eitaa logo
جمعیت امام حسن علیه السلام یزد
232 دنبال‌کننده
993 عکس
159 ویدیو
2 فایل
جمعیت دانشجویی امام حسن علیه السلام یزد🌱 شبکه‌ای منسجم و پویا از گروه‌های جهادی و دانشجویی با هدف نقش آفرینی مستمر و اثرگذار در رفع آسیب‌های اجتماعی و حاشیه نشینی 📲باماهمراه باشید: https://zil.ink/j_imamhasan__yazd 📬ارتباط با ما: @Ad_imamhasan_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
||روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 🔹 روایت اوّل : در یکی از روزهای فصل پاییز 🍃 به همراه بچه‌های گروه جهادی دانشگاهمون عازم یکی از محلات حاشیه شهر استانمون شدیم. بچه‌ها به استقبالمان آمده بودند و جلوتر از ما می‌دویدند تا راه را نشان‌مان دهند. در مسیر هریک از دوستانشان را که می‌دیدند می‌گفتند: +خانم معلم‌های جهادی‌ اومدن تا به ما درس یاد بدن ، ما هم بالاخره خانم معلم دار شدیم بچه‌ها زودتر در مدرسه جمع شین. عده‌ای از دانش‌آموزان نیز در جلوی مدرسه جمع شده و از در و دیوار مدرسه بالا رفته بودند و منتظر روی لبه دیوار نشسته بودند. در مدرسه را که باز کردیم بچه‌ها جست و خیز کنان پشت نیمکت‌ها نشستند. با ذوق چشم به تخته دوختند...🪟 .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
||روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت دوّم : دست به دیوار گچی کشید و آنرا دنبال کرد. خاطراتی چشمک زن، جلوی چشمش می آمدند و می رفتند. انتهای راهرو یک پنجره 🖼 بود. ایستاد کنار دری🚪با یک نوشته بزرگ، رویش با چند برچسب ستاره طلایی: «کلاس الف🎊» از گوشه ی در، چند مروارید دید. مرواریدهایی زیباتر از ستاره های شب✨. مرواریدهایی که هر کدام انگار شبیه یک نامه‌ی محبت آمیز یک عزیز باشند. عزیزی که دوست داشتنی❤️ باشد. قدم اول را برداشت. ناگهان اتفاقی افتاد. جهان، چرخید و چرخید. صاحبْ فلک، فلک را دستور داد: خورشید 🌞، بیشتر بتابد، ماه🌛، روشن تر شود، بلبل بلندتر بخواند. وارد شد و طوری که صدایش، تمام کلاس و لای دفترها 📖 را بگیرد و همه‌ی مرواریدها را بغل کند، بلند سلام کرد. نگذاشته و نبرداشته، صدای بزرگ و قشنگی برگشت. برگشت و دور کلاس چرخید و رفت زیر میز و لای دفترها، بعد از کنار تابلوی «کلاس الف🎉» گذشت و سینه به سینه ی دیوار گچی خود را رساند به نور پنجره … آنجا که نیما می گوید؛ به شکوفه‌ها 🌸 به باران 🌧️ برسان سلام ما را…. گَوَن‌ها و مشتاقان سفر را بیابید که از آن مسیرهایی که سلامش می‌رسد، یکی‌اش همینجاست ... .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت سوّم : رول سفره با سرعت میچرخید. جمعیت زیاد بود، و باید گوش تا گوش سفره پهن میکردیم. آخرین سفره پهن نشده، بچه ها تند تند شروع به چیدن وسایل توی سفره کردند. یک نفر نوشابه‌ها را می‌چید و یک نفر لیوان می‌گذاشت. چند نفر هم کیسه‌های غذا 🍲 را دست به دست و پخش می‌کردند. همه توجهشان را گذاشته بودند که سفره‌ها سریع‌تر آماده شوند. – آقا بسم الله شروع کن یخ کرد. – علی! اونجا چند تا غذا مونده؟ – بفرمایید ، حاج آقا بفرمائید شروع کنین – دو سه تا نوشابه برای اون طرف سفره بده – بچه‌ها همه اومدن ؟ کسی نمونده ؟ نگاهی به سفره انداختم، کیپ تا کیپ دور سفره‌ها پر بود و همه مشغول غذا بودند. من هم به سفره اضافه شدم. همهمه فضا را گرفته بود. بزرگ و کوچک کنار هم مشغول غذا و صحبت بودند. به قول قدیمی‌ها هم سفره شدن، همدلی می آورد😍 .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت چهارم : هر قدم که بر میداشتم صدایی در گوشم می‌پیچید. آشنا بود و لذت بخش انگار که از نقطه‌ای گمشده خودش را پیش من می‌رساند و به لبخندی بدل میشد. قهقهه توامان با ترسی به گوشم رسید. ناخودآگاه سرم را گرداندم. این صدا را فقط یکبار شنیده بودم، برایم خاص بود. مرز باریکی میان بزرگی و کودکیم بود. انتهای جاده ، از دور دختر بچه ای 👧🏻 را دیدم سوار بر رخش زنگ زده‌اش. آجر پاره ها 🧱 را مثل کودکی در آغوش کشیده بود و در افق آفتاب ظهر‌گاهی گم میشد. از این طرف به آن طرف. از بالا به پایین. رخشش به هر تکه سنگ بزرگ و کوچکی که می‌رسید می‌خورد به زمین و به هوا می رفت. گویی که توپی باشد در دستان خسته یک دیوار. دیوار بلندی داشت. چهره ای سرخ به پهنای لبخندش بر چهره داشت و اطمینان حاصل می کرد که توپش اگر هم به هوا رفت باز برگردد به روی دستان خودش. از این دیوارها زیاد دیده بودم. مردانی بودند که بر سر کودکان افراشته می شدند. هرکدام به یک رنگ. لبخندهای سرخ و سفید و آبی. آنکه من داشتم سرخ بود. ظهرها که خانه‌مان را تعمیر می‌کرد مرا پای فرقونش می‌نشاند و پرواز می‌کرد مبادا خستگی جانم را ببرد. کنار ما بود مثل همه‌ی مردانی که آشیانه‌ی کودکان بودند... .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت پنجم : قرار بود به مناسبت میلاد امام‌رضا، جشنی در محله برگزار کنیم 🎊 از ظهر بچه‌های محله جلوی اسکانمان جمع شده بودند تا در برگزاری جشن کمک کنند. پسرهای محله صندلی‌ها 🪑 را می‌چیدند و دختران در بسته‌بندی پذیرایی‌ها کمک می‌کردند. کار که تمام شد یکی یکی آمدند و اجازه خواستند تا به خانه‌هایشان بروند و لباس مهمانیشان را بپوشند 🥳 بانگ اذان مغرب که در محله پخش شد بچه‌ها آمدند و روی صندلی‌ها نشستند. خوشحال بودند، صدای خنده‌هایشان در محله طنین انداخته بود 😍 آخر جشن یکی از پیرمردهای محله بلند گفت ما تا حالا در محله مون جشن نداشتیم. خدا خیرتان دهد، خدا کمک حالتان باشد پدر… 🌱 .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت ششم : – کلاس دوم رو کجا برگزار میکنیم؟ + توی مسجد 🕌 – تخته‌مون کجاست؟ + پشت جعبه های 📦 آن طرف، آهان خودشه. – این پایه نداشت ؟ + خودت جورش کن لطفا. نگاه کردم به پشت تخته ، جای میخ 📌 داشت. پس خودش از اول پایه نداشته. باید یک چیزی جای پایه برایش جور میکردم. اتاق را بالا پایین کردم؛ به قول معروف چیز محکمی که پایه تخته باشد پیدا نکردم. توی دلم گفتم: خب از صندلی های 🪑 مسجد میگذاریم زیرش. یک مشت ماژیک 🖍️ برداشتم، تخته را هم زیر بغلم زدم و رفتم به سمت صحن مسجد.🚶🏻‍♀️ یک گوشه از مسجد را برای نشستن بچه ها انتخاب کردم. مانده بود یک صندلی برای زیر تخته که کلاسمان تکمیل بشود. 👩🏻‍🏫 مسجد چند صندلی نمازگزار داشت، ولی کوچک بودند. تخته را که می‌گذاشتی رویشان لق میزد و نمیشد درست و حسابی رویش نوشت. دوباره نگاهی به وسایل مسجد انداختم. چیزی نظرم را جلب نکرد. «همینجوری روی زمین به دیوار تکیه اش بدهم؟ میشه ها! ولی پشت به چراغ میشویم. اگر برویم آن طرف مسجد چه؟ نورش فرق چندانی نمی کند.» کش مکش من و ذهنم، زمان را از دستم در آورده بود. بچه ها رسیدند و تخته هنوز روی زمین بود. یکیشان پرسید: «خانم، بشنیم دور تخته ؟» بهترین ایده بود. ✨ دور تخته حلقه زدیم و درس شروع شد … .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت هفتم : اسم من زینب هست دانشجوی رشته کارآفرینی 👩🏻‍🎓 الان دیگه ترم آخر هستم. دوسالی هست با بچه‌های گروهمون مطالعه میکنیم روی کارها و فعالیت‌هایی که می‌تونه کمک کنه به اشتغال جوون‌ها. خودمونیم واقعا لذت بخشه 🥰 وقتی یک نفر با راهکارهات بتونه مسیر زندگیش رو پیدا کنه و خوشی رو به خونه ببره. 😍 هفته پیش بود برنامه ریزی کردیم بزنیم به حاشیه شهر خودمون 🚌 از قبل خبر دادیم که خانم های سرپرست خانواده‌ای که دوست دارن تو خونه با همت خودشون اتفاقاتی قشنگ رقم بزنن تو کارگاه قالی بافی 🧶 محله که در محله بود جمع بشن. ماهم با بررسی هامون و امکاناتشون بهترین ایده‌هامون رو ببریم و کمکشون کنیم تا به آرزوشون برسن 😇 ، جاتون خالی خیلی با انگیزه بودن… ✨ .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت هشتم : جیغ و داد بچه ها تا سه تا کوچه آن طرف تر میرفت.😍 پرسیدن «چه بازی کنیم؟» همانا و پر شدن کل فضا از صدای بچه ها همانا. از ته دل اسم بازی مورد علاقیشان را با داد اعلام میکردند، به امید این که آن بازی انتخاب شود. وقتی من نوجوان بودم از اردوی جهادی که تعریف میکردند، فضا همیشه حول محور ساخت خانه، مسجد و مدرسه بود.👷🏻‍♀️ ولی حالا اینجا از اصلی ترین کار من خلاصه میشد در بازی با بچه ها. موضوع بچه ها که باشد، بازی کردن همیشه حرف اول را میزند. برای یاد دادن، بازی بهترین راه است‌.🍀 وقتی آنقدر که دلشان میخواست جیغ و داد کردند و صدا کمتر شد گفتم: «اگر من یک بازی جدید بلد باشم چه؟ میایید بازی جدید من را بازی کنیم؟»🥰 چند ثانیه سکوت شد. مخالفین و موافقین از صورت هایشان قابل تشخیص بودند. «رای بگیریم؟ کیا میگن بازی جدید؟» 🤔 کنجکاوی درباره بازی جدید داشت به شوق خوشگذرانی با بازی های قبلی چیره میشد. میان خنده بچه ها شروع کردم به توضیح دادن بازی… .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت نهم : تازه کارمان را شروع کرده بودیم👩🏻‍⚕️ پسرکی به همراه مادرش برای ویزیت داخل اتاق آمدند👲🏻 لبخندی زده و سلامی کردم. پسرک با چشمان معصومش فقط نگاهم کرد. مادرش گفت: خانم دکتر، پسرم خجالت می‌کشد جواب شما را بدهد، می‌ترسد دندان‌های پوسیده‌اش نمایان شود.😥 دندان‌های پسرک را معاینه و کار را شروع کردم، بعد از دو ساعت کار دندان‌ها تمام شد. آیینه را جلویش گرفتم.🪞 لبخندی به لب‌هایش نشست و دندان‌های سفیدش نمایان شد… 😁 .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. [@j_imamhasan_yazdd]