📸 #قاب_ماندگار | بنای امید
📝 فسقلی های ریزه میزه هروز دور هم جمع می شدند و مثل قطار شادی سوت کشان سروکله شان پیدا می شد. گاهی داخل خرجینشان نان تازه و یک سبد سبزی و شاید فلاسک چایی هم می آوردند که می شد نقل محبت و صفای اهالی روستا
📝 آجر که روی آجر می گذاشتیم چشمانشان برق می زد انگار بنای امیدی را داخل دلشان بالا می بردیم که به قصرهای قصههای پریان می مانست.
📝 زیر دست و پا نمی آمدند و داخل همان حیاط خاکی مدرسه دنبال هم می دویدند و هرکدام کلاس خودش و میز جدیدش را علامت گذاری می کرد
گاهی بحثشان می گرفت چون عاطفه و ریحانه هردو کنار پنجره را نشان کرده بودند.
می گفتم بابا حالا که هنوز مدرسه شروع نشده آخرش هم معلم جای هرکدامتان را مشخص می کند.
ریحانه هم اخمش توی هم می رفت و یک آهی می کشید اما این غصه ها دوامی نداشت
فکر مدرسه ی جدید و دیوارهای سفید و قشنگ و
حیاط بزرگش قند توی دلشان آب می کرد .
آخر مدرسه ده پایین همینقدر قشنگ بود و باید کلی راه می رفتند تا به مدرسه برسند.
اما امسال قضیه فرق داشت قرار بود توی دهشان بمانند.
📝 کسی چه می داند شاید خیلی سال های بعد تلاش امروز ما بشود بستر رشد دانشمند و پروفسوری دیگر از دل این روستا که بسازد و بماند
برای ایرانمان
#بازتولید
@jahadgaran | جهادگران