eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
💓 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: : به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی‌هامون رو جذب می‌کنن! به الهام چشم غره می‌روم که بگوید. الهام اخم می‌کند یعنی: «هنوز وقتش نیست.» حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می‌کشد. دانه‌های تسبیح بهم می‌خورند و سکوت چندثانیه‌ای جلسه را بهم می‌زنند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -فعلا نمی‌خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می‌فهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم. مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: -حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی می‌کنن! انگار پشت‌شون گرمه! حسن که تا الان با انگشتانش ور می‌رفت، می‌گوید: -شایدم تازه کارن و داغن و نمی‌دونن چه خبره و نباید انقدر تند برن! مصطفی کمی به جلو خم می‌شود: -مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد می‌کنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون می‌ریم با ضابـ... حاج آقا دستش را به نشانه‌ ایست جلو نگه می‌دارد: -وایسا آقاسید! می‌دونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن! -از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا... -اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره. علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می‌نوشت، سر بلند می‌کند: -پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد. حسن رو به مصطفی می‌کند: - قرار شد چه کنیم پس؟ مصطفی شمرده می‌گوید: -روشنگری می‌کنیم و گزارش می‌دیم که مواظبشون باشن. نفسش را با صدای بلندی بیرون می‌دهد و رو به ما می‌کند: -خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید. الهام آب گلویش را فرو می‌دهد و می‌گوید: - اتفاقا یه مسئله مهمه که می‌خوایم بگیم. مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: - بفرمایین. الهام نگاهی به فاطمه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. فاطمه با ابرو اشاره می‌کند که خودت بگو. الهام شروع می‌کند: -راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت می‌شن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله. الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس می‌دهد. فاطمه صدایی صاف می‌کند و می‌گوید: - درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم می‌کنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید می‌کرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوون‌ها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی می‌خواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی می‌گفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان می‌تونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته! مصطفی طوری اخم کرده که انگار می‌خواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد! می‌گویم: - البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم. مصطفی زیر لب می‌پرسد: -کجا بود این روضه؟ -توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر. حسن دستی بین موهایش می‌کشد: -از زمین و زمون می‌باره! ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شناخت امام زمان - قسمت هفتم.mp3
2.44M
⸤🎧🎶⸣ امام عالم است به گذشته، به حال، و به آینده💥 🎬 / شنـاخت‌امـ🌤ـام‌زمـان! ✨ / 💕 ↠jihadmoghnie
🔮 🔮 🎀🎀 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم. خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد. او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت. جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」