#داستان_کوتـاە
✍پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت. دريك روز بارانى پير، صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد. ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه اى پير من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم، براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
گر تو آن پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی.
👇👇👇
🆔️ @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد:
روزی سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم.
راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است!
چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادید ...
گذشت و به مقصد رسیدیم، موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم شما سوار ماشینم شدید، فهمیدم مسلمانید لذا با خودم گفتم که شما و دینتان را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید، بیایم مرکز اسلامی و مسلمان شوم، انشاءالله فردا خدمت می رسم!
آن شخص تعریف میکرد:
تمام وجودم دگرگون شد داشتم تمام اسلام و آبروی مسلمانان را به بیست پنس می فروختم...
👈 دوستان عزيز! ما هم روزانه از این امتحان ها زیاد می شویم!!
👈یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که به ما شیعیان فرمودند:
برای ما اهلبیت زینت باشید نه موجب آبروریزی...
👇👇👇
🆔️ @jabbarnameh