#حتما_بخونید_و_از_دستش_ندید
#همیشه_راه_توبه_و_اصلاح_باز_است
💠زمان طاغوت یک شب آقا سیدمهدی قوام خطیب معروف تهران بعد از منبر و در مسیر منزل، #زنی را میبیند، که وضعیت نامناسبی دارد و معلوم بوده اهل #فحشا است!
آقا سیدمهدی به پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و #حجابش مناسب نیست او را صدا بزنم.
خلاصه با اصرار سید و با کراهت میرود و او را صدا میزند! زن میآید، آقا سیدمهدی از آن زن میپرسد: این موقع شب اینجا چه میکنی؟!
زن میگوید: احتیاج دارم، #مجبورم!
سید پاکت پولی را به او میدهد و میگوید: این پول، مال #امام_حسین علیهالسلام است، من هم نمیدانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از #خانه بیرون نیا!
مدتی گذشت سید به #کربلا مشرف شد. روزی در #حرم سیدالشهدا علیهالسلام زنی را میبیند با شوهرش ایستادهاند. شوهر میآید جلو و دست #سید را میبوسد و میگوید: #زنم میخواهد سلامی به شما عرض کند! مرد دورتر میایستد، زن که #محجبه و با نقاب بود نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد تا سید صدایش را بهتر بشنود و با بغض و #گریه میگوید: آقا سید! من را نشناختید؟ سید میگوید: نه! بجا نمیآورم!
زن میگوید: من همان خانمی هستم که چند مدت پیش مرا در خیابان لالهزار دیدید! یادتان میآید که #پاکت پول را به من دادید و گفتید مال امام حسین است؟ بعد از رفتن شما خیلی حالم #دگرگون شد تا چند دقیقه #گریه کردم به امام حسین گفتم: آقا با من چکار داری آخه من #فاسدم... همان جا بود که قسم خوردم دیگر این #گناه رو انجام ندهم و #توبه کردم... آقا سید! شما یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید. همان پاکت کار خودش را کرد… من دیگر… خوب شدهام!
@jafar1352hodaei
....زمستان بود و نصف شب
📍خاطره یکی از شاگردان آیت الله العظمی بهجت: روزی با آقا تا در منزلشان آمدیم. دیدیم که جلوی در دست کردند در جیبشان. معلوم شد #کلید را نیاوردهاند.
.
📍میخواستم دست بگذارم روی زنگ. آقا گفتند: زنگ نزنید. و شروع کردند داستانی را از #عالمی نقلکردن.
.
📍فرمودند: «یک آقایی از مسافرت به خانه برمیگشت؛ #زمستان بود و نصف شب. دید که اگر الآن بخواهد در بزند خانوادهاش اذیت میشوند. در فکرش بود که همانجا پشت در بنشیند تا صبح بشود.
.
📍همان موقع که آن عالم این فکر را کرده بود، خانوادهاش نیز خواب میبیند که #آقا از سفر برگشته و پشت در ایستاده است و میآید در را برای او باز میکند».
.
📍داستانشان که به اینجا رسید اتفاقا کسی آمد و از داخل #خانه، در را برای ایشان باز کرد.
.
ویژهنامه عبد محبوب ٨، ص٣٣