاست.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
هنگامی که نوح دعا کرد:
«انی مغلوب فانتصر»
گمان نمیکرد خداوند بشریت را بهخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت؛ همه این گریهها بهخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از ربالعالمین به او و پسرش.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد:
«لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله تعالی فرمود:
او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقهای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را بهسوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن.
✨﷽✨
#پندانه
🔴اطاعت از خدایت کن اجابت میکند حتماً
✍آمده است شیخی برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست.
اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت.
شیخ چون این صحنه را دید، حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحهای زد و غش کرد.
چون به هوش آمد، چوپان علت را پرسید.
شیخ گفت:
گوسفندان تو عقل ندارند اما میدانند که تو خیر آنها را میخواهی. با شنیدن صدایت، سریع اطاعت کردند و از بیراهه برگشتند.
ولی من که انسانم و عاقل، حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است، گوش نمیدهم.
کاش به اندازه این گوسفندان، من از خدای خود میترسیدم و امر و نهی او را گوش میدادم.
✨﷽✨
#پندانه
✅بندگی خدا کن
✍پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟ گفتند: از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید: از من چه خطا دیدهای که وزارت را ترک کردهای؟ گفت: از پنج سبب؛
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم، اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمیخورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم، اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد، اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید.
✨﷽✨
#پندانه
✅اميد، بهترين قوه محرک زندگی
✍دانشمندان تعدادی موش را داخل يک استخر آب انداختند.
تمامی موشها فقط 17 دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند.
دانشمندان با اينكه میدانستند موش بيش از 17 دقيقه زنده نمیماند، دوباره تعداد ديگری موش را به داخل همان استخر انداختند و با علم 17 دقيقه تا مرگ موشها، تمامی موشها را قبل از 17 دقيقه از آب بیرون کشیدند و تمامی آنها زنده ماندند.
موشها پس از مدتی تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند.
حدس میزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟ "26 ساعت" طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستی خواهد آمد و نجات پيدا میكنند، 26 ساعت تمام طاقت آوردند.
اميد بهترين و بالاترين قوه محرک زندگی است. در هیچ شرایطی امیدتان را از دست ندهید...
✨﷽✨
#پندانه
🔴مِثقالَ ذَرّه
✍در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّههاست!
مِثقالَ ذَرّه که میگویند
یعنی همان چند لحظهای که بوی عطر زنی تمام مردی را بههم میریزد!
مِثقالَ ذَرّه که میگویند
یعنی همان چند لحظهای که شخصی به نامحرمی لبخند میزند ولی فکرش ساعتها درگیر همان
یک لبخند است!
مِثقالَ ذَرّه که میگویند
یعنی حساب و کتاب زمانی که فردی با همسرش بلند میخندد و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را با حسرت نگاه میکند.
مِثقالَ ذَرّه که میگویند
یعنی حساب کردن زمانی که فردی در پایان صحبتهایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت میگوید و رابطهای را به همین اندازه سرد میکند!
مِثقالَ ذَرّه که میگویند
یعنی همان چند لحظهای که با فروشندهای نامحرم، احساس صمیمیت میکند.
و...
قدر اینها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمیآید.
اما مِثقالَ ذَرّه که میگویند
امثال همینهاست، همین کارهای کوچکی که مثل ضربه اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پردهها کنار رفت، خواهیم دید!
✨﷽✨
#پندانه
✅ارزش زمان
✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
دومی گفت:
شش ماه.
جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
سومی گفت:
یک هفته.
جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟
✨﷽✨
#پندانه
▫️چو نیکی کنی، نیکی آید برت
▫️بدی را بدی باشد اندرخورت
✍دو برادر به نامهای اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها بودند. ارث پدرشان تپهٔ کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه، گندم دیم میکاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشهها، گندمهایش از تشنگی میسوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند یا خوشههای خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمینهایمان را عوض کنیم. زمین تو مرغوب است.
اسماعیل قبول کرد. زمینها را عوض کردند. ولی باز محصول ابراهیم همان شد.
زمان گندمپاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او میکرد و همان بذری را میپاشد که او میپاشید. در راز این کار حیرت کرد.
اسماعیل گفت:
«اول اینکه من زمانی که گندم بر زمین میریزم، در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنهای که چیزی نیست بخورند هم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند. ولی تو دعا میکنی پرندهای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود.
دوم اینکه تو آرزو میکنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.»
پس بدان؛
انسانها نان و میوهٔ دل خود را میخورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را.
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همهٔ هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند.
✨﷽✨
#پندانه
🌼مراقبت داریم تا مراقبت
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
✨﷽✨
#پندانه
✅ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
✍روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ که ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ 400 ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ که ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ 90ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ 2٠ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ. پس ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 400 ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 20 ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 400 ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ. شاه ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 400 ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند: چرا با عجله میروید؟ گفت: 90 سال زندگیِ باانگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر میماندم خزانهام را خالی میکرد.
✨﷽✨
#پندانه
✅انسان اصیل و صاحبِ ریشه، مقاومتر است
✍رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده را پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از اینکه مسافتی را طی کرد، در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، یکدفعه لبهٔ سپر کامیون به درختی کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد. از این تصادف و تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند، بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه، توانست صد درخت بیریشه را جابهجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه! یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه برای تو بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است.