eitaa logo
هیأت جوانان حضرت علی اکبر (ع)
267 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
155 ویدیو
10 فایل
حضرت علی اکبر (ع)، "جوان مومن انقلابی" زمان خویش بود!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌙 🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 دقت در نماز سال۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه داشت. دوساعت مانده به اذان، کار نیروها تمام شد. ابراهیم رفقا راجمع کرد و شروع به صحبت کرد و از خاطراتش میگفت. او این گونه بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز صبح بیدار شوند. شما یا کار بسیج را سریع تمام کنید یا آنها را بیشتر نگه دارید که را بخوانند و بروند تا خدای ناکرده نمازشان نشود. باید به ای بدهیم. چرا که باعث از بین رفتن گناهان میشود. 🔹 وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ ۚ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ۚ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ 🔸 را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب برپا دار، كه یقیناً ها ها را از میان می‌برند، این برای یادكنندگان تذكّر است. (هود - 114) حضرت علی (ع) در مورد این آیه می فرمایند:امیدبخش ترین آیه همین آیه است. 📚 خدای ابراهیم - ص ۳۱ ........................................ ✅ @Javananaliakbar1386
🌹 🌙 🌹 شهید احمد علی نیری🌹 امتحان معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: برخلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آمادۀ امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد، آهسته تر حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای ازت امتحان نمی گیره و ... می دانستم نماز احمد طولانی است. احمد مقید بود که ذکر   را هم با ادا کند. هرچه می گفتم بی فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول شد. همان موقع همه ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره. مرتب از کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود و نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند. که یک‌دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند با عصبانیت گفت از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد. درباز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی رو بعد از خودش توی کلاس راه نمی داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نَیِّری برو بشین سر جات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من ... خیلی روی این کار احمد فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجۀ عمل احمد. 📚 عارفانه - خاطره‌ی امتحان ........................................ ✅ @Javananaliakbar1386