#تلنگر
🔹داشتم میرفتم بیرون، پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: بابا فردا ورزش دارم آقامون گفته حتماً با کفش مناسب بریم. یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا. گفت: حال ندارم خودت بگیر دیگه.
🔸خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی اختیار پرتش کرد یه گوشه و گفت: این چیه آخه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠
بعدش هم رفت توی اتاقش.
⬅️ منم کفش رو از کارتن درآوردم. جفت کردم و گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه. فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش.
❌ کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد.
#انتخابات
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔴 گاهی توی خانواده یا جمع فامیل اختلافاتی پیش میاد و ممکنه کار به دعوا و قهر هم بکشه.
🔵اما وقتی پای دشمن مشترک خانواده و فامیل وسط میاد همه اعضای خانواده و بستگان با هم متحد میشن و میگن فلان کارو انجام میدیم یا نمیدیم برای اینکه: «دشمن شاد نشیم».
❇️ کشور ما در زمینههای مختلفی پیشرفت و رشد داشته و در بعضی جهات هم نواقص و کاستیهایی وجود داره.
⬅️ اما برای سربلندی کشورم، برای تقویت جایگاه و وجهه بین المللی، برای ثبات امنیت ملی، برای ایجاد تغییرات و برای اینکه «دشمن شاد نشیم» در انتخابات شرکت خواهیم کرد.
#انتخابات
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تلنگر
بدونید سنگی که پرت میشه
حرفی که زده میشه
موقعیتی که ازدست میره
زمانی که میگذره
و دلی که بشکنه
هیچوقت نمیشه اینارو برگردوند،
حواسمون باشه .
👇👇👇
🆔️ @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
پیری برای جمعی سخنرانی می کرد، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند...
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
👌گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
👇👇👇
🆔️ @jabbarnameh
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘اطلاع رسانی📣
🎬 | ویدیوی آموزشی نحوی اخذ رأی در شعب الکترونیک 🇮🇷
#انتخابات
#رأی_گیری_الکترونیک
#انتشار_حداکثری
🗳وعده دیدار ما حضور پرشور در انتخابات ۱۱ اسفند ماه
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
30.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من رأی میدم واسه خاطر ایران🇮🇷
برای این که حل مشکلات به جا زدن نیست...💪
#انتخابات
🗳وعده دیدار ما حضور پرشور در انتخابات ۱۱ اسفند ماه
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تک_بیت
از ما گذشت و رفت کنار گذشتهها
آنکس که دل ز بودن او بر قرار بود
#علی_جباری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
💫 قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟
🔸مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و فقط يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ که ﮔﻮﺷﻪ اون ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
مجبور شد همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، میگفتن:
ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ما ۱۰۰ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، حاج جواد فرشچی ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ، از منصف های بازار و از ارادتمندان اهل بیت علیه السلام پرﺳﯿﺪ:
قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، زﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاج جواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش
همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، کاش دلمون تو روضهها بسوزه.
یا امام حسین علیه السلام دل سوخته رو چند
میخری؟!
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ
ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ
السلام علیک یا اباعبدالله
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تک_بیت
میرویم از میان یخ و برف و سنگها
تقدیر را به دست زمستان نمیدهم
#علی_جباری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh