دست های گشاده 11.mp3
12.6M
#دستهای_گشاده 11
راهِ آسمـ💫ـون، یه راهِ طولانـیه!
هم زحمت زیاد میخواد، و هم زمانِ زیاد!
امــا؛
بعضی از راههـ🛤ـا میانبُــرند؛
میتونــی؛
از اونها زودتــر به مقصـد برسی
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
''❤️🩹🥀
+خوشاآنانکهنامشان
زمزمهےنیمهشبملکوتیاناست
ودرآسمانمشهورتراززمیناند...
#روضة_الشهیدین🍃
#شادےروحهمهشہداصلوات🥀
[🕌🥀]
فقالَ أحب مُحَرَّمك ینسینی التّعب و النّاس..
و گفت: محرّمت را دوست دارم،
خستگی را از یادم میبرد
و آدمها را...
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
𖧧 . .
شهـید نظـر میکنـد بـه وجـه اللـه✨
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
#شهیدغازیعلیضاوی(:
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 30
" طلسم عشق"
🔺 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ...
📞 توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ...
اما تماس ها به سختی برقرار می شد ...☎️
🔺 کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ...
از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ...
✅ علی حالش خیلی بهتر شده بود ...☺️
💢 اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ...😒
به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...😤
🔸 خودش شده بود پرستار علی ...
نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ...
تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت!!!☹️
آخرش به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ 🤔
🔷 من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ...
باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!!!🙄
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ...
👌🏼وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...😊💞
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
‧⊰🥀‧🕯⊱‧
روزبیستوهفتمچلهزیارتعاشورا بهنیابتاز ‧⌯شهیدرسولخلیلی⌯‧ ‧ امیرالمومنین‧ع‧ : الجِهادُ عِمادُ الدِّینِ و مِنهاجُ السُّعَداءِ. جهاد در راه خدا، استوانه دین و راه درخشان مردمان سعادتمند است. Ⅰشرحغرر،ج¹،ص³⁵⁴Ⅰبهامیدگوشهچشمی(: ‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧ ➺❘𝕛𝕒𝕙𝕒𝕕𝕖𝕤𝕠𝕝𝕚𝕞𝕒𝕟𝕚𝕖❘‧‧
دست های گشاده 12.mp3
12.4M
#دستهای_گشاده 12
برای طی کردنِ جاده آسمون
باید خــودتو سَبـُـ🎈ـک کنــی!
زنجـ⛓ـیرهایی رو
که یه عمـر، به پای روحت بستی،
یکی یکی بـاز کـن!
اونوقت دیگه پَـر گرفتن، آسونه
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
🔴قاب های عکسی که دیگر محرمانه نیست....
شهید سلیمانی
شهید مغنیه
شهید فواد شکر
شهید زاهدی
مستان همه افتاده و ساقی نمانده
#رفاقت_تا_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت مردم ایران هم اکنون: 😮💨😂
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
وضعیت مردم ایران هم اکنون: 😮💨😂
رفقا بالاخره بخوابیم، نخوابیم..؟🥲😂
-آقاجانـم
چگونه بخوانمت که برآورده شوی؟
-
•مـہــﷻـــدی غریـب تـر از حسیـــن ‹🥀›•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖧧 . .🦋
+ترجمه:امـام زمـانعج میفـرماینـد: اگر بـراے (ظهـورم) دعـا کنـی من نیـز براے تو دعـا میکنـم ؛ و اگر به مـن فکـر کنـی من نیـز به تو فکـر میکنـم . .🌚✨ ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪ #کلیـپخام #شهیدجھادمغنیھ(:
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 31
" مهمانی بزرگ"
🔷 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ...
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... ☺️
💢 اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ...
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
🔷بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ...
قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...
🔸همه چیز تا این بخشش خوب بود ...
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
💢 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ...
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... 😢
🔸مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم ....
و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
🔺نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
🔺 توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ...
قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ...
🔸بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ...
مامان، مریم رو زد ...😢
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
دست های گشاده 13.mp3
11.07M
#دستهای_گشاده 13
⏪یادت باشه
اونی که به بخشش محتاجه؛
توئی، نه اونی که ازت دریافت میکنه!
توئی که؛
بابخشیدن بزرگ و بزرگ تر میشی!
منت نذاریا❗️
برای دریافت بخششت ازش تشکر کن
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
‧⊰🥀‧🕯⊱‧
روزبیستوهشتمچلهزیارتعاشورا بهنیابتاز ‧⌯شهیدمحمودرضابیضایی⌯‧ ‧ امیرالمومنین‧ع‧ : اللهُ اللهُ فی الـجهادِ بأَموالِكُم وَ اَنفُسِكُم وَ اَلسِنَتِكُم فی سبیلِ الله. از خدا بترسید و با مال و جان و زبان خود در راه خدا مجاهدت نمائید. Ⅰنهجالبلاغه،وصیت(نامه)⁴⁷Ⅰبهامیدگوشهچشمی(: ‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧•‧ ➺❘𝕛𝕒𝕙𝕒𝕕𝕖𝕤𝕠𝕝𝕚𝕞𝕒𝕟𝕚𝕖❘‧‧
بسمربالحسین🖤✨
سلام و نور رفقاے عزیز ..🌿
گروه جھادی فرهنگے بنات الحیدر
با استعانت از خداوند متعال و لطف
مولا امام علے علیہالسلام بہ مناسبت
سالروز ولادت شھیده فائزه رحیمی♥️
قصد اجراے برنامہاے بدین منظور
را دارد که همچون همیشہ به یارے
شما عزیزان در این راه نیازمندیم🙏🏻🌿
جھت همیارے شما:
6037_7015_6439_4176
بهنام:خانماسماءمشتاقے🌸
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
𖧧 . .
ماصاحبِ آرزوییهستیم
که شیرینیوصالشرا؛
شهداءچشیدهاند
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
#شهیدغازیعلیضاوی(:
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
رمان شب #بدون_تو_هرگز ۳۲
"تنبیه عمومی"
🔹 علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ...
✅ اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم...
💢به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
🔹تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم😒
🔸علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... 😒
💢 بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...
و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ...
غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...😌
🔸داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...😒
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...
💢 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ...
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ...
و لبخند ملیحی زد ...😊
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
❤️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ...
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ...
💢 بچه ها هم دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...
💞 منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ...
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
✅ اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ...
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ...
و اولین و آخرین بار من...☺️
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」