لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤خبرنگار:خوشحالی اخوی،عملیات دیشب چطور بود؟
🔅رزمنده:خیلی خوب شد
👤خبرنگار:حالت چطوره؟
🔅رزمنده:خیلی خوبه،اول شب [دستم]قطع شده از مچ ولی با این [دستم]جنگیدم
(«مستند «فتح بیجی» درباره عملیات آزادسازی پالایشگاه بیجی از دست نیروهای تکفیری در کشور عراق است. عملیات بیجی برای عراقی ها اهمیت زیادی داشت زیرا اقتصاد داعش به پالایشگاه بیجی وابسته بود و از زمانی که پالایشگاه به دست نیروهای عراقی افتاد داعشی ها خام فروشی نفت را شروع کرده اند و از نظر مالی تضعیف شده اند. در این مستند همچنین نمایشی عمل کردن آمریکا در مبارزه را داعش و تروریسم به تصویر کشیده است. «فتح بیجی» مستندی ۵۰ دقیقه ای است که هشت محور عملیات بیجی را برای مخاطب تصویرسازی می کند) https://www.aparat.com/v/4Ybjl http://www.mp4.ir/Video?Watch=30415-639667595
بیش از یک سال پیش منطقه جوف الصخر دست داعش بود و هر سال تعداد زیادی از زائران امام حسین (ع) موقع عبور از این منطقه به دست تکفیریها کشته میشدند. جرف الصخر منطقهای در جنوب غرب بغداد پایتخت عراق قرار گرفته است و حدودا ده کیلومتر با کربلای معلی فاصله دارد. راکتهای داعشیها به کربلا میرسید. و... - ماجد نیسی مستندسازی است که لحظات آزاد سازی منطقه مهم جرف الصخر را در سال 1394 ثبت کرده است. - https://Gap.im/jahad66 - https://www.aparat.com/v/W4htl http://www.mp4.ir/Video?Watch=30415-676728499
این مجموعه دربردارنده داستان زندگی و ماموریت دختری جاسوس از اداره متساوای سازمان موساد در منطقه غرب آسیاست. آن دختر، همانند دیگر خواهرانش به خیانت به تاریخ مشغول بوده و جنایتهای دیگر را از طرف رژیم غاصب صهیونیستی مرتکب میشود تا بتواند مدیریت رفتاری و تصمیمساز سران داعش را در دست بگیرد. این داستان مستند به وقایع تاریخی است که به شهادت کتاب پنجاه درصد کتاب را شامل میشود و الباقی به منظور جذابیت توسط نویسنده به شکل داستانی درآمده است.
اکثر اسامی و تاریخ نگاریها قابل مشاهده در منابع اینترنتی و بقیه موارد به جهت مسائل امنیتی در کتاب ذکر نشده است.
در بخشی از کتاب آمده: «البغدادی به فلوجه میرود و حیفا والعدنانی هم به الرمادی میروند. در خلال مدتی که حیفا در زندان است یا شاید تازه با العدنانی از زندان فرار کرده و به الرمادی رفتهاند، طی یک حفره اطلاعاتی در موساد و به دنبالش نفوذ نیروهای اطلاعاتی جبهه مقاومت (ایران، عراق و حزب الله) از این حفره مدارک مربوط به این ماموریت موساد لو میرود و توسط تیم اطلاعاتی جبهه مقاومت تحلیل میشود و نهایتا ردپای حیفا (حفصه) و ابومحمد العدنانی در الرمادی کشف میشود.»
مولف : محمدرضا حداد پور جهرمی
Ostad Raefipour-Yadvare Shohada Modafe Haram-96.10.14-24kb.mp3
12.04M
🔊 #رائفی_پور
📝 « یادواره شهدای مدافع حرم »
📅 ١۴ دی ٩۶ - شهریار
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چرا دفاع ما ، #دفاع_مقدس بود ؟ - Gap.im/jahad66
28.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نوحه - ای لشگر صاحب زمان ، آماده باش آماده باش - صادق آهنگران - https://Gap.im/jahad66
28.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #دفاع_مقدس - خاطراتی از دوران دفاع مقدس - https://Gap.im/jahad66
#خاطرات مخلصین 1
روز دوم بمباران شیمیایی شهر حلبچه بود. امدادگران مجروحان بومی را به اورژانس می آوردند. یک لحظه چشمم به کودک شیرخواره ای افتاد که در دست یکی از بچه ها بود. صورت، لب ها، دست ها و پاهای او کبود شده بود. باز هم نفس می کشید، اما به سختی.
همه ی افراد اورژانس متوجه او شدند. اشک پهنای صورت ما را پوشاند. اما احمد کاظمی حال دیگری داشت. هق هق گریه امانش را برید و بی اختیار از مرکز اورژانس بیرون رفت.
****
.
روز دوازدهم اردیبهشت، در حالی که تنها 48 ساعت از آغاز «عملیات الی بیت المقدس» می گذشت، به بیمارستان «حمیدیه» رفتیم. تا قبل از شروع عملیات، این بیمارستان متروکه بود که با تلاش پزشکان و امدادگران اعزامی از بهداری منطقه ی خراسان احیا شد و در لحظه ی بازدید ما دارای سه اطاق عمل، 5 جراح، حدود 45 تخت اورژانس و 40 تخت بستری و... بود.
وقتی خواستیم با پزشکان و پرستاران مصاحبه کنیم، همگی به ما به یک جواب می دادند: «اگر این جا می خواهید با شخصی مصاحبه کنید، باید با «هلا بیات صحبت کنید» پرسیدیم: «هلا بیات کیست؟!» ما را به نزدش بردند.
پیرزنی عرب، از اهالی حمیدیه که چین و چروک چهره اش، رنجی را که در جنگ بر او رفته بود، می نمایاند و چهره ی شادش، حکایت از صفای قلبی پاک داشت. از اول جنگ، کارش کمک به مجروحین بوده، به ما گفتند: «شب عملیات، از ساعتی بعد از شروع حمله تا عصر فردای آن روز، حتی برای لحظه ای زمین ننشست. یکسره کار می کرد، لباس ها و ملافه های خونین مجروحان را می شست، به آن هایی که به تنهایی قادر به غذا خوردن نبودند، با دست مادرانه اش غذا می داد. ظروف مجروحان و زمین نقاهتگاه را شست وشو می کرد.» حالا هم به همان کار معمولش سرگرم بود.
با آن که حتی یک لحظه از نظافت محل غافل نبود، به زحمت برای لحظه ای مصاحبه نگهش داشتیم. به کمک یکی از جوان های عرب زبان از او پرسیدیم: «مادرجان، شنیدم که تو در این این جا خیلی زحمت می کشی؟» جواب داد: «این ها برای اسلام و خمینی که چیزی نیست.» گفتم: «تو که یک عربی، نظرت درباره ی این که صدام خودش را فرشته ی نجات عرب ها می داند، چیست؟»
گفت: «صدام عفریتی است که ما به خونش تشنه ایم!» پرسیدم: «برای کسی پیغامی نداری؟» گفت: «فقط سلام من را به خمینی برسان و به او بگو ناراحت نباشد، هلا بیات در این بیمارستان کار می کند».
.
.
بعد از عملیات خیبر مهدی یک جفت جوراب به من داد و گفت: «این جوراب را به امانت نزد خود نگهدار تا موقعش برسد!» پس از مدتی که برای اعزام به جبهه آماده می شد، امانتیاش را درخواست کرد. از او پرسیدم: این جوراب را چرا تا به حال نمیپوشیدی؟ گفت: «مادرجان، بیتالمال باید در راه خدا استفاده شود. ما حق استفاده شخصی از اموال دولتی نداریم، حتی یک جوراب!» این اخلاق را در او بسیار سراغ داشتم. مواظبت او بر انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات بسیار زیاد بود.
راوی: مادر شهید
.
.
نیروهای عراقی موقع عقب نشینی در همه جای شهر و اطراف آن پراکنده شدند. به هرجا که سرک می کشیدیم. با نیروهای عراقی مواجه می شدیم. اکثر آن ها هم با دیدن بچه ها، خودشان را تسلیم می کردند. در بین بچه ها پخش شده بود که داخل هر سوراخی را بگردید، یک عراقی خواهید یافت.
دو نفر از افراد ما با اصابت ترکش خمپاره، مجروح شدند. جراحت آن ها سطحی نبود اما آن قدر هم عمیق نبود که خطر جانی داشته باشد. موقعیت ما طوری بود که باید پیشروی می کردیم و امکان انتقال آن ها را نداشتیم. داخل یکی از سنگرهای دشمن چند تخت بود.
آن ها را روی تخت ها خواباندیم و قول دادیم که فردا برای انتقال شان برمی گردیم. فردای آن روز به وعده مان عمل کردیم و نزد آن دو رفتیم.
آن ها با دیدن ما خوشحال شدند. چون توان حرکت نداشتند، قرار شد دو طرف تخت هایشان را بگیریم و با همان وضعیت آن ها را به عقب ببریم.
تخت ها را که بلند کردیم صدایی به گوش مان رسید. الموت لصدام. الموت لصدام... دو نفر عراقی زیر تخت مخفی شده بودند و در طول مدتی که دوستان مجروح مان در آن جا بودند، تکانی نخوردند و آن زیر با گرسنگی و تشنگی به سر بردند.
راوی: محمدرضا جعفری
.
.
در جبهه ی فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد.
وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید، خاموش شد. هر چه استارت زدند، روشن نشد که نشد. نگاه کردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باک بریزیم، همه مات و مبهوت شدیم؛ چون باک سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فکر بودیم که آمبولانس چگونه 15 کیلومتر راه را بدون بنزین طی کرده است!
.
.