📌#روایت_کرمان
خانم هشتصد
📱گوشی را برداشته بود و فقط به مادرش گفته بود: «من زنده ام.»
بعد گوشی را یک جایی پرت کرده بود تا صدایش تمرکزش را بهم نریزد و همه چیز را فراموش کرده بود. از بچه های قد و نیم قدش تا مادری که هدیه اش هنوز توی داشبورد ماشین اش بود. نمی خواست چیزی فاصله بیندازد بین او و آن میدان جنگی که نمی دید؛ اما همکارش با داد از پشت بیسیم می گفت: «هشتصد! اینجا همه ده_سی و پنجن. چه کار کنم؟»
آهی از عمق جانش بلند شده بود. دستش را به سرش گرفته بود. احساس می کرد بسیمچی جنگ است. دلش می خواست الان یک کارآموز بی تجربه بود و معنی کد ده_سی و پنج را نمی دانست یا لااقل اشتباه حفظش کرده بود اما نمیشد، خانم هشتصد با هفده سال سابقه کار، خوب می دانست ده_سی و پنج یعنی آمبولانس اینجا به کار نمی آید رفیق، یعنی کسی اینجا نفس نمی کشد که به دستگاه تنفس نیاز داشته باشد. یعنی انتحاری کار خودش را کرده.
📝نویسنده:فاطمه ملائی
🖋راوی: خانم قاسمی راد، کارشناس
@jahadesolimanie
📌#روایت_کرمان
قربانی
✨از ابتدا ساکت و آرام نشسته بود. هر از گاهی دستمال سفیدش را بالا میآورد و زیر پلکش میگذاشت. تا اینکه برادر سمانه وسط صحبتهایش گفت: «سمانه خیلی به پدرم وابسته بود و همیشه نگران سلامتیش بود»
یکدفعه همان آدم ساکت چند دقیقه پیش؛ بدون هیچ مقدمهای و با بغضی کشنده پرید وسط حرف پسرش: «خیلی دوسِش داشتم...»
و برای چند ثانیه سکوت کرد.
داشتم از درون متلاشی میشدم.🥺همیشه دیدن بغض مرد از هر چیزی برایم سختتر است. بریده بریده ادامهداد: «دخترم خیلی دلسوز بود.صبح زنگش زدم روز زن رو بهش تبریک گفتم،که ظهر اینجوری شد.»
دستمالش را زیر عینکش فروکرد. نمیدانم چطور در عرض چند ثانیه خودش را جمع کرد و محکم گفت: «خداقبول کنه. سمانه دعوت شده بود.خوشحالم به آرزوش رسید.»
🥀شهید سمانه رجایی نژاد
✍نویسنده: فاطمه زمانی
@jahadesolimanie