eitaa logo
جبارنامه
284 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
589 ویدیو
30 فایل
کانال علی جباری ⌛پژوهشگر و مدرس تاریخ 📗مؤلف کتاب امامان شیعه در منابع اهل سنت 🖋️طلبه،سخنران،مداح و کمی شعر و مقاله 💻مدرس نرم افزار های علوم اسلامی 📻 کارشناس مجری رادیو معارف (برنامه پرسمان تاریخی) راه ارتباطی: @Jabbari1981
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 جشن تولد هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی‌روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی‌روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!» مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می‌خرم.» باورم نمی‌شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی‌کرد به مهمانی بروم.. ترجیح می‌دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود. روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد. از پله های قدیمی خانه بالا می‌رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می‌آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.» _ «پدرت کجاست؟» _ «رفته.» جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می‌آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی‌آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟» دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد! خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!» مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.» آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت. 📚 لی آن ریوز، برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
‏کودکی وارد آرایشگاه شد، مرد آرایشگر در گوش مشتری خود گفت: این احمق ترین کودک جهان است، الان برایت ثابت می کنم. سپس مرد ارایشگر اسکناس یک دلاری را در یک دست و در دست دیگر یک سکه ۲۵ سنتی گذاشت، و به کودک گفت کدام را می‌خواهی؟ کودک سکه ۲۵ سنتی را برداشت و خارج شد، مشتری پس از خروج از آرایشگاه پسر را دید و از او پرسید: چرا هر بار سکه ۲۵ سنتی را برمی‌داری؟! پسر پاسخ داد: چون اگر یک دلاری را بردارم بازی تمام می‌شود. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
🔹 یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چند تایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله‌هامو بهت می‌دم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد... پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد. اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر می‌کرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده... ✅ عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند... لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی می‌کند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی می‌کنند. دروغگو اول به خودش آسیب می‌زند… 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
یکی از سران بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت:" در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می‌گوید: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می‌گوید: کبک ها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور می‌دهد سر آن مرد را بزنند. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
از ملا نصر‌الدین پرسیدند تا حالا به ازدواج فکر کرده ای؟ پاسخ داد: آری. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به عراق رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ دنیا داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و خواستم با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم. پس چرا با او ازدواج نکردی؟  متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!😁 ✍هیچ گاه تمام شرایط برای انجام یک کار فراهم نمی‌شود. لذا به جای اتلاف وقت و گذراندن زمان باید با برقراری شرایط کافی و نه کامل به انجام امور پرداخت. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
یک‌ خانم نویسنده آمریکایی از سفری که به مصر داشت خاطراتی نوشت به این شرح: در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد. دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره. همونجا به ذهنم رجوع و گذشته رو مرور کردم. این خانم در ادامه میگه: در بین مرور گذشته ام متوجه شدم در جامعه غربی مثل کشور من، وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش من رو با این صدها زن مقایسه میکنه و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم چون قطعا توان رقابت با صدها زن رو ندارم. در ادامه میگه: درجوامع غربی وقتی یکی مثل شوهر‌ من از سرکار به خونه برمیگرده اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت کرده که وقتی به من میرسه دیگه میل و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه چون اشباعه. مثل کسی که از صبح به غذاهای مختلف ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذای اصلی نداره. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به فلسفه حجاب در اسلام پی بردم و فهمیدم چرا در اسلام گفته شده خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
🔴 نجات از رودخانه چند نفر از پلی عبور می‌کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند... همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمی‌توان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!! در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها میگفتند که تلاشان بی فایده است و شما خواهید مرد!!! پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد... بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست... اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد ناشنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می‌کرده که دیگران او را تشویق می‌کنند...!!! ✅ «ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن میگویند» 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ همسرش ﮔﻔﺖ: "نمی‌دﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛﻨﻢ"! همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ. ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ". ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ". ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ, ﻫﻮﺍﯼ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺗﻘﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧﺪ، همسرم؟ﻣﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘﺪﺭﻡ؟ ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“ براى همديگر آرزوهاى قشنگ کنيم😉 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم. ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد. خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد. اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم دوستی که مثل خانوادم بود. دوستی که بهش اعتماد داشتم. تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود. چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد. یادم نمیاد سر چی. یادم نمیاد کی مقصر بود. فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم. وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد. کاری به توپ نداشت. اومد که  زخمم رو بزنه. زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه. از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره،  زخم داره،  بهش میگم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار. میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
💠 ماجرای پای الاغ وچاله یکی از علمای معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی داستان جالبی دارد. مرحوم شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خونی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت! یه روز که ایشون به یه مجلس روضه خوانی تو یک خونه در انتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، در میانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و یه مقدار کم آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد، الاغ را تیمار کرد، به انتهای کوچه برد و افسارش را جلوی درب مجلس روضه بست، رفت داخل، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند و سوار بر مرکب برگشت؛ یک سال گذشت؛ مجددا شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد، شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد! در بین راه الاغ با شور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همین که الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هر چقدر شیخ افسار الاغ را کشید هیچ افاقه نکرد! الاغ چون کوهی برجای خود ایستاد! در این هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد! اطرافیان شیخ را دلداری دادند که شیخ؛ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت را نگه می داریم! برو روضه ات را بخوان! شیخ فرمود: از نگهداری الاغم که ناراحت نیستم ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم! یک بار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته؛ دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذاره؛ درحالی که از نظر ما الاغ هست و هیچ نمی‌فهمه! اما ما انسان‌ها یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم؛ باز هم عبرت نمی‌گیریم! 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
"آیت الله بروجردی و دزد منزل" دیروز آقای حسن عباسی فرزند مرحوم شیخ موسی زنجانی از مرحوم سید سجاد حسینی (دامادشان) حکایتی را به این شرح نقل کردند؛ در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی کنارم نشسته بود. دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد. پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم: گفتم بفرمائید... گفت؛ " شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می‌بندد. آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد. خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می‌کنند. ناگهان، جوانی را می‌بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود... او را نزد آقای بروجردی می‌آورند آقای بروجردی از او می‌پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می‌کنی؟ جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟ آقا می‌فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می‌کنی؟ جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم. این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم. آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟ جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم! آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند. بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می‌دهی دیگر دزدی نکنی؟ جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم... آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا... صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می‌فرستد و دستور می‌دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند. بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می‌گردند. آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می‌دهد می‌فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش... جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می‌کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می‌رود و راهی بروجرد می‌شود. ۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می‌شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می‌فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده! جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می‌شود.. فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است. می‌گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می‌پذیرم این جا بمانید و کار کنید. بعد از سه ماه، به جوان می‌گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می‌کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می‌زنم و شما را شریک خودم می کنم... چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می‌گوید من اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می‌زنم... خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می‌کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده‌ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..." 🔸پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟ گفتم: بله! در حالی که اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است... به قلم استاد حسینی دورود 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
سه برادر مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است. امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد. امام علی (علیه السلام)فرمودند: حد را بر تو اجرا مي کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود. اميرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی تو را ضمانت مي کند؟ آن مرد به مردم نگاه کرد و (بااشاره به ابوذر) گفت اين مرد. اميرالمومنين (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر آيا اين مرد راضمانت مي کنی؟ ابوذر عرض کرد: بله اميرالمومنين فرمود: تو او را نمي شناسی اگر فرار کند حد را بر تو اجرا مي کنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش مي کنم يا اميرالمومنين. آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد...و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود...سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب در حالي که خيلی خسته بود، به نزد اميرالمومنين (علیه السلام) آمد و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چيزی باعث شد تا برگردی درحالي که مي توانستی فرار کنی؟ آن مرد گفت: ترسيدم که "وفای به عهد" از بين مردم برود. اميرالمومنين(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟ ابوذر گفت: ترسيدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود. پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتيم... اميرالمومنين (علیه السلام) فرمود: چرا؟ گفتند: مي ترسيم که "بخشش و گذشت" از بين مردم برود. و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا "دعوت به خير" از ميان مردم نرود. حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "گذاشت و صداقت و خوش قولی" از میان ما نرود. 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh