#داستان_به_زبان_شعر👆👆
به تبريز يکي مـرد حمال بـود
کـه از مـال دنيـا سـبک بـال بود
يکي روز مي رفت بارش به دوش
به سوي خيابان پر جنب و جوش
نظـر کـرد ديدي به بـالاي بـام
نگون بخت طفلي به بازي مدام
به پايين چنان برده از بام سر
که جـلب نظر کـرده بر رهـگذر
گروهي به فرياد بر آن طفل صغير
کـه مي افتـي ز بـام آخـر به زيـر
نظاره گرش ديدهي خـاص و عـام
که ناگه نگون گشت کـودک ز بـام
بـزد مـرد حمـال بانـگي که هاي
بگـيرش، گـر افـتد نخـيزد ز جـاي
چنـان طـفل ساکـن شد اندر هـوا
کـه آهسته بـر راه بنـهاد پا
بگفتند اين مـرد جـادوگـر اسـت
و يـا وارث عـلم پيغـمـبر است
هـمه جمـع بـر گـرد حمـال پـير
که برگو، که را گفتي که او را بگير؟
تبسم نمود آن نکو با ر بر
بگفتا که اي از خدا بي خبر
همه عمر فرمان او برده ام
اطاعت ز احکام او کرده ام
هـنر نيست از بهر جانان من
به يک دفعه گر برد فرمان من
تو کـن بندگي خـداوند خـويش
که او را بود لطف ز اندازه بيش
شده قبر حمال تبريزيان
محل دعا بهـر درماندگان
@jafar1352hodaei