#آواز_خواندن_کفاش
پیرمردی بود که با شغل کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمان آواز می خواند و کفش وصله میزد و هر شب با امید نزد خانواده خویش باز می گشت . در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری #ثروتمند و عُنُقی بود؛ تاجر از آواز خواندن کفاش خسته و کلافه شده بود
یک روز از کفاش سوال کرد درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت : روزی سه درهم ! تاجر یه کیسه به سمت کفاش انداخت و گفت بیا این از درآمد همه ی #عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانهات و راحت زندگی کن. آواز خواندنت مرا کلافه کرده...
کفاش کیسه را برداشت و منزل رفت کفاش و همسرش مدتها متحیر بودند که با آن #پول چه کنند. از ترس دزد شب ها خواب نداشتند ، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست دهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مراقبت از آن کیسه ی زر..
پس از مدتی کفاش کیسه را برداشت و نزد تاجر رفت . کیسه زر را به تاجر داد و گفت: بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده ...